♨️رمان خاص♨️
از مجتبی خواستم پشت فرمون بشینه و خودم جفت بهار نشستم، بهار مرتب جیغ میکشید و با گریه میگفت :
-آی خدا ... دارم میمیرم ...وای شکمم ... خدایا غلط کردم ... تموم تنم داره تیکه تیکه میشه.
- بهار تورو خدا آروم باش ... هیچی نگو فعلاً تا حالت خوب بشه بعد بیا یه چوب بگیر تو دستت تا میتونی منو بزن.
نگاهم نکرد و مجدداً جیغ کشید و از درد به خودش پیچ میخورد.
باناله گفت من زورم نمی رسه ایشاالله خدا بزنتون .
رمان زیبا و هیجان انگیز "کیان و بهار"😍👇
http://eitaa.com/joinchat/1344733197C470f2adaaa
💦💦💦💦💦💦👆💋
جدیدترین داستانها ورمانها👆🔞❤️👆💦
لینک گروه شات پست آزاد
http://eitaa.com/joinchat/785907730C8e829c3034
واریزهای عقب افتاده گسترده سلام بروز شد و این گسترده هیچگونه بدهی ندارد
بابت تاخیر در پرداخت عذر خواهم ، حلال بفرمایید
سوالی بود در خدمتم
@gostardeh_salam
مدیر
@majd_h1365