آخرین پوکش را به سیگارش زد و ته مانده اش را زیر کفش های براق و واکس خورده اش له کرد. به قول خودش یک نخ سیگار بعد از مست کردن عجیب می چسبید!
پوزخندی گوشه لبش نشاند و بی توجه به جمعی ڪه برای مراسم یڪی از دخترعموهایش آمده بودند، بی صدا از جمع فاصله گرفت.
درافکار و رویاهای خود غرق بود و بی حواس قدم برمی داشت. لحظه ای که به خود آمد، خود را جلوی در خانه ی محبوبش دید! "#مـاهـگلش!"
تلخندی روی لب نشاندو خواست عقب نشینی ڪندکه پشیمان شد! اگر جسم ماهگل را از آن خود میکرد می توانست اورا داشته باشد! مطمئن بود ڪه مادر و برادر بزرگش مجبور میشدندبا این وصلت موافقت ڪنند..
-چیڪار می کنی ارباب ڪوچیڪ؟
ارسلان با پوزخندی به سمتش برگشت و قدمی جلوتر آمد. مـاهـگل که متوجه حالت غیرعادی او شده بود، قدمی به عقب گذاشت. آنقدر #ارسـلان جلو آمد و ماهگل عقب رفت ڪه پشتش به دیوار برخورد کرد.
ارسلان بی هیچ ترسی، نزدیڪ دخترڪ شد ،دست زیرِ چانه کوچک دختر انداخت و سرش را بالا آورد و خیره صورت بی رنگش با لحنی ڪه ڪمی ڪشیده ای داشت، پچ زد.......
https://eitaa.com/joinchat/772538493C14fae486cc
#عاشقانہ_فول_هیجانی😉
بدون سانسور عاشقانه #ارباب_رعیتی