مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_دهم
رفتم به منزل شهیدان داداشی ، خواهرش گفت اخیرا نیمه شب درب منزلمان را زدند ، ترسیدیم درب رابازکنیم!
خواهرم رفت دم در گفت کیه؟! دید صدای گریه ی خانمی میان سال میاید ! خواهر میگوید در را باز کردم دیدم زن و مردی هستند ،
گفتند منزل شهیدان داداشی اینجاست ؟ گفتم : بفرمایید ! گفتند با مادرتان کارداریم! گفتم : مادر ،مریضه خوابه صبح بیایید.
دیدم زیاد گریه میکند ، گفت تاصبح همینجا می ایستم! خلاصه مادر را بیدار کردیم...
آن خانم گفت دخترم بعد زایمان اعصاب روان گرفت ، متوسل به شهیدانت شدم ، شهید دوم شما عباس اقا را در خواب دیدم بلوز کاموایی توسی رنگ داشت، گفت برو به مادرم بگو گوشه ایی این بلوز را بشوید ، چکیده آب را به دخترت بده خوب می شود! گفت بلوز شهید را آوردم، مادر گوشه بلوز را شست چکیده آب را داد به اون خانم برد...
فرداصبح همان خانم آمد خیلی خوشحال و تشکر کرد! گفت آب را دادم به دخترم خوابید موقع اذان صبح دیدم دخترم چایی دم کرده دارد زیارت عاشورا میخواند! گفتم دخترم خوبی؟! گفت مامان #شهید_عباس_داداشی کیه؟! گفتم چی شد مگه ؟
گفت : خوابش رادیدم به من گفت خوب شدی 40 صبح زیارت عاشورابخوان ...
#یازهرا
┄┅┅❅❁❅┅┅🌹
https://eitaa.com/gsalambarshohada
🍒کانال سلام بر شهدا🍒
🌹┄┅┅❅❁❅┅┅┄