10 سال با محرم های انقلاب و دفاع مقدس – 24
شنبه 22 شهریور ماه 1365 – مطابق با روز هشتم محرم
با یاد شهید شب تاسوعا ، سردار شهید حسن قربانی - از لشکر 14 حضرت امام حسین علیه السلام
سردار شهید حسن قربانی سینی، فرزند علی ، در هشتم مرداد ماه سال 1341 در محله گودضرابی زینبیه اصفهان در خانواده ی مومن و مذهبی به دنیا آمد.
سردار شهید حسن قربانی در طول سالهای حضور در جبهههای نور؛ مسئولیتهای بیشماری نظیر جانشینی گردان امام جعفر صادق (ع)، فرماندهی گردان خطشکن امام سجاد (ع)، فرماندهی گردان امام حسن مجتبی (ع) و فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل (ع) را پذیرفت
شهید قربانی که جهت تهیه وسایلی مانند ماشین تایپ، پرچم، موتور برقی و لوازم عزاداری ماه محرم به اصفهان آمده بود در موقع برگشت به جبهه ، خودرو آنها در نزدیکی اهواز دچار حادثه گردید و در شب تاسوعا به شهادت رسید.
تلگرام https://t.me/gpjme
ایتا https://eitaa.com/gpjmeshkaarabid
10 سال با محرم های انقلاب و دفاع مقدس – قسمت 25
پنج شنبه 12 شهریور ماه 1366 – مطابق با روز نهم محرم
در محرم این سال ، وضعیت جبهه ها و انقلاب بیشتر سیاسی است تا رزمی و جنگی .
عملیات والفجر8 در پایان سال 64 و عملیات کربلای 5 در پایان سال 65 تاثیر خودش را گذاشته و تحرکات جهانی برای بیرون رفت از بن بستی که احتمال می دهند با ضعیف تر شدن صدام در برابر ایران همراه باشد ، بیشتر شده که نهایتا به صدور قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل در 29 تیرماه 1366 منجر شده که مفاد آن ، برخلاف قطعنامه های قبلی جانبداری از عراق نیست و موفقیت هایی برای ایران به همراه دارد ، اما ایران به دلیل بعضی خلاء های موجود در قطعنامه از جمله مشخص نشدن متجاوز و آغازگر جنگ قطعنامه را نپذیرفته و به تلاش های خود برای گنجاندن خواسته هایش می افزاید .
دیپلماسی پنهان و آشکار طی چندین ماه در فعالیت بود تا بالاخره ایران توانست به خواسته های خود در این تحرکات سیاسی دست یابد .
جبهه های جنگ در آرامش نسبی است و بیشتر اخبار حول حضور بهانه جویانه آمریکا در خلیج فارس ، جنگ نفت کش ها ، حملات موشکی ایران به بندر الاحمدی کویت ، ماجرای کشتار حجاج مکه و ماجراهای منتظری و دستگیری و محاکمه و اعدام مهدی هاشمی برادر داماد منتظری می باشد .
تلگرام https://t.me/gpjme
ایتا https://eitaa.com/gpjmeshkaarabid
10 سال با محرم های انقلاب و دفاع مقدس – قسمت 26- قسمت پایانی
سه شنبه 1 شهریور ماه 1367 – مطابق با روز دهم محرم – عاشورا
محرم سال 67 نیز از روزهای تاریخی دفاع مقدس بود . ساعت شش و نیم صبح 29 مرداد مطابق با روز هفتم محرم ، آتش بس رسمی بین ایران و عراق برقرار شد . ایران نزدیک به یک ماه قبل یعنی 26 تیرماه ، قطعنامه 598 را پذیرفته بود ، اما بعثی ها و سازمان منافقین باز اقدام به تجاوز نمودند . عراقی ها را وادار به عقب نشینی کردیم و منافقین در جبهه کرمانشاه و عملیات مرصاد لت و پار و منهدم شدند تا اینکه در 29 مرداد آتش بس رسمی بین دو کشور برقرار و جنگ خاتمه یافت .
در محرم این سال حضرت آیت الله خامنه ای در جبهه های جنوب و بازدید از رزمندگان بود و روز اول محرم در پادگان انبیا شوشتر و لشکر 8 نجف اشرف بود .
23-5-67-یکشنبه – اول محرم
عباس جندقیان – نامه به خانواده – آقای خامنه ای رئیس جمهور محترم امروز به لشکر ما آمده و در میدان صبحگاه برای ما سخنرانی کردند .
تلگرام https://t.me/gpjme
ایتا https://eitaa.com/gpjmeshkaarabid
اسلام را در عصر حاضر و در سخت ترین طوفان های تاریخی اش ، شما حفظ کردید .
ای فدای زخم هایتان ، ای به قربان مرام تان ، ای که آسایش را بر خودتان حرام کردید ، تن هاتان خسته بود ولی نیروی تان غیرت بود ، چشمان تان از بی خوابی فرو افتاده بود ولی چشم و چراغ ملت بودید ، خاک شلمچه بستر استراحت شما بود و گازهای شیمیایی دشمن صبحگاه و شبانگاه نمی شناخت . آب نبود ، نان نبود ، مهمات نبود ، سایه بان نبود و فقط خدا بود و خدا .
درود و سلام بی پایان خداوندی بر غیرت و همت و شجاعت شما حافظان واقعی مکتب حسینی .
خنده هایت همیشگی بود . صورت بدون لبخند ت را کسی ندیده بود ، اما گریه های سحرگاهان نماز شب هایت را هم کسی ندیده بود . خنده هایت برای خانواده بود و دوستان و گریه هایت برای محبوب و معبود .
می دانستی ، گریه سحرگاه برای یار، در سوز زمستان کردستان و هوای دم کرده خوزستان است که تو را به آرزویت خواهد رساند . آری خنده های از سر اخلاصت برای زمینی ها و گریه های سوزناک از سر عشقت برای یار ، کار خودش را کرد .
نبردهای چندین ماهه فاو که از بهمن سال گذشته شروع شده بود هنوز در اردیبهشت ماه ادامه داشت . مقاومت چندین ماهه شما پشت دشمن بعثی را شکست و جایی آنسوی اروند ، تو فرصت پرواز یافتی و دوستان را با خاطرات شیرینی از خود تنها گذاشتی .
شهید ناصر اربابپور – فرزند حاج امرالله – متولد 1345 – شهادت 16-2-1365 – فاو – مدفون در گلزار شهدای هفت امامزاده بیدگل
تلگرام https://t.me/gpjme
ایتا https://eitaa.com/gpjmeshkaarabid
هدایت شده از تاریخی - اجتماعی - سیاسی
جمعه خونین 17 شهریور 1357 در صفحه اول روزنامه های اطلاعات - کیهان و رستاخیز شنبه 18 شهریور1357
تلگرام https://t.me/kashkolsiasy
ایتا https://eitaa.com/kashkolsiasy
محل شهادت شهدای 17 شهریور آران و بیدگل در دو عکس قدیمی از دوران انقلاب
تلگرام https://t.me/gpjme
ایتا https://eitaa.com/gpjmeshkaarabid
هر سه از جوانان درجه یک زمان خود ، هر سه با مرام و با معرفت ، هر سه فوتبالیست کار درست ، هر سه بچه محله سلمقان بیدگل ، هر سه عاشق امام و انقلاب ، هر سه با انگیزه و پر تلاش ، هر سه آماده برای میدان های سخت ، هر سه از موسسین و موثرین تشکیل بسیج در آران و بیدگل ،
رجبعلی سال 59 با جبهه مریوان و حاج احمد متوسلیان شروع کرد و سال بعد در عملیات مطلع الفجر در گیلانغرب ، آسمانی شد .
حسین در سال 59 با ماموریت امنیت بخشی شهر بانه شروع کرد و در سال 62 در سمت فرماندهی گردان جندالله در سنندج ، عاشورایی شد .
امیر عباس سال 60 و از جبهه تنگه کورک و کورموش و بازی دراز آغاز و در بلندای ارتفاعات کلاشین در عملیات قادر عروج کرد .
تلگرام https://t.me/gpjme
ایتا https://eitaa.com/gpjmeshkaarabid
هر چه التماس و خواهش کرد فایده نداشت . سنش کم و جثه اش کوچک . برادران و آشنایان را هم واسطه کرد ولی قبولش نکردند . مثل خیلی های دیگر که برای اعزام ثبت نام نمی شدند ، آخرین ترفند را به کار برد . دستکاری تاریخ تولد در شناسنامه . این بار موفق شد .
شهید محمدرضا الماسی از پدر و مادری اهل بیدگل ولی خودش متولد و ساکن بزرگ شده کاشان . برادران بزرگش ، از فعالین انقلاب کاشان . برادرش عباس اولین فرمانده کمیته انقلاب اسلامی کاشان و برادر دیگرش سردار شهید عبدالله ، از فرماندهان دفاع مقدس .
محمدرضا در عملیات خیبر در منطقه طلائیه از ناحیه سر به شدت مجروح و به کمان شهید بودن ، او را به سردخانه منتقل کردند . در سردخانه متوجه گرم بودن بدنش شدند و او را به بیمارستان منتقل کردند .
سنگر علم و دانش و سنگر جبهه ها را با هم داشت . علاوه بر تحصیل در دبیرستان ، طلبه حوزه علمیه هم بود .
شهریور 1364 در منطقه عملیاتی قادر ، عضو گردان حضرت قمربنی هاشم علیه السلام از لشکر 8 نجف اشرف بود که به جمع سایر شهدا ، در سر سفره آقااباعبدالله الحسین پیوست .
پیکر مطهرش ، 11 سال مفقود و در سال 75 تفحص و در گلزار شهدای دارالسلام کاشان مدفون گردید .
تلگرام https://t.me/gpjme
ایتا https://eitaa.com/gpjmeshkaarabid
هدایت شده از تاریخی - اجتماعی - سیاسی
می خواستم درباره شهید بی غم از روستای کاغذی بنویسم ، یاد خاطرات قدیم زیارت کاغذی افتادم
قدیم ها ، سفر سالی یک بار به زیارت آقا علی عباس ، بدون عبور از روستای کاغذی و زیارت امامزاده صالح و جوی پرآب کنار زیارت با درخت های توتش لطفی نداشت . چند خانوار زن و مرد و بچه می ریختیم عقب کامیون و حرکت .
قبل تر های ما آنطور که آقابزرگم تعریف می کرد با شتر و کجاوه می رفته اند که چند روز طول می کشیده
برای رفتن به آقا علی عباس دو راه وجود داشت . یکی جاده قدیم نطنز و بعد روستای بادرود . این مسیر دورتر بود ولی جاده اش بهتر و جاده دیگر از مسیر ابوزیدآباد بود که مسیرش کوتاه تر ولی جاده رملی بود و خاکی . خستگی این جاده خراب با رسیدن به روستای کاغذی و امامزاده صالح و جوی آبش بر طرف می شد . برخی مسافران ، اقامتی چند ساعته ولی برخی دیگر باروبندیل را کامل پیاده و اقامت شبانه می کردند .
امروزه نه مسیر رفتن به کاغذی شباهتی با قدیم دارد و نه خود زیارت و اطرافش می تواند یادآور خاطرات گذشته باشد .
روزهای قبل از تجاوز در روزنامه ابوالحسن بنی صدر
تجاوزات ارتش بعث عراق به مرزهای ایران که از ماهها قبل آغاز شده بود ، در روزهای شهریور 59 به نقطه اوج خود نزدیک می شد .
ابوالحسن بنی صدر به عنوان رئیس جمهور ، مقام فرماندهی کل قوا را نیز از سوی امام خمینی دریافت کرده بود .
همه چیز حاکی از شدت یافتن تجاوزات ارتش عراق و احتمال هجوم سراسری به مرزهای ایران بود ، اما بنی صدر در مقام فرماندهی کل قوا ، به جای پرداختن کامل به این موضوع ، دشمن و رقیبی داخلی برای خود تراشیده و متصور بود که می خواهند قدرت را از او بگیرند . به جای آماده کردن مردم از احتمال تجاوز ، به مناسبت های مختلف در شهرهای کشور به سخنرانی می پرداخت و مردم را نسبت به جریان های سیاسی و شخصیت های سیاسی ، خصوصا رئیس قوه قضائیه(شهید بهشتی) – رئیس مجلس شورای اسلامی(مرحوم رفسنجانی) - حزب جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران ، تحریک می نمود .
بنی صدر با رفتاری دیکتاتور مآبانه برای قبضه همه قدرت ها و نهادهای کشوری ، از مردم می خواست برای حمایت از او با قدرت در صحنه باشند .
تصویر بالا برش هایی از روزنامه انقلاب اسلامی متعلق به ابوالحسن بنی صدر در آن روزهاست .
با یاد شهید حاج عزت الله بی غم - 1
بابای خوبم سلام ، بعد از 28 سال از آن روزی که پرکشیدی و مقام قرب خداوندی نصیبت شد ، من افتخار یافتم به محل شهادتگاه و سنگر تو در منطقه عملیاتی فتح المبین بیایم .
سفره ها و دید و بازدیدهای نوروزی من و بسیاری دیگر در این عید ، رنگ بوی تو و سایر همرزمان شهیدت را داشت .
لاله های دشت در این روزهای نوروزی به یاد شما در محل جاری شدن خون تان شگفته بود و چه زیبا بود وقتی با حس با تو بودن همراه می شد .
روی خاک ها نشستم تا ردی از بوی تو را بجویم . یاد شانه هایت افتادم که در کودکی مرا به روی آن می نشاندی و بعدها محلی شد برای اشک های دلتنگیم .
باباجان بیش از همیشه دلتنگت هستم ولی به بیان کلام الهی که می فرماید شهدا زنده هستند و نزد پروردگارشان روزی می خورند ، خوشحالم که در بهترین و والاترین مکان ها که جای هرکسی نیست به سر می بری .
بابای مهربانم ، این خاک که روی آن نشسته ام هنوز آنقدر از حضور قدیمی شما منور و معطر است که هر دلی را شیفته خود می کند و مرا با خود به صحنه رزم تو در آن شب تاریک می برد که با فریاد یا فاطمه ، یامهدی و یا حسین تو و دوستانتت ، صحنه رزم را به بزمی عاشقانه با معبود تبدیل کردید .
گشتم و گوشه ای را یافتم و گفتم شاید همانجایی باشد که قطرات اشک تو در نماز شب بر زمین ریخته .
اینجا سرزمین اشک و خون است .
بی اشک کسی مسافر نشد .
بی اشک و ناله و زاری کسی در میان کاروان حسینیان جای نگرفت .
تا اهل اشک نشدی اهل خون نشدی که مسیر سعادت و لقای یار ، از گذرگاه خون می گذرد .
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
بابای عزیزتر از جانم ............................................
تلگرام https://t.me/gpjme
ایتا https://eitaa.com/gpjmeshkaarabid
با یاد شهید حاج عزت الله بی غم - 2
همانطور که خداوند خلقت انسان را برای امتحان بندگان خود بر پایه خیر و شر بنا نهاده است ، صحنه زندگی اجتماعی انسان ها نیز در طول تاریخ همیشه در دو جبهه حق و باطل بوده است . خود را فریب ندهیم ، یا باید در جبهه حق باشیم یا جبهه باطل و میانه ای وجود ندارد .
پدر جان سخن حق و درستی می گفتی ،
اما نمی دانی در زمانه ما چقدر تشخیص این دو جبهه سخت شده است ؟
یعنی در سراسر تاریخ اینگونه بوده است .
زمانی مانند دوران حضرت رسول الله (ص) را داشته ایم و زمان های پرفتنه ایی هم مانند زمان حضرت امیرالمومنین (ع) بوده است .
پدر جان تفاوت زمانه ما و شما هم اینگونه می باشد .
زمان شما تشخیص ها راحت تر و اسباب و ابزار گمراهی کمتر .
ولی زمانه ما زمانه پر رنگ و لعابی شده با انواع و اقسام افکار و ابزاری که امتحان تشخیص حق از باطل را سخت می کند ،
تا بدانجا که می توانند :
قاتل را در جایگاه مقتول قرار دهند ،
فاسد را به جای صالح ،
منکر را به جای معروف ،
زشتی را به جای زیبایی ،
زن را به جای مرد و مرد را به جای زن ،
پرده دری را به جای عفت و حیا ،
نامحرم را به جای محرم ،
طاغوت را مصلح و ولی خدا را غاصب جلوه دهند .
پدر جان خودت به خوبی می دانی رنگ و لعاب دنیای امروز چه فریبنده شده اند .
آنهایی که در باطل بودنشان شکی نداریم ، برای ما زنان و مردان ، دختران و پسران ، وسائل و ابزارهای ارتباطی متنوعی تدارک دیده اند، تا با عناوین قشنگی مانند :
دهکده جهانی و دنیای تکنولوژی و به روز بودن ،
خود را برای برای دیگران حتی نامحرمان نمایش دهیم و به آن افتخار کنیم .
حلال و حرام خدا را با ذائقه و خواست خودمان تفسیر و توجیه می کنیم .
چت کردن محرم و نامحرم را از مقتضیات زمان بدانیم ،
زندگی و رفتارهای خصوصی و خانوادگی خودمان را با دیگران حتی نامحرم به اشتراک بگذاریم و با هزار بهانه و توجیه ، آن را بدون اشکال جلوه می دهیم .
برای لایک و فالور جمع شدن هایمان ، از حراج عفت و کرامت و عزت خودمان بیمی نداریم.
آنقدر متن ها و عکس ها و فیلم های فریبنده اینستا و تلگرام و ....... برای مان جذاب و دیدنی شده که وقتی به حدیث و آیه و پندی می رسیم نه تمایل و نه وقتی برای خواندنش داریم .
چادر و بعد حجاب ظاهری و باطنی امان را که شما در بند بند وصیتنامه هاتان به آن سفارش می کردید ، به نام تجدد و متشخص بودن به کناری گذاشته ایم .
حتی به طریقی افتاده ایم که فرصت لحظه ای اندیشیدن به قبح و زشتی برخی کارها و رفتارهایمان را از خود گرفته ایم .
پدر جان من و دیگرانی هستیم که در مقام حرف و سخن ، عاشق مرام و راه شمائیم ولی اصلاح و خود را در مسیر شما قرار دادن سخت است و کار هر کسی نیست .
پدر جان تو خود نیز می دانی همانطور که دست از جان و مال و فرزند شستن برای شما در جهاد اصغر سخت بود ،
حالا ما در میدان جهاد اکبری قرار داریم که شاید بسیار سخت تر از جنگیدن در مقابل دشمن متجاوز و آشکار آن دوران بود.
پدر جان ،
به حق جایگاه و مرتبه رفیع و بلندت ،
ما را دعا کنید که این دوران پرفتنه و خطرناک و به ظاهر زیبا و پر نقش را با عاقبت به خیری پشت سر گذاریم .
الهی آمین
با یاد شهید حاج عزت الله بی غم - 3
شهید حاج عزت الله بی غم فرزند مرحوم حاج محمدحسن متولد 1316 بود . در پایان سال 60 که برای آخرین بار عازم جبهه شد 44 سال سن و صاحب 7 فرزند بود .
کشاورز بود ، موذن مسجد و مداح اهل بیت بود . خیر و گره گشای مشکلات همشهریانش نیز بود . انقلابی و هوشیار و آماده میدان بود . معتقد بود ندای هل من ناصر ینصرنی (کسی نیست مرا یاری کند) فراتر از تاریخ و متعلق به همه عصرها و نسل هاست .
اینگونه بود که وقتی حسین زمان عصر خویش را شناخت در هیچ همراهی و هم رکابی او را تنها نگذاشت .
این شهید سرافراز و با غیرت در آغازین روزهای عید سال 61 و در عملیات فتح المبین به شدت مجروح و بعد از چند روز در تاریخ 14 فروردین در بیمارستانی در شهر یزد به شهادت رسید .
مزار این شهید جاویدان در گلزار شهدای امامزاده صالح شهر کاغذی از توابع بخش کویرات شهرستان آران و بیدگل می باشد .
بعضی وقت ها همراه نامه ها با پست می آمد . بعضی وقت ها خانواده از طریق دوستانی که در مرخصی بودند می فرستادند . بعضی مواقع هم خود رزمنده که از مرخصی می آمد با خودش می آورد . حالا فرق نمی کرد چه طوری آمده ، مهم این بود که آمده بود و بستگی به مقدارش ، تا چند روز بساط دورهم نشستن های شبانه بروبچ ، همراه با تلق و تلوق شکستن تخمه و آجیل بود .
دور هم نشستن این عکس هم احتمالا مربوط به اعزام عملیات فتح المبین در اواخر سال 60 در تهران با حضور 5 شهید بزرگوار از آران و بیدگل است .
4_5767288561879482930.mp3
3.02M
🌹🌹
#صوت شهید حاج عزت الله بیغم
#کیفیت_256
@shohada_kaghazi
❤️❤️
اگر توفیق ، فرصت و همتی باشد ، به مناسبت هفته دفاع مقدس ، بخش هایی از کتاب (( مگر شما ایرانی نیستید )) نوشته برادر رزمنده عباس رئیسی بیدگلی را به عنوان پست هایی خواهم آورد .
این کتاب ، خاطرات آقای رئیسی از دوران کودکی ، انقلاب و دفاع مقدس است که بخش عمده و اصلی آن همان خاطرات دفاع مقدس ایشان است که از اولین اعزام در سال 1360 شروع و تا پایان جنگ ادامه دارد .
آقای رئیسی و کتاب ارزشمند ایشان در سال 1397 در جلسه ای حضوری مورد تقدیر امام خامنه ای قرار گرفت .
برش هایی از کتاب مگر شما ایرانی نیستید – 1
خاطرات برادر رزمنده عباس رئیسی
31 شهریور 1359
آخرین روز تابستان را مشغول کارگری در خانه یکی از هم محله ای هامان (دربریگ بیدگل) بودم که از رادیو خبر حمله دشمن را شنیدم .
ساعت 4 عصر مجری رادیو بدون مقدمه با لحنی وحشت زده اعلام کرد (( ملت ایران ، ملت قهرمان ایران ، ارتش عراق ساعتی پیش از زمین و هوا به ایران حمله نظامی کرد ))
غروب برای بنزین موتور رفته بودم کاشان و برگشت به شب خورد . رادیو اعلام خاموشی کرده بود و همه جا در تاریکی بود . به همین خاطر حرکت ها خیلی کند بود .
در راه صحنه وحشتناکی دیدم . بر اثر تصادف پای یک نفر قطع و وسط جاده افتاده بود . آن شب به سختی به خانه رسیدم و تا صبح نتوانستم بخوابم .
اول مهرماه 1359
حدود ساعت 5 عصر ، بلندگوی مسجد صاحب الزمان بیدگل اعلام کرد برادرانی که در تابستان آموزش نظامی دیده اند هرچه سریعتر به مسجد مراجعه کنند و من خوشحال از اینکه آن دوره را گذرانده ام راهی مسجد شدم .
برش هایی از کتاب مگر شما ایرانی نیستید – 2
خاطرات برادر رزمنده عباس رئیسی
اولین اعزام – کردستان – مریوان – حاج احمدمتوسلیان – اولین تجربه های یک بسیجی صفر کیلومتر
بالاخره بعد از چندین مرتبه رفت و آمد به بسیج شهر قم و گنجاندن اسم برای اعزام ، 13 خرداد اعزام به تهران برای آموزش و 25 تیر از تهران به طرف کردستان حرکت کردیم .
............. من و یکی دیگر از بچه ها برای نگهبانی از انبار مهماتی نزدیک باغ شیخ عثمان انتخاب شدیم . نگهبانی من ساعت 1 نیمه شب تمام شد و حالا نوبت یک پیرمرد بسیجی بود . از خواب بیدار شد . اسلحه برنو خود را مسلح کرد و یک تیر هوایی شلیک کرد و اسلحه را زیر بالش گذاشت و خوابید .
گفتم برادر نوبت نگهبانی شماست .
گفت با این شلیک من ضدانقلاب متوجه شد ما بیداریم ، حالا برو بخواب .
گوش به حرفش دادم و خوابیدم ولی به محضی که پیرمرد خواب رفت ، بلند شدم و تا صبح نگهبانی دادم .
.................................. اولین شب نگهبانی ام روی قله ارتفاع کاوژیر بود . با یکی از دوستان همشهری در تاریکی مطلق که حتی انگشتان دست خودمان را هم نمی دیدیم نگهبانی می دادیم .
ناگهان صدایی شبیه قورباغه شنیدیم . متعجب مانده بودیم این صدا چیست . شنیده بودیم شب ها ضدانقلاب نزدیک سنگرها می شود و برای ترساندن یا پرت کردن حواس نگهبان ، کارهایی می کند . حسابی ترسیده بودیم . بعد از دقایقی پاسبخش خودش را به ما رساند و گفت : پس چرا جواب تلفن را نمی دهید . گفتیم اینجا که تلفنی نیست . گفت ... از روی این پتو بردار تلفن را می بینی . بلند شدم و زیر پتویی که رویش نشسته بودم برای اولین بار وسیله ای دیدم که پاسبخش می گفت این تلفن قورباغه ای است یعنی به جای زنگ صدایی مثل قورباغه از خودش تولید می کند .
.................................................
توضیحات :
سپاه کاشان در یک سال اول شروع جنگ ، خیلی سخت نیروی بسیجی ثبت نام و اعزام می کرد ولی در بسیج قم ثبت نام و اعزام خیلی آسان تر بود . به همین خاطر اکثر بسیجیان اعزامی در سال اول دفاع مقدس از قم اعزام شده اند .
پاسبخش به کسانی می گفتند که از بقیه سابقه دارتر بودند و وظیفه اشان سرکشی به چندین سنگر و تعویض نفرات بعد از تمام شدن نگهبانی اشان بود .
تلفن قورباغه ای نوعی تلفن صحرایی و نظامی به رنگ سبز و مستطیلی شکل بود که از طریق سیم های روکش دار محکم با همدیگر در ارتباط بودند . برای به گوش کردن تلفنی دیگر ، دسته ای داشت که با چرخاندن مثل دسته چرخ خیاطی ، در تلفن دیگر تولید صدایی مانند قورباغه می کرد .
برش هایی از کتاب مگر شما ایرانی نیستید – 3
خاطرات برادر رزمنده عباس رئیسی
مریوان – جبهه راه خون – نماز یک رکعتی
بیرون سنگر تازه نمازم را شروع کرده بودم که متوجه شدم چند نفر دوان دوان و با یاالله گفتن پشت سر من به نماز من اقتدا کردند .
هول شده بودم . دفعه اولی بود که غافلگیرانه امام جماعت نماز شده بودم .
به رکوع که رفتم فکر کردم رکعت دوم هستم و بعد از سجده ، تشهد و سلام و نماز را تمام کردم . سلام را که دادم صدای خنده نفرات پشت سر بلند شد و با خنده گفتند چرا نمازیک رکعتی خواندی ؟
دیدم شهیدان پکوک و متقی هستند . با قیافه حق به جانب گفتم : تقصیر شماست . چرا به من اقتدا کردید ؟ من هنوز بچه هستم . خجالت کشیدم و هول شدم .
آنها هم به خاطر اینکه من خیلی خجالت نکشم در جواب گفتند : شما بزرگواری
هیچ وقت یاد لطف و مردانگی آن دو عزیز فراموشم نمی شود .
توضیحات :
در دوران فرماندهی جاویدالاثر ، حاج احمد متوسلیان در سپاه مریوان ، مردان بزرگی ازسپاه کاشان ، همچون سرداران شهید عباس کریمی – اکبر زجاجی – محمدتقی پکوک – جواد کریمی و محمد متقی نژاد به عنوان فرماندهان عملیاتی در سپاه مریوان مشغول خدمت بودند .
برش هایی از کتاب مگر شما ایرانی نیستید – 4
خاطرات برادر رزمنده عباس رئیسی
مریوان – قله گاوژیر – غذای گرم
روی قله گاوژیر حدود 50 نفر در چندین سنگر مستقر بودیم . هفته اول غذای ما روی قله گاوژیر نان خشک و کنسرو ماهی بود . چون برادران حسن زاده و غلامی از بچه های مشکات آشپز بودند ، پیشنهاد دادیم ، جیره گرم بدهند خودمان آشپزی کنیم .
آشپزخانه روی قله راه خون بود و رفت و برگشت پیاده تا آنجا 4 ساعت طول می کشید .
راه ماشینی نبود و مسیر پیاده بسیار سخت و صخره ای همراه با شلیک خمپاره های عراقی ها .
هر روز ساعت 8 صبح به نوبت 2 نفر بچه ها با یک حلب خالی 17 کیلویی روغن برای برنج و یک قمقمه پلاستیکی برای خورشت از گاوژیر راه می افتادیم و حدود ساعت 10 با تحویل گرفتن غذا از روی قله راه خون برمی گشتیم .
سنگینی ظروف غذا که داخل کوله پشتی خود بار زده بودیم و سلاحی که همراه داشتیم ، مسیر برگشت را خیلی سخت تر می کرد .
موقع آمدن خمپاره دشمن خیز رفتن و پناه گرفتن کار دشواری بود . بالاخره هر روز با هر مکافاتی بود ، غذا را به قله ای می رساندیم که تعدادی گشنه و تشنه همه مسیر را با دوربین ما را همراهی کرده بودند .
سختی های آن روزها ، حالا خاطراتی شیرینی شده که با یادآوری اش به دنیایی دیگر سفر می کنم .
برش هایی از کتاب مگر شما ایرانی نیستید – 5
خاطرات برادر رزمنده عباس رئیسی
مریوان – صفا و صمیمیت حاج احمد متوسلیان
35 روز بود حمام نرفته بودم . به همراه تعدادی از دوستان مرخصی یک روزه گرفیم . از ارتفاعات آمدیم روستای دزلی و بعد هم شهر مریوان . اولین کارمان رفتن به حمام بود و بعد با یکی از دوستان به مغازه شیرینی فروشی رفتیم و شیرینی و فالوده خریدیم . به محض اینکه شیرینی را خوردم صورتم خارش گرفت و بعد متورم شد . چند قدمی هم که راه رفتم ، پاهایم توانش را از دست داد و چشمانم جایی را نمی دید .
دوستم که وضعیت را دید مرا سریع به بیمارستان شهر رساند و تشخیص پزشک این بود که به شیرینی حساسیت داشته ام . تا ساعت 12 شب و با تزریق چند آمپول و سرم حالم بهتر شد و دوستم مرا به سپاه مریوان آورد و در اتاقی به استراحت مشغول شدم .
یکساعت بعد حاج احمد وارد اتاقی شد که من استراحت می کردم و سلام کرد و دستی بر پیشانی من گذاشت تا ببیند تب دارم یا نه . سختم بود ولی به احترام حاج احمد خواستم بلند شوم که حاجی اجازه نداد و گفت استراحت کنید . چراغ را خاموش کرد و اتاق را ترک کرد .
بعد از نماز صبح ، حاج احمد وسایل صبحانه را آماده کرده و تعدادی دور سفره مشغول خوردن شدیم . بعد از صبحانه حاجی رفت . تازه حالا که کمی حالم بهتر شده بود ، متوجه شدم اینجا اتاق فرماندهی خود حاجی در سپاه مریوان است .
حالا بیشتر درک کردم که وقتی حاج احمد اینطور در دل و روح بچه ها نفوذ دارد ، چرا .
مردی که منطقه ای به اهمیت منطقه مریوان با چندین جبهه را فرماندهی می کند و آسایش و آرامش را از خود سلب کرده ، حتی اتاق خودش را نیز بی هیچ تکلفی در اختیار بسیجی ها گذاشته .
دعا می کنیم هرچه سریع تر با نابودی رژیم صهیونیستی ، سرنوشت اسارت و یا شهادت این جاویدالاثر قهرمان و این فرمانده محبوب و بزرگ مشخص گردد . آمین
صورت و دست و پا و جوانی و اصلا همه چیزشان را به پای معامله بردند .
در حراجستان عشق ، هوش و حواسی در کار نیست .
چشم یک جا و پا جای دگر از بهر دل بردن ، از بهر دیده شدن .
یار راضی نیست ، جان می خواهد دهی در راه عشق .
محمد ، جوان رعنای رهنان اصفهان ، اول بدنش را در کربلای فتح المبین آماج تیرهای عاشقی قرار داد ، بعد در موسیان و رقابیه در عملیات محرم چشمش را به دوست تقدیم کرد و سپس بی خیال پایش در کنار دریاچه نمک فاو شد و به عنوان آخرین تقدیمی ، پیکرش را در جزیره ام الرصاص به خون کشاند .
سردار شهید محمد زاهدی در لشکر 25 کربلا فرمانده محور بود . ناشناس به لشکر 14 امام حسین علیه السلام آمد تا به عنوان بسیجی ساده خدمت کند . بعد از مدتی او را شناختند و فرماندهی گردان امام رضا را به ایشان محول کردند .
در کربلای4 در جزیره ام الرصاص ، فرمان عقب نشینی را شنید ، اما تعدادی از یارانش در جزیره بلجانیه در محاصره دشمن بودند . گفت یا همه با هم به عقب می آئیم یا که از عقب نشینی خبری نیست .
یارانش در جزیره بلجانیه به اسارت دشمن درآمدند و خودش کمی آنسوتر در ام الرصاص به آسمان پر کشید .