eitaa logo
🩸ســـــلآم بــــر شهــــــــــــــدآء🩸
925 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
95 فایل
**🌺 امـروز قـرارگـاه حسـین بـن علـی، ایـران است/ بدانید جمـهوری اسـلامی حـرم اسـت و این حـرم اگـر مـانـد، دیـگر حـرم‌هـا می‌مـانند🌺** آیــــدی مـدیـران👇 @G_salambarabrahim @HkshahiD لیـنـک کـانال👇 @gsalambarshohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ⁣⁣یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می‌رفت، همراهش بودم داخل ماشین هدیه‌ای به من داد.⁣🎁 اولین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم.⁣ خیلی خوشحال شدم و همان جا بازش کردم.⁣ دیدم روسری است.⁣ یک روسری قرمز با گل‌های درشت.⁣ جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت:⁣ بچه‌ها دوست دارند شما را با رو با روسری بببنند.⁣ از آن وقت روسری گذاشتم.⁣ او مرا مثل بچه ای کوچک قدم به قدم جلو برد و به سمت اسلام آورد.⁣ 📕کتاب طلایه‌داران نور 🖋خاطره ای از مصطفی چمران⁣ 💐 💐 https://eitaa.com/gsalambarshohada 🍒کانال سلام بر شهدا🍒
🌹 ⁣ ⁣انگار نه انگار از جبهه رسیده است. از در که وارد شد آستین‌ها را زد بالا و نشست کنار تشت لباس‌ها. ⁣ گفتم: « کار شما نیست.کار من است.»⁣ خیلی جدی گفت: «یعنی می خواهی بگویی این قدر دست و پا چلفتی‌ام؟»⁣ گفتم: « نه بابا! می گویم این وظیفه من است»⁣ زُل زد توی چشم هایم:⁣ « خانم جان! اسیر که نیاورده ام توی خانه ام.⁣ حالا بگذار این دو تکه رخت را هم ما بشوییم.»⁣ ⁣ 📕کتاب طلایه‌داران نور 🖋️خاطره ای از حاج رضا شکری پور⁣ 💐 💐 ┄┅┅❅❁❅┅┅🌹 https://eitaa.com/gsalambarshohada 🍒کانال سلام بر شهدا🍒 🌹┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🌹 ⁣⁣⁣⁣ شب‌ها که خانه بود، کاغذی را دست می‌گرفت و علامت می‌زد. شبی صدایم زد و گفت: «عیال، این کاغذ را دیده‌ای؟» گفتم: «نه. چه هست؟» گفت: «نامهٔ عملم است. حساب و کتاب کارهایم! می‌خواهم بدانم هر روز، دل چند نفر را شکسته‌ام. با چند نفر خوب بوده‌ام و چه کارهایی کرده‌ام. همهٔ این‌ها را می‌نویسم. گفتم نشان تو هم بدهم؛ شاید دوست داشتی برای خودت درست کنی.» ⁣⁣📕کتاب طلایه‌داران نور 🖋خاطره‌ای از محمد علی خورشاهی 💐 💐 ┄┅┅❅❁❅┅┅🌹 https://eitaa.com/gsalambarshohada 🍒کانال سلام بر شهدا🍒 🌹┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🌹 ⁣⁣⁣⁣⁣شاید علاقه‌اش را زیاد به من نمی‌گفت،⁣ ولی در عمل خیلی به من توجه می‌کرد،⁣ با همین کارهایش غصه دوری از خانواده‌ام یادم می رفت.⁣ حقوق که می گرفت، می آمد خانه و تمام پولش را می‌گذاشت توی کمد من. ⁣ می‌گفت: « هر طور خودت دوست داری خرج کن.»⁣ خرید خانه با من بود.⁣ اگر خودش پول لازم داشت می‌آمد و از من میگرفت.⁣ هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می‌شد آزاد بودم.⁣ یکی دو هفته بروم اصفهان اصلا سخت نمی‌گرفت.⁣ از اصفهان هم که برمیگشتم می‌دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است لباس هایش را خودش می‌شست و آشپزخانه را مرتب می‌کرد.⁣ ⁣⁣ ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣📕کتاب طلایه‌داران نور ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣🖋خاطره ای از یوسف کلاهدوز⁣ 💐 💐 ┄┅┅❅❁❅┅┅🌹 https://eitaa.com/gsalambarshohada 🍒کانال سلام بر شهدا🍒 🌹┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🌹 ⁣⁣ بالاخره مادرم راضی شد و او مرا با خودش برد.⁣ بعدها دوستانش گفتند:⁣ آقا عبدالله چه راحت خانمش را بدون سور فقط با گز و شیرینی برداشت و رفت...⁣ شیراز که رسیدیم رفتیم مهمانسرایی که عده‌ای از روحانیان دیگر هم با خانواده‌هایشان آنجا بودند.⁣ زندگی‌مان با یک اتاق کوچک که دستشویی و حمام داشت بدون آشپزخانه شروع شد.⁣ وقتی رسیدیم وسایل اتاق را کمی جابجا کردم. ⁣ ریخت و پاش‌ها که جمع شد، گفت: ⁣ «زن داشتن عجب چیز خوبی است! من اصلا فکر نمی‌کردم همین وسایل را اگر جور دیگری بچینیم بهتر می‌شود.»⁣ ⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣⁣⁣📕کتاب طلایه‌داران نور ⁣⁣⁣⁣⁣ 🖋خاطره ای از عبدالله میثمی⁣ 💐 💐 ┄┅┅❅❁❅┅┅🌹 https://eitaa.com/gsalambarshohada 🍒کانال سلام بر شهدا🍒 🌹┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🌹 ⁣⁣دیر به دیر می‌آمد، اما تا پایش را می‌گذاشت توی خانه،⁣ بگو و بخندمان شروع می شد.⁣ خانه‌مان کوچک بود. گاهی صدایمان می‌رفت طبقه پایین.⁣ روزی همسایه پایینی به من گفت:⁣ « به خدا این قدر دلم می‌خواهد وقتی که⁣ آقا مهدی می‌آید خانه، لای در خانه‌تان باز باشد⁣ و من ببینم شما زن و شوهر به همدیگر⁣ چه می‌گویید که این قدر می‌خندید!»⁣ 📕کتاب طلایه‌داران نور 🖋خاطره ای از مهدی باکری⁣ ┄┅┅❅❁❅┅┅🌹 https://eitaa.com/gsalambarshohada 🍒کانال سلام بر شهدا🍒 🌹┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🌹 مادر حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوال پرسی، به ما گفت: «من به منزل می‌روم. شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.» بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم.... گفت: « همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا توفیق نصیبم نمی‌شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم بالاخره سعادت پیدا کردم.... با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.» سردار درحالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.» 📚 رد پای گل سرخ، ص18 ؛ انتشارات زائر رضوی 🖋خاطره ای از قاسم سلیمانی ┄┅┅❅❁❅┅┅💜 https://eitaa.com/gsalambarshohada 🩸کانال ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸 💜┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🌹 📸اسکن گاهی اوقات کـه موفق به درس خواندن نمی‌شد، آخر شب می‌نشست و فقط به صفحه‌های کتاب نگاه عمیقی می‌انداخت صفحه را بـه ذهن می‌سپرد و کل سؤال که می‌پرسیدیم، جواب را می‌دانست، بدون آنکه تمام متن کتاب را مطالعه کرده‌ باشد می‌گفت: «من صفحات کتاب را در ذهنم اسکن می‌کنم، اینجوری مطالب کتاب در ذهنم باقی می‌ماند.» 📚 رد پای گل سرخ، ص35 ؛ انتشارات زائر رضوی 🖋خاطره ای از محمود رادمهر ▫️ ▫️ ┄┅┅❅❁❅┅┅💜 https://eitaa.com/gsalambarshohada 🩸کانال ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸 💜┄┅┅❅❁❅┅┅┄