من عمرم را با نگاھ کردندر چشم مردم
گذراندھ ام . .
چشم تنھا جای بدن است که شاید هنوز
روحۍ در آن باقۍ باشد!
سستۍِِ شانههای سنگینم را ببین؛
سرت را به نشانھ ی ھمدردۍ تکان بدھ و در آغوشم بگیر.
که همین شانههای امن تو برای من کافۍست.
هرچند ندارۍ تۅ ز احساس ، نشانۍ
من عاشق لبخند تۅ ام ، گرچہ ندانۍ
مغرۅر ۅ بد اخلاق بشۅ با همہ ، اما
با من بہ ازین باش ڪہ با خلق جہانۍ .
لبخند ڪہ مۍزنی، تۅۍ دلم انگار انارۍ ترڪ بر مۍدارد؛ با نگاھ تۅ ناتمام مۍمانند تمام شعرهاۍ دنیا مۍدانی! همہ این قصہ ها، از شہرزاد چشمهاۍ تۅ شرۅع شد و الا عاشقها؛ عقلشان بہ این چیزها قد نمۍدهد .