هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍بهلول
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#از_بهلول_پرسیدند :
علت سنگینی خواب چیست؟
#بهلول پاسخ داد :
سبک بودن اندیشه
هر چه اندیشه سبکتر باشد خواب سنگینتر است
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️#کانال_حکایتهای_شیرین_بهلول
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#بهلول آنچه پول زیادی به دستش می رسید، در گوشه یک خرابه جمع و دفن می کرد تا اینکه مجموع پول های او به سیصد درهم رسید.
روزی ده درهم باز اضافه داشته و به طرف همان خرابه می رفت که این پول را نیز ضمیمه سیصد درهم کند.
مرد کاسبی در همسایگی آن خرابه از این قضیه آگاه شده و چون# بهلول از خرابه دور می شود، به سوی آن محل نزدیک شده و درهم های# بهلول را از زیر خاک درآورده و می برد.!
#بهلول مرتبه دیگر که می خواست به پول های خود سرکشی کند، چون خاک را کنار می کند اثری از درهم ها نمی بیند.
#بهلول می فهمد که کار آن کاسب همسایه است، زیرا داخل شدن# بهلول را به آن خرابه دیده بود.
#بهلول به سوی دکان آن مرد آمده و اظهار داشت برادر من، مرا حاجت و زحمتی است.:
می خواهم پول هایی که دارم شما جمع زده و نتیجه را به من بگویید و نظر من این است که پول هایی که در جاهای متفرقه دارم همه را در یک جا جمع کنم.
می خواهم همه درهم های خود را در محلی که سیصد و ده درهم دارم جمع نمایم، زیرا که آن محل محفوظ تر و ایمن تر از جاهای دیگر است.!
مرد کاسب بسیار خوشحال شده و اظهار موافقت کرد.!
#بهلول شروع کرد و یکایک از پول های مختلف و جاهای متفرقه نام می برد تا اینکه مقدار درهم های او به سه هزار درهم رسید.
#بهلول برخاسته و از حضور آن مرد خداحافظی کرد.
مرد کاسب پیش خود چنان فکر نمود که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند، ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آنجا جمع خواهد آمد به دست آورد.!
#بهلول پس از چند روز که به سوی خرابه آمد، سیصد و ده درهم را در همان محل دریافت و در همان محل با خاک پوشانیده و از خرابه بیرون رفت.!!
مرد کاسب در کمین# بهلول بود و همین که او را از خرابه دور یافت، نزدیک آن محل آمده و می خواست خاک آن محل را کنار بزند، دستش را آلوده به نجاست یافته و از فطانت (زیرکی) و حیله #بهلول آگاهی پیدا کرد.!
#بهلول پس از چند روز دیگر پیش مرد کاسب آمده و اظهار داشت ای آقای من، حساب کن برای من این چند رقم را.!!
هشتاد درهم و پنجاه درهم و صد درهم، مرد کاسب حساب کرده و صورت جمع داد.
#بهلول اظهار کرد به صورت جمع اضافه کن آنچه را که استشمام می کنی از دست هایت.!
مرد کاسب از جای خود برخاسته و #بهلول را تعقیب کرد تا بزند.!
#بهلول فرار کرده و از دست او نجات یافت.
💫آدم خیانت کار و دزد، گذشته از اینکه پیش وجدان خود و در محضر خداوند جهان سرافکنده و مسئول است، پس از چندی در میان مردم هم رسوا و خوار و بی آبرو خواهد شد.
دستی که به اموال و حقوق مردم تعدی می کند، در حقیقت آلوده به کثافت و نجاست است.
دست، یکی از بزرگ ترین مظاهر قدرت و نعمت است و آدمی باید به وسیله این نعمت از بیچارگان دستگیری کرده و از حقوق ضعفا حمایت نموده و منافع خود را حفظ نماید.
اسلام، دست سارق را ارزش نداده و قطع آن تاکید کرده است
#مجموعه_حکایات_وسخن_بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️#کانال_حکایتهای_شیرین_بهلول
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🍃💞خطر سلامتی و آسایش💞🍃
🌹آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از
#بهلول پرسید:
🌱آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟
🌹بهلول گفت: خیر
🌱زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم،
🌹آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد
🌱و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم.
🌹خیر من در این است که در همین حال باشم
🌱و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد
🌹و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند
🌱و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.
#مجموعه_حکایات_وسخن_بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍#کانال_حکایتهای_شیرین_بهلول
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#حکایت
#بهلولوهارونالرشید
روزی هارون الرشید# بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.!
#بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت..
اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد.
#بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید.# بهلول با خود گفت: حقت بود.!
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.!
#بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.!
#بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.!
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.!
#بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست...!
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
پست 👆 3
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
#خلیفه گفت: مرا پندی بده!
#بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
#گفت : ... صد دینار طلا.
#پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
#گفت: نصف پادشاهیام را.
#بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
#گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
#بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
📚 @h_bohlol 📚
#پست 5
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
🍃🍂🌼🍃🍂
🍂🌼🍂
🌼
آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
📚 @h_bohlol 📚
#بهلول عاقلترین دیوانه👆
🌼
🍂🌼🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀
🍃🍂🍀🍃🍂
🍂🍀🍂
🍀
فردي چند گردو به #بهلول داد و گفت:
بشکن و بخور و براي من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست ولي دعا نکرد.
آن مرد گفت: گردوها را مي خوري نوش جان، ولي من صداي دعاي تو رانشنیدم؟
#بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده اي خدا خودش صداي شکستن
گردوها را شنيده است...!
🌹همراهان گرامی طاعات وعبادات شما مقبول درگاه احدیت
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
📚 @h_bohlol 📚
🍀
🍂🍀🍂
🍃🍂🍀🍃🍂
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀
🍃🍂🍀🍃🍂
🍂🍀🍂
🍀
#خلیفه دیوانه
روزی #بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست.
#خلیفه پرسید: آن بیرون چه می بینی؟
گفت: دیوانگان انبوه که در رفت وآمدند و خود نمی دانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم، باز هم جز این نمی دیدم.
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
📚 @h_bohlol 📚
#همراهان گرامی شب خوبی را برایتان آرزومندم
🍀
🍂🍀🍂
🍃🍂🍀🍃🍂
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
🍃🍂🌼🍃🍂
🍂🌼🍂
🌼
#بهلول
خليفه از بهلول پرسيد :
تا به امروز موجودی
احمقتر از خود ديدهای ؟
#بهلول_گفت :
نه والله ڪه نخستين بار است این سعادت را پیدا ڪردهام ...!!
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
📚 @h_bohlol 📚
🌼
🍂🌼🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺
#داستانهای_ڪوتاه
#بهلول 👇
روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال کرد:
ای بُهلول عاقل من مطاع تجارت چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟
بهلول جواب داد آهن و پنبه.!
آن مرد رفت و به مقدار سرمایه اش آهن و پنبه خريد و انبار کرد.
اتفاقا پس از چند ماهي از فروش آنها سود فراوان برد.
باز روزي به بهلول بر خورد و گفت: ای بُهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول گفت پياز بخر و هندوانه.!
پس از مدتی سوداگر به سراغ بهلول رفت گفت: بار اول كه از تو مشورت خواستم، گفتي آهن بخر و پنبه، چنان کردم و نفعي بردم.
ولي بار دوم چه پيشنهادي بود كردي؟
تمام پیازها و هندوانه ها خراب شد و تمام هستی ام به باد رفت.!
بهلول در جواب آن مرد گفت:
چون روز اول مرا بُهلول عاقل صدا زدی، من نیز بحکم عقل تو را راهنمایی کردم . ولي بار دوم مرا بهلول ديوانه خواندی، حال به من بگو تو از دیوانه انتظار داری به عقل حکم کند؟
پس آنمرد از رفتار خود خجل گشت.!
✍کانال بهلول 👇
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
📚 @h_bohlol 📚
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
🍃🍂🌼🍃🍂
🍂🌼🍂
🌼
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا از بهلول
روزی ماموران هارون الرشید، بهلول را دستگیر ڪردند و نزد خلیفه آوردند.
سرڪرده ماموران گفت: این دیوانه در شهر شایعه ڪرده است ڪه خلیفه مرده است!
هارون خشمگین شد و از بهلول پرسید: # بهلول! برای چه این خبر ڪذب در شهر می پراڪنی، در حالی ڪه من زنده ام؟
#بهلول گفت: ماموران تو بر مردم بسیار سخت می گیرند. این همه ظلم را ڪه دیدم یقین ڪردم خلیفه مرده است ڪه ماموران این گونه ستم می ڪنند و از حد خود تجاوز می نمایند!!!
✍کانال:#بهلول
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
📚 @h_bohlol 📚
🌼
🍂🌼🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼