🔻 داستان واقعی عبرت انگیز🔻
یه آقاطلبهای از #رفقامون تازه ازدواج کرده خونه اش نزدیکای قم بود یه روز اومده بودیم واسه مباحثه دیدم داره #گریه میکنه یه عبارت خوندیم بغضش ترکید، خب گذاشتیم گریه هاشو کرد ، گفت سید دیشب خدا #خداییشو به من نشون داد😭 رفتم تو خونه به خانمم گفتم غذایی چیزی ؟!! گفت : هیچی نداریم گفتم ینی یه تیکه نون و پیازم نداری بخوریم ؟گفت : نه 😢 از #خجالت زنم رفتم بخوابم😔 سرشب بود سرمو رو بالشت نذاشتم دیدم در میزنن اومدم باز کردم دیدم مادر زن و پدر زن و هفت هشت نفر مهمون از شهرستان اومدن 😱 حالا خودمون نون نداریم بخوریم مهمونم اومد 😢 خانم اومد روبرو من گفت فلانی آبرومون میره چکار کنیم ؟ گفتم تو یه ظرفی آب کن بذار رو آتیش تا ببینم چکار میتونم بکنم، یهو دلم شکست رفتم بالا پشت بون ..... 😭
ادامه داستان در لینک زیر 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/1773338626C6ef479346a