eitaa logo
🩸ســـــلآم بــــر شهــــــــــــــدآء🩸
927 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
95 فایل
**🌺 امـروز قـرارگـاه حسـین بـن علـی، ایـران است/ بدانید جمـهوری اسـلامی حـرم اسـت و این حـرم اگـر مـانـد، دیـگر حـرم‌هـا می‌مـانند🌺** آیــــدی مـدیـران👇 @G_salambarabrahim @HkshahiD لیـنـک کـانال👇 @gsalambarshohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 بیوگرافی شهید: پاسدار شهیدمدافع‌حرم ایمان خزاعی‌نژاد متولد: ۳ خرداد ۱۳۶۶ جهرم فارس شهادت: ۲۳ آبان ۱۳۹۴ حلب سوریه 🔹۲۶روز بعد از ازدواج رفت... حدود ۲۶روز بعد از عروسی؛ در حالیکه پدرش بخاطر مشکل کمر از پا فلج شده بودند، و ایمان کارهای پدرش رو انجام می‌داد؛ رفت سوریه. چون تازه داماد بود مادرشون گفتند: مامان! اگه میشه این بار نرو. ایمان این بیت شعر رو برا مادرشون خواند : ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست دو ماه از ازدواجمون گذشته بود که شهید شد 🔸 میشه نری؟!!! وقتی از رفتن گفت؛ فقط یه بار گفتم: ما تازه عروسی کردیم؛ میشه نری؟! ایمان هم گفت: الهه! هر دلیلی بیاریم برا نرفتن یه جور توجیه کردنه. مدام هم این بیت شعر رو می‌خواند: ما گر ز سر بریده می‌ترسیدیم؛ در محفل عاشقان نمی‌رقصیدم. 🔹 جهاد ما؛ جهاد شما.. قبل از رفتن بهم گفت: الهه ما با رفتنمون جهاد می‌کنیم، شما با صبرتون... فکر نکن اجر شما کمتر از اجر ماست؛ شاید اجر بیشتری هم داشته باشید... 🔸رسیدن‌ به‌ آرزو توی سوریه به دوستان مداحش میگه برام روضه حضرت ابوالفضل بخونید؛ و برام دعا کنید که اگر قراره شهید بشم یا شبیه آقا ابوالفضل باشه؛ یا شبیه امام حسین؛ و یا حضرت زهرا. اتفاقا شنیه هر سه اهل‌بیت‌ بزرگوار هم شهید شد. هم دستش هم گردن و هم پهلوش لحظه‌ی شهادت هدف تیر قرار گرفت... ŸŸدو مزار بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشن که یک قسمت از بدنش جا مونده. همون جا توی سوریه جامونده‌های پیکرش رو دفن‌می‌کنن. یعنی یک قسمت از وجود من توی خاک سوریه جا موند؛ و حالا ایمان به نوعی دو مزار داره @gsalambarshohada
🔸 بُرش‌هایی از زندگی شهیده عصمت پورانوری... 🌼 |از عمه‌ام یه تکه پارچه گرفت و باهاش روسری درست کرد. تنها دانش‌آموز مدرسه بود که قبل از انقلاب با شجاعت روسری سرش کرد. 🌼|قبل از انقلاب اسمش منیژه بود، اما این نام رو دوست نداشت و اسم «عصمت» رو برا خودش انتخاب کرد. می‌گفت: پاکی این نام رو دوست دارم. 🌼 |علاقه‌ی زیادی به اجرای فرمان امام پیرامون سوادآموزی داشت. برا همین با اینکه توی آموزش و پرورش پذیرفته شد، واسه تدریس رفت نهضت سواد‌آموزی. می‌گفت: معلم برا آموزش و پرورش زیاده؛ من برا تدریس میرم روستا‌ها... گاهی هم بصورت جهادی می‌رفت روستاها برا کمک به نیازمندان 🌼 |وقتی داشتند چادر عروسیش رو می‌دوختند، آیه‌ی شهادت می‌خواند. همیشه هم زمان جنگ توی خونه با حجاب کامل می‌خوابید. می‌گفت: می‌خوام اگه شهید شدم، کاملا پوشیده باشم. شهید هم که شد، چادرش دور پیکرش پیچیده شده بود. 🌼 |برا اینکه قواعد عربی رو بفهمه و بهتر با معارف قرآن آشنا بشه؛ به همراه دوستش ساعت‌هایی از روز رو به خوندن کتاب عربی آسان اختصاص داده بود... موقع شستن ظرف‌ها هم این آیه رو می‌خواند: مِنَ المُؤمنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلیه... رو می‌خوند. دعای یَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلى الْبَرِیَّة رو هم زیاد می‌خوند. 🌼 |شب عروسیش همراه با همسرش رفت مراسم دعای کمیل. اون زمان ۱۹ سال داشت و تنها ۶۶ روز بعد از ازدواجش به شهادت رسید.‌‌.. ‌‌‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸چند بُرش از زندگی نخبه‌ی شهید سیروس مهدی‌پور 🌼 |بخاطر هوش بالایی که داشت، دو سال زودتر رفت مدرسه، دیپلم ریاضی رو از مدرسه دارالفنون با معدل بالا گرفت و چون معلمی رو دوست داشت، همون سال تربیت معلم قبول شد. 🌼 |معلم که شد، تدریس توی همه‌ی راه‌های دور رو میدادن به او. شاید چون جثه‌اش قوی و درشت بود، با خودشون می‌گفتند: این از پَسِش بر میاد. البته سیروس اعتراضی نسبت به دوری و سختی راه نمی‌کرد. می گفت: مامان! توی مدرسه هر چه بچه تنبل و قلدره و کسی حریفشون نمیشه، دادند به من. بعد از مدتی سیروس همشون رو درس‌خوان کرد. 🌼 |وقتی دانش‌آموزاش یه نمره از بار قبل بیشتر می‌گرفتند، براشون هدیه می‌خرید؛ حتی اگه بار قبل ۵ گرفته بودند و امتحان بعدی ۶ می‌گرفتند، با هدیه دادن تشویقشون می‌کرد. می‌گفت: این کارم باعث میشه تلاش کنن نمره‌شون بکشه بالای ده... 🌼 |چندبار گفتم: سیروس جان! زن بگیر، دلِ من و پدرت رو شاد کن. ‌می‌گفت: تا جنگ تموم نشه، نمی‌تونم ازدواج کنم. من نمی‌تونم زنم رو ول کنم برم جبهه، فکرم راحت نیست، ذهنم درگیرش میشه. 🌼 |بعد از شهادتش توی منطقه و محله، کوچه‌ای بنامِ سیروس نشد. به والدینش گفتم: بخاطر این مساله ناراحت نیستید؟ مادرش گفت: ما سیروس رو برا این ندادیم تا خیابان به اسمش کنند. 🌼 |غصه‌ام بود که زن نگرفته شهید شد. تا اینکه خواب دیدم توی بهشت کنار همسرش نشسته. همسایه‌ها هم چندبار توی خواب همسر بهشتی‌اش رو دیده‌اند. 🔸۲۴ آذر؛ سالگرد شهادت سیروس مهدی‌پور گرامی‌باد ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸چند بُرش از زندگی عارف شهید علیرضا شهبازی 🌼 |هر پنجشنبه غسل می‌کرد، وضو می‌گرفت و با موتورش می‌رفت بهشت زهرا. عکس شهدا رو هم به دیوار اتاقش زده بود و می‌گفت: هر چه می‌خواید از شهدا بخواید. 🌼 |بعضی شبها به سفارش پدرش می‌رفتم طبقه‌ی بالا تا چیزی بندازم رویش و سرما نخوره، اما می‌دیدم عبا انداخته روی دوشش و با گریه به درگاه خدا و شهدا التماس می‌کنه. ازش می‌پرسیدم: چرا اینطور گریه می‌کنی مادر؟ می‌گفت: من هر شب با شهدا حرف می‌زنم، اونا قول دادند منو هم ببرند. 🌼 |یه بار وقتی ازش پرسیدم: چطوری توی تفحص شهید پیدا می‌کنید؟، گفت: روزه می‌گیریم، نماز شب و زیارت عاشورا می‌خونیم و متوسل میشیم تا بتونیم شهیدی رو پیدا کنیم. 🌼 |علیرضا همین‌جایی که مزارش قرار داره، چهل شب‌ نماز خواند و دوست داشت اگه شهید شد، مزارش در کنار شهدای گمنام باشه. 🌼 |ساعت ۱۲شب بود، وقتی خواستم از اتاق برم بیرون، یهو نور زیبایی جلوی پاهام افتاد و خاموش شد. هراسان دویدم داخل و به پدرش گفتم: حاج‌آقا! علیرضا یا شهید شده یا شهید میشه؛ چون من نوری رو دیدم... وقتی هم خوابیدم، علیرضا رو در عالم خواب دیدم که توی خونه دراز کشیده بود. تعداد زیادی کبوتر هم از راه هواکش اومده بودند داخل. توی خواب به علیرضا گفتم: بذار کبوترها رو بیرون کنم. اما ایشون گفت: نه مادر! اینا کبوترهای امام رضا(ع) هستند، نباید بیرونشون کنیم... فردای دیدنِ این خواب بود که روز خبر شهادتش رسید 🔸۲۶ آذر؛ سالگرد شهادت علیرضا شهبازی گرامی‌باد ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸بُرش‌هایی از زندگی جوان‌ترین رایزن فرهنگی نظام؛ شهید صادق گنجی 🌼 |بچه‌دار نمیشد و غصه‌دار بود. یه روز تنها و ناراحت توی خونه دراز کشیده بود که پلکاش روی هم رفت. يه مرد سبزپوش رو دید که دو نانِ محلی به دست؛ سمتش اومد و گفت: مرضيه! چرا اينقدر گريه می‌كنی؟بيا این دو تا نون رو از من بگير. مرضیه رفت نون‌ها رو گرفت و پرسید: آقا شما که هستید؟ فرمود: من علی بن ابيطالب(ع) هستم. کمی بعد از این خواب، صادق متولد شد. 🌼 |اهل برازجان بوشهر بودند، اما بخاطر شغل پدر، توی فسای فارس سکونت داشتند که صادق بدنیا اومد. پدر اسمشو گذاشت اردشیر. ولی بعدها که طلبه شد، به پیشنهاد استاد اخلاقش، اسمش شد صادق. 🌼 |هميشه می‌گفت: دنيا سرای فانیه، ولی از همين سرای فانی بايد درست استفاده كرد. نابغه بود به تمام معنا. وقتی رایزن فرهنگی ما در پاکستان شد، خیلی زود زبان اردو رو یاد گرفت. با همه هم ارتباط می‌گرفت؛ هنرمند، ادیب، سیاسیون، شیعه، سنی و... اونقدر محبوب شد که آوازه‌ش تا هندوستان رفت 🌼 |توی یکی از سخنرانیاش گفت: مدارک مهمی از بعضی گروه‌های انحرافی دارم که وقتی برگردم ایران افشا می‌کنم... جریانات سعودی انگلیسی هم سرمایه‌گذاری کرده بودند روی تفرقه بین شیعه و سنی. اما صادق با روشنگریاش همه رو خنثی، و بین مسلمین وحدت ایجاد می‌کرد. شاید علت اینکه روز تودیع و اتمام ماموریتش در پاکستان ترور شد، این باشه که می‌ترسیدند صادق روزی مسئول مهمی در ایران بشه و نقشه‌هاشون رو نقش برآب کنه... 🔸۲۸ آذر؛سالروز شهادت صادق گنجی گرامی‌باد ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁
🔸چند بُرش از زندگی شهید سعید شاهدی 🌼 |بعد از انقلاب، شبهای جمعه رادیو دعای کمیل پخش می‌کرد. من و سعید با هم می‌نشستیم و گوش می‌کردیم. اون موقع ۱۰، ۱۱ ساله بود، اما از اول تا آخر دعا، هق‌هق گریه می‌کرد. 🌼 |خیلی امر به معروف می‌کرد و از هیچی نمی‌ترسید. چندین بار هم بخاطر امر به معروف‌هاش ریختند سرش؛ خونین و مالین اومد خونه. همسرش می‌گفت: آخر سر، جونت رو پای امر به معروف میدی. سعید هم جواب می‌داد: چند سال پایِ جبهه و جنگ، جونم رو گذاشتم، خدا قبول نکرد؛ اگر حالا با یه امر به معروف می‌خواد طوری بشه، خب بشه. 🌼 |پدرش می‌گفت: مردم که با یکی دو بار گفتنِ شما درست نمیشن. سعید هم جواب می‌داد: امام فرموده شما تکلیفتون رو انجام بدین و دنبال نتیجه نباشیدن؛ اینهمه مجروح و شهید و اسیر دادیم؛ نمی‌تونیم بی‌تفاوت باشیم. 🌼 |روی بیت‌المال خیلی حساس بود. تا می‌دید کسی از اتومبیل یا وسایل بیت‌المال استفاده می‌کنه، سریع می‌گفت: خوب شد امام(ره) اومد تا شما هم ماشین‌دار و خونه‌دار بشین؛ وگرنه بدبخت بیچاره بودید! 🌼 |وقتی برا تفحص توی منطقه بود، به خانومش می‌گفت: تو زیاد بهم زنگ بزن. همسرش می‌پرسید: خب اونجا که تلفن هست،تو چرا زنگ نمی‌زنی؟ سعید هم جواب می‌داد: تلفن اینجا از بیت‌الماله، من نمی‌تونم زنگ بزنم باهاش. 🌼 |روزی که شهید شد، روزه بود. برا اینکه کسی نفهمه، موقع صبحونه دراز کشید تا فکر کنن خوابیده. تفحص که شروع شد، توی مسیر زیارت عاشورا می‌خوند و اشک می‌ریخت. و دقایقی بعد با انفجار مین آسمونی شد. @gsalambarshohada
🔸بُرش‌هایی زیبا از زندگی سردار شهید حسین غنیمت‌پور 🌼 |قبل از انقلاب يه شب خواب ديدم امام‌خمينی به منزل ما اومد و گفت: بچه‌ها رو جمع كن تا نصيحتی به شما بكنم. وقتی همه جمع شدیم، امام در حالیکه نگاهش به حسین بود، گفت: شما از اول راهِ راست رفتی، از حالا به بعد هم همين راه رو ادامه بده! حسين هم محو صورت نورانی امام بود. از امام پرسيدم: چرا شما اينقدر به حسين توجه دارید؟ امام فرمود: او در آينده سرباز امام زمان ميشه... بعد امام در حالیکه به سمت در می‌رفتند، فرمودند: مراقب حسينت باش كه سرباز امامه... قبل از بیرون رفتن برا سومين بار، باز هم سفارش حسين رو کردند و رفتند... 🌼 |خیلی اهل مطالعه بود. حتی كتاب‌های اديان ديگه رو هم می‌خوند. بهش گفتم: تو از خوندن كتاب سير نميشى؟ گفت: انسان بايد از همه‌ى لحظه‌هایِ عمرش استفاده كنه؛ بايد اونقدر اطلاعاتم رو بالا ببرم كه اگه يه كمونيست ازم سؤال كرد، بتونم قانعش کنم. 🌼 |توی بچگی مریض شد و امام‌رضا (ع) شفاش داد... هر وقت هم از جبهه ميومد، اول می‌رفت مشهد پابوسیِ امام‌رضا (ع)... بعد از شهادتش پانزده روز دنبال جنازه‌اش توی تهران گشتيم، اما پيدا نشد. از طرف بنياد شهيد تماس گرفتند و گفتند: پیکرِ حسين اشتباهی رفته مشهد. حتي حسین رو دور حرم م هم طواف داده بودند... پيكر مطهر حسين بعد از تشييع، در گلزار شهدای شهرستان شاهرود به خاك سپرده شد.‌‌ 📚منبع: نوید شاهد"بنیاد شهید" 🔸۲۴دی‌ماه؛ سالروز شهادت حسین غنیمت‌پور گرامی‌باد ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸دو عنایتِ ویژه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به شهید سید مجتبی نواب صفوی 🌼 |سیدمجتبی رو باردار بودم. یه شب خواب دیدم نوری تمام فضای خونه رو فرا گرفت. بانویی وسط نور ایستاده بود و صداش توی گوشم پیچید که می‌گفت: «من فضه خادم حضرت زهرا (س) هستم. از سوی ایشان هدیه‌ای برای شما آورده ام». بهم یه بُرد یمانی و یه خوشه انگور که سه حبّه‌ی درشت و زیبا داشت، داد. (گویا خوشه انگور خود سید مجتبی بود؛ که در زمان شهادت سه فرزند دختر به نامهای فاطمه، زهرا و صدیقه داشت) یک ماه بعد از این خواب سیدمجتبی بدنیا اومد. 🌼 |مادر سیدمجتبی بیماریِ سختی گرفت. به همین خاطر سید رو به دایه‌ای دادند و قرار شد هفته‌ای یکبار بچه رو به دیدن مادرش بیاره... اما دایه سه شب بود که یک خواب عجیب می‌دید. خودش میگه: خواب دیدم صدای گریه‌ی سیدمجتبی میاد. تا وارد اتاق شدم که آرومش کنم، دیدم خانمی سیدمجتبی رو بغل کرده و دو خانم دیگه هم همراهش هستند. گفتم: خانم! بچه رو به من بدین تا آرومش کنم؛ من دایه‌اش هستم... یهو یکی از خانم‌ها با نارحتی نگاهم کرد و گفت: تو نباید بچه‌ی ما رو نگه داری! زود ایشون رو به مادرش برگردون... بعد از این خواب که سه شب تکرار شد؛ سیدمجتبی رو پیش مادرش بردم و گفتم: ظاهراً اجدادش راضی نیستند که پیشِ من بمونه... از همون اول اهل‌بیت (ع) هوایش رو داشتند. 📚 منبع: کتاب سیدمجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی؛ صفحه ۷و۸ 🔸۲۷‌دی‌ماه؛ سالروز شهادت سید مجتبی نواب صفوی گرامی‌باد ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸چند بُرش از زندگی شهیدی بسیار گمنام؛ بنام سید عبدالحسین مجدمی ... 🌼 |وقتی اومد خواستگاری من؛ مدام تکرار می‌کرد که: همه‌ی من برای شما نیست؛ حتی ممکنه پیش از عقد هم برم... همینطور هم شد. درد مردم رو درد خودش می دونست. توی قضیه سیل اونقدر موند و به مردم خدمت کرد که سیل‌زده‌ها دیگه می‌شناختنش... 🌼 |خیلی از کارهای خداپسندانه‌ش رو خارج از وقت اداری انجام می‌داد؛ می‌گفت: می ترسم بقیه بفهمن و ریا بشه. حتی من که همسرش هستم، از خیلی کارهاش خبر نداشتم و بعد از شهادتش فهمیدم. 🌼 |توی مراسم شهید، یه نوجوون غریبه رو دیدیم که خیلی بی‌تابی می‌کرد؛ وقتی علت رو ازش پرسیدیم، گفت: من لات و لاابالی بودم. چهار ماهی میشد که شهید مجدمی منو عوض کرد و نمازخون شدم. الان حس می‌کنم چقدر شهید بزرگ بوده و نمی‌شناختمش... 🌼 |به پسرش می‌گفت: هر روز صبح قبل از خارج شدن از خونه، بگو: تمام کارهای امروزم رو برا خدا انجام میدم، تا هر کاری انجام دادی برای خدا و در راه خدا باشه؛ اینطوری حتی راه رفتنت هم برای خدا میشه... |دو شب قبل از شهادتش؛ بعد از نماز مغرب و عشا توی اتاق تنهایی حدیث کسا می‌خوند و گریه می‌کرد. ایام فاطمیه بود. داشت با حضرت زهرا حرف می‌زد. لابه‌لای حرفاش شنیدم که از مادر سادات طلب شهادت می‌کرد. 📚منبع: مصاحبه مشرق‌نیوز با همسر و فرزند شهید اینجا 🔸۲بهمن؛ سالروز شهادت و ترور سید عبدالحسین مجدمی گرامی‌باد ‌‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸بسیجی باید اینجوری زندگی کنه؛ مثل شهید محمدحسن غفاری... 🌼 |از نوجوونی مرتب بود و معطر.‌‌ حتی توی مدرسه بین بچه‌ها آوازه‌ی بوی خوش و عطری که میزد، پیچیده بود. هر روز صبح هم موهای سرش رو با بخارِ سماور صاف و شونه می‌کرد... 🌼 | توی تظاهرات علیه شاه به اطرافیانش تاکید می کرد که به وسایل مردم آسیبی نزنن... یه بار رفیقش از مکانی که توی تظاهرات تخریب شده بود، وسایلی رو برداشته و سمت خونه می‌رفت. محمد حسن تا دید، توبیخش کرد و گفت: اینا وسایل مردمه؛ تظاهرات جای این کارا نیست... 🌼 |کم حرف بود و اهل تفکر. همیشه هم یه قلم و کاغذ توی جیبش داشت و همه چی رو یادداشت می کرد... حرف دیگران رو خیلی خوب گوش میداد؛ معتقد بود هر چه بهتر گوش بدی، دقیق‌تر می‌تونی تصمیم بگیری... 🌼 |اهل خودنمایی نبود؛ توی جنگ هر وقت اطلاعات خوبی از دشمن پیدا میشد؛ اول دسته بندی، بعد تجزیه و تحلیل می‌کرد؛ و در نهایت مخلصانه می‌داد به فرماندهان ارشد تا استفاده کنن... 🌼 |مغازه‌های بازارچه رو با شرایط خوبی میدادن بهشون. به حسن‌ گفتم: تو هم برو یه مغازه بگیر... گفت: من شغل دارم؛ اونا سهم کسانیه که منبع درآمد ندارن... 🌼 |مجرد بود؛ ولی اونقدر پیرامون زندگی مشترک مطالعه کرده بود، که به متاهل‌ها راهکار می‌داد برا شیرین‌ شدن زندگی‌شون... جلوتر از زمان راه می‌رفت انگار... 📚منبع: کتاب "دریایِ چشمان تو" 🔸۴بهمن؛ سالروز شهادت سردار محمدحسن غفاری گرامی‌باد ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸خاطراتی از زندگی سید طاهره هاشمی؛ دخترِ لایقِ شهادت... 🌼 |اهل مطالعه بود و همیشه می‌گفت: اگر برادران ما در جبهه‌ها می‌جنگند، جنگ ما با قلم است. 🌼 |هنوز به سن قانونی برا رأی دادن نرسیده بود، اما یه صندوق توی خونه درست کرد. بعد هم‌سن و سالهاش رو آورد؛ به صف شدند و رأى دادند. شاید می‌خواست از بچگی خودش و دوستاش رو توی مسیر انقلابیگری حفظ کنه. 🌼 |فرمان خودسازی امام برا رعایت مسائلی مثل نماز اول وقت، روزه‌های مستحبی، پرهیز از غیبت و دروغگویی، حفظ حجاب و... که صادر شد؛ طاهره یه جدول خودسازی برا خودش کشید و اونا رو انجام می‌داد. 🌼 |مادرش می‌گفت: طاهره بدون اینکه به کسی بگه دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها روزه می‌گرفت و فقط لحظه‌ی اذان مغرب بود که همه متوجه می‌شدند روزه بوده. 🌼 |یه کتابخونه توی مدرسه راه‌اندازی کرد، با هدف رسوندن کتابهایِ مناسب به دستِ هم سن و سالهاش. اونقدر هم خوب کار کرد که منافقین تحمل نکردند و کتابخانه رو آتش زدند. اما طاهره دوباره با جمع‌آوری پول از کسبه و اهالی شهر کتابخونه رو راه انداخت. 🌼 |تنها دختر چادری مدرسه بود. یه بار توی کوچه بازی می‌کردیم و با چادر نمیشد اون بازی رو انجام داد؛ حاضر نشد چادرشو در بیاره. وایستاد و بازی ما رو مدیریت کرد. شهید هم که شد هنوز چادرش محکم سرش بود. 🌼 |یه شب قبل از شهادت؛ خوابِ شهید بهشتی؛ یارانش و دو شهید دیگه رو دید. اونا بهش مژده شهادت دادند. 🔸۶بهمن؛ سالروز شهادت سیده طاهره هاشمی گرامی‌باد ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄