▫️به مناسبت روز #مباهله (۲۴ ذیالحجه)
آرام و قرار نداشتند.
پیامبر صلی الله علیه وآله برایشان نامه فرستاده بود.
دعوتشان کرده بود مسلمان شوند.
مسیحی بودند و اهل نجران.
گفتند:
اگر واقعا پیامبر خداست، باید اسمش در کتابهای آسمانی قبل آمده باشد.
رفتند سراغ صحیفهی حضرت آدم.
بخشی از صحیفه، قصّهی روزهای اوّل خلقت بود.
همانجا که خدا همهی فرزندان آدم را به او نشان داد.
در میان همه آنها، چهارده نور چشم آدم را خیره کرد.🌟
پرسید:
خدایا اینها کیستند؟
شنید:
"اینها بهترین فرزندان تو هستند:
محمّد و اهلبیتش علیهمالسلام"
در میان آن چهارده نور، مردی بود که وجودش مثل ستارهی صبح میدرخشید.
خدا به آدم فرمود:
"روزی به دست این فرزندت بندگانم را نجات خواهم داد ✨
آن روز زمین را از عدالت و مهربانی لبریز خواهم کرد،
همانطور که از ظلم و بیرحمی پر شده"
📚 برگرفته از اقبال الاعمال، ج۲، ص۳۳۶.
#موعود_ادیان
#داستانک_مهدوی
#زیبایی_های_ظهور
▪️حاجتش ازدواج بود.
اما گره از کارش وا نمیشد.
به سرش زد برود مسجد سهله.
شبانه از کربلا راه افتاد.
✋ بین راه سیّدی نورانی دید.
به اسم صدایش زد.
فرمود: کجا میروی؟
گفت: سهله.
سیّد همراهش شد.
بین راه شروع کردند روضه خواندن،
روضه ششماهه کربلا.
سیّد میخواند، او گریه میکرد.
او میخواند، سیّد گریه میکرد.
چند لحظه بعد رسیدند به مسجد سهله!
👈 فرمود:
برو داخل مسجد،
وقتی برگردی کربلا، حاجتروا میشوی.
سیّد که رفت به خودش آمد:
این سیّد مرا از کجا میشناخت؟
چطور یکشبه مرا از کربلا به سهله رساند؟
حاجتم را از کجا میدانست؟
فهمید صاحب مسجد سهله را دیده.
صبح که شد برگشت کربلا.
عصر همان روز به حاجتش رسید!
📚 شیفتگان حضرت مهدی علیهالسلام، ج۱ ص۲۶۸.
#مسجد_سهله
#داستانک_مهدوی
#سهله_خانه_امام_زمان علیهالسلام
🔘 ازدواج پر ماجرا
حکایتی زیبا از مسجد سهله
▪️خاطرخواه دختری شده بود،
اما به دامادی قبولش نمیکردند.
میگفتند دخترمان خواستگار بهتر دارد.
دلش شکست.
رفت مشهد.
کنار ضریح این طور مناجات کرد:
فقط همین حاجتم را بدهید،
عهد میکنم دیگر چیزی نخواهم، حتی اولاد!
چیزی نگذشت که به حاجتش رسید!
چند سالی گذشت.
دلش طاقت نیاورد.
از خدا بچه میخواست.
با زنش راهی عتبات شد.
شب چهارشنبه، رسیدند مسجد سهله.
آنقدر گرم مناجات بود که حساب ساعت از دستش رفت.
ناگهان به خودش آمد:
در این تاریکی شب چطور برگردم؟
دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.
دست به دامان صاحب سهله شد.
نگاهش به مقام امام زمان علیه السلام افتاد.
مقام، غرق نور بود.
سیّدی نورانی دید، سر سجاده، مشغول ذکر.
سیّد فرمود:
با خیال راحت دعا و زیارت بخوان.
امن و آسوده برمیگردی!
دلش آرام گرفت.
شروع کرد زیارتنامه خواندن:
السلام علیک یا صاحب الزمان...
سید فرمود:
و علیک السلام!
تعجب کرد!
به خودش گفت:
بگذار به این سید التماس دعا بگویم.
شاید اولاددار شدم.
یادش به عهد مشهد افتاد، خجالت کشید.
زنش جلو آمد.
گفت:
آقا سید، دعایم کنید.
سه حاجت دارم:
اول: رزق وسیع،
دوم: میخواهم قبل از شوهرم بمیرم،
سوم: مشهدالرضا دفن شوم.
فرمود: به هر سه میرسی.
خداحافظی کردند که بروند.
بیرون مسجد سوالی ذهنشان را درگیر کرد:
این سید نورانی که بود؟
برگشتند مقام را نگاه کردند؛
تاریک تاریک!
فهمیدند صاحب سهله بوده.
خیلی امن و آسوده برگشتند.
همان طور که امام زمان علیه السلام فرموده بود.
وقتی برگشتند ایران، باب رزق به رویشان باز شد.
چند سال بعد، زن در مشهدالرضا آرام گرفت.
📚برگرفته از العبقری الحسان، ج۲، ص۴۸۴.
#مسجد_سهله
#داستانک_مهدوی
#سهله_خانه_امام_زمان علیهالسلام
▫️صدای نالهاش، جمعیت را به گریه انداخته بود.
تا همین جمعهی قبل، پیامبر برای خطبه خواندن به او تكیه میداد.
حالا اما برای رسول خدا منبر ساخته بودند.
ستون چوبی مسجد مدینه، طاقت دوری حجت خدا را نداشت.
صدای نالهاش هر لحظه بیشتر میشد!
پیامبر صلی الله علیه وآله از منبر جدید پایین آمد؛
سراغ تكیهگاه قدیمیاش رفت؛
در آغوشش گرفت؛
نوازشش کرد؛
ستون حنّانه آرام شد.
پیامبر به منبر جدید برگشت.
رو به مردم فرمود:
حتی این چوب خشک هم دلش برای من پر میکشد؛
حتی این ستون هم از دوری پیامبرش غصهدار میشود؛
ولی انگار برای بعضی از شما، دوری و نزدیكی من فرقی ندارد!
اگر این ستون را در آغوش نمیگرفتم، تا قیام قیامت ناله میكرد!
📚 بحارالأنوار، ج۱۷، ص ۳۲۶.
📚 تفسیرالعسکری علیهالسلام، ص۱۸۸.
✋ دلتنگِ امام زمان شدن از نشانههای ایمان است...
#انتظار_حضرت
#داستانک_مهدوی
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله