ᗪᖇᗴᗩᗰ •
_ یَتیم بودم ۅ از مں پدࢪ درآورد؎ !
_آنڪھ بے حࢪف کُند حال مࢪا خوب ڪجاست؟!
باید آدمی باشد
بیاید
کنارت بنشیند
شانه هایت را کمی بمالد
سرت را روی شانه اش بگذارد
استکانی چای به دستت بدهد
دستی بر سرت بکشد
و زیر گوشت ارام بخواند:
با هم از پسش بر می آییم
تا ادم فرو نریزد
از بین نرود
غرق نشود . . !
و تنهایی
تقدیر آدم هایی است که در قلبشان
قبرستانی از حرف های ناگفته دارند . . .!
خبر داری فلانی رویِ لبخند تو شاعر شد ؟
چرا اینگونه، کافرگونه، بی رحمانه میخندی . . ؟
احساساتم را در باغچهی خانه خاک کردم،
جوانه زد. حالا من ماندهام و خانهای که
نامت را فریاد میزند!