گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_هفتم من به پدرت- كه به آن دست گلِ كوتاه قدِ من ميخنديد- گفتم: اين قطره ، پر از ارا
#بسم_الله
#پارت_هشتم
_عسل ميخواهم نه كندوي عسل-با صداي هزار زنبورِ گزنده ي بي پروا
عسل خنديد
_منم، اسمم«عسل» است ، و اصلِ اصلم.
_اسم و رسمت يكي ست.ميبينم.
_اينجا بمان و چند روز ي مهمان پدرم باش و با من حرف بزن! يازده ماه است با هيچكس به جز پدرم سخن نگفته ام؛ و من و پدرم فقط آذري حرف ميزنيم.
آهسته و خجل ميگويم: اگر ناهار نخورده يي، بنشين! براي شما هم لقمه يي هست. تخم مرغ پخته و مـاهيِ تن دارم. نان به قدر كافي.
دختر نشست. كندوي عسل از ديواره ي خورشيد، جدا شد؛ اما آن آفتاب كه آمد، رونقي نداشت.
عسل، بي اَدا، سر سفره ام نشست.
و من، بي هوا، دلبسته اش شدم.
*
عاشق بهانه نميگيرد
عاشق نِق نميزند
علشق در بابِ زندگي، سخت نميگيرد.
تخم مرغ تازه پخته ، عطرِ ماندگاري دارد.
عاشق، با نان خالي و ظرف پر از محبت راضي ست.
گيله مرد كوچك ميگويد: ما، بارها، به همان آسودگي و شيريني، در قله ها، جنگـل هـا، دشـتها و در اتاقـك مان ناهارخورديم، اما نه به آن
حال، كه آن روز، زير زمزمه ي دائم زنبورهاي عسل، و چتر عطر ، پونه هاي كنار جـوي را همـسايه ي پنيـرتبريز كرديم- با نانِ تازه ي دهي.
*
مرد تنومند آذري بر تخته سنگي كه از ميان گلها سرك كشيده بود، نشست - بعد از سه روز كـه از رفتـنش ميگذشت؛ كه از پي گفت وگويي با گيله مرد در باب گل، در آني ناپديد شده بود؛ كه عسل را ديده بـود كـه دوان به وعده گاه مي آيد. دو روز، شايد گيله مرد كوچك، در سكوت بود و سر به زير؛ آذري صبور اما در درون جوشان . عسل شـايد آن دورترهـا، لاي بوته هاي گل، سكوت را ميشنيد نه زمزمه ي زنبورانِ رهگذر را
گيله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صداي بلند گفت: آقا! من دخترتان را ميخواهم.
آذري صدايش هم مثل جثه اش بود.
_ هاه! اين را باش! عسلِ مرا ميخواهد. كوهِ الماس را. همه ي كنـدوهاي عـسل دنيـا رايكجـاميخواهـد ! بـه
همين بچگي، دو سال در زندانِ نامرادانِ ساواك بوده، ميفهمي؟
#ادامه_دارد
#یک_عاشقانه_ارام
#نادر_ابراهیمی
@gosheneshen