eitaa logo
📚حکایات شیرین بهلول ۲ 📚
131 دنبال‌کننده
323 عکس
120 ویدیو
39 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️✍بهلول 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 : علت سنگینی خواب چیست؟ پاسخ داد : سبک بودن اندیشه هر چه اندیشه سبکتر باشد خواب سنگینتر است حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 آنچه پول زیادی به دستش می رسید، در گوشه یک خرابه جمع و دفن می کرد تا اینکه مجموع پول های او به سیصد درهم رسید. روزی ده درهم باز اضافه داشته و به طرف همان خرابه می رفت که این پول را نیز ضمیمه سیصد درهم کند. مرد کاسبی در همسایگی آن خرابه از این قضیه آگاه شده و چون# بهلول از خرابه دور می شود، به سوی آن محل نزدیک شده و درهم های# بهلول را از زیر خاک درآورده و می برد.! مرتبه دیگر که می خواست به پول های خود سرکشی کند، چون خاک را کنار می کند اثری از درهم ها نمی بیند. می فهمد که کار آن کاسب همسایه است، زیرا داخل شدن# بهلول را به آن خرابه دیده بود. به سوی دکان آن مرد آمده و اظهار داشت برادر من، مرا حاجت و زحمتی است.: می خواهم پول هایی که دارم شما جمع زده و نتیجه را به من بگویید و نظر من این است که پول هایی که در جاهای متفرقه دارم همه را در یک جا جمع کنم. می خواهم همه درهم های خود را در محلی که سیصد و ده درهم دارم جمع نمایم، زیرا که آن محل محفوظ تر و ایمن تر از جاهای دیگر است.! مرد کاسب بسیار خوشحال شده و اظهار موافقت کرد.! شروع کرد و یکایک از پول های مختلف و جاهای متفرقه نام می برد تا اینکه مقدار درهم های او به سه هزار درهم رسید. برخاسته و از حضور آن مرد خداحافظی کرد. مرد کاسب پیش خود چنان فکر نمود که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند، ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آنجا جمع خواهد آمد به دست آورد.! پس از چند روز که به سوی خرابه آمد، سیصد و ده درهم را در همان محل دریافت و در همان محل با خاک پوشانیده و از خرابه بیرون رفت.!! مرد کاسب در کمین# بهلول بود و همین که او را از خرابه دور یافت، نزدیک آن محل آمده و می خواست خاک آن محل را کنار بزند، دستش را آلوده به نجاست یافته و از فطانت (زیرکی) و حیله آگاهی پیدا کرد.! پس از چند روز دیگر پیش مرد کاسب آمده و اظهار داشت ای آقای من، حساب کن برای من این چند رقم را.!! هشتاد درهم و پنجاه درهم و صد درهم، مرد کاسب حساب کرده و صورت جمع داد. اظهار کرد به صورت جمع اضافه کن آنچه را که استشمام می کنی از دست هایت.! مرد کاسب از جای خود برخاسته و را تعقیب کرد تا بزند.! فرار کرده و از دست او نجات یافت. 💫آدم خیانت کار و دزد، گذشته از اینکه پیش وجدان خود و در محضر خداوند جهان سرافکنده و مسئول است، پس از چندی در میان مردم هم رسوا و خوار و بی آبرو خواهد شد. دستی که به اموال و حقوق مردم تعدی می کند، در حقیقت آلوده به کثافت و نجاست است. دست، یکی از بزرگ ترین مظاهر قدرت و نعمت است و آدمی باید به وسیله این نعمت از بیچارگان دستگیری کرده و از حقوق ضعفا حمایت نموده و منافع خود را حفظ نماید. اسلام، دست سارق را ارزش نداده و قطع آن تاکید کرده است 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 🍃💞خطر سلامتی و آسایش💞🍃 🌹آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از پرسید: 🌱آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ 🌹بهلول گفت: خیر 🌱زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، 🌹آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد 🌱و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. 🌹خیر من در این است که در همین حال باشم 🌱و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد 🌹و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند 🌱و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند. 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 روزی هارون الرشید# بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.! ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت.. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید.# بهلول با خود گفت: حقت بود.! راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.! خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.! جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.! جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.! دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست...! حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 پست 👆 3 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد. گفت: مرا پندی بده! پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟ : ... صد دینار طلا. : اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ : نصف پادشاهی‌ام را. گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟ : نیم دیگر سلطنتم را. گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی. حکایات وسخن بزرگان 📚 @h_bohlol 📚 5 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
📜 @h_bohlol و كسي بهلول را گفت: تا چند مي خواهي در جنون باشي ؟ لحظه اي بخود آي و راه عقل در پيش گير. بهلول گفت: اين روز ها بدنبال عقل رفتن خيلي جنون می خواهد! 📜 @h_bohlol
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼 🍃🍂🌼🍃🍂 🍂🌼🍂 🌼 آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.» حکایات وسخن بزرگان 📚 @h_bohlol 📚 عاقلترین دیوانه👆 🌼 🍂🌼🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀 🍃🍂🍀🍃🍂 🍂🍀🍂 🍀 فردي چند گردو به داد و گفت: بشکن و بخور و براي من دعا کن. بهلول گردوها را شکست ولي دعا نکرد. آن مرد گفت: گردوها را مي خوري نوش جان، ولي من صداي دعاي تو رانشنیدم؟ گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده اي خدا خودش صداي شکستن گردوها را شنيده است...! 🌹همراهان گرامی طاعات وعبادات شما مقبول درگاه احدیت حکایات وسخن بزرگان 📚 @h_bohlol 📚 🍀 🍂🍀🍂 🍃🍂🍀🍃🍂 🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀 🍃🍂🍀🍃🍂 🍂🍀🍂 🍀 دیوانه روزی در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست. پرسید: آن بیرون چه می بینی؟ گفت: دیوانگان انبوه که در رفت وآمدند و خود نمی دانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم، باز هم جز این نمی دیدم. حکایات وسخن بزرگان 📚 @h_bohlol 📚 گرامی شب خوبی را برایتان آرزومندم 🍀 🍂🍀🍂 🍃🍂🍀🍃🍂 🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼 🍃🍂🌼🍃🍂 🍂🌼🍂 🌼 خليفه از بهلول پرسيد : تا به امروز موجودی احمقتر از خود ديده‌ای ؟ : نه والله ڪه نخستين بار است این سعادت را پیدا ڪرده‌ام ...!! حکایات وسخن بزرگان 📚 @h_bohlol 📚 🌼 🍂🌼🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂 🍂🌺🍂 🌺 👇 روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال کرد: ای بُهلول عاقل من مطاع تجارت چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.! آن مرد رفت و به مقدار سرمایه اش آهن و پنبه خريد و انبار کرد. اتفاقا پس از چند ماهي از فروش آنها سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد و گفت: ای بُهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول گفت پياز بخر و هندوانه.! پس از مدتی سوداگر به سراغ بهلول رفت گفت: بار اول كه از تو مشورت خواستم، گفتي آهن بخر و پنبه، چنان کردم و نفعي بردم. ولي بار دوم چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام پیازها و هندوانه ها خراب شد و تمام هستی ام به باد رفت.! بهلول در جواب آن مرد گفت: چون روز اول مرا بُهلول عاقل صدا زدی، من نیز بحکم عقل تو را راهنمایی کردم . ولي بار دوم مرا بهلول ديوانه خواندی، حال به من بگو تو از دیوانه انتظار داری به عقل حکم کند؟ پس آنمرد از رفتار خود خجل گشت.! ✍کانال بهلول 👇 حکایات وسخن بزرگان 📚 @h_bohlol 📚 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼 🍃🍂🌼🍃🍂 🍂🌼🍂 🌼 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا از بهلول روزی ماموران هارون الرشید، بهلول را دستگیر ڪردند و نزد خلیفه آوردند. سرڪرده ماموران گفت: این دیوانه در شهر شایعه ڪرده است ڪه خلیفه مرده است! هارون خشمگین شد و از بهلول پرسید: # بهلول! برای چه این خبر ڪذب در شهر می پراڪنی، در حالی ڪه من زنده ام؟ گفت: ماموران تو بر مردم بسیار سخت می گیرند. این همه ظلم را ڪه دیدم یقین ڪردم خلیفه مرده است ڪه ماموران این گونه ستم می ڪنند و از حد خود تجاوز می نمایند!!! ✍کانال: حکایات وسخن بزرگان 📚 @h_bohlol 📚 🌼 🍂🌼🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼