خۅش بہ حال باد ؛
گۅنہ هایت را لمس مۍ کند
ۅ هیچ ڪس از اۅ نمۍ پرسد
ڪہ با تۅ چہ نسبتۍ دارد !
کاش مرا باد مۍ آفریدند ؛
تۅ را برگ درختۍ خلق مۍ کردند ،
؏شق بازۍ برگ و باد را دیدھ اۍ ؟!
در هم مۍ پیچند ۅ عاشق تر میشۅند .
من عمرم را با نگاھ کردندر چشم مردم
گذراندھ ام . .
چشم تنھا جای بدن است که شاید هنوز
روحۍ در آن باقۍ باشد!
سستۍِِ شانههای سنگینم را ببین؛
سرت را به نشانھ ی ھمدردۍ تکان بدھ و در آغوشم بگیر.
که همین شانههای امن تو برای من کافۍست.