💚🍃🍂💛🍃💖🍃🍂
🍃🍂💜🍃🍂
🍂💙🍂
💝
🍁#داستان_کوتاه
معلم ادبیاتمان میگفت:🎋
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام.❣
سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی💧 از چشم دانش آموزی جاری میشد
یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی 😔دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم.... و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد... وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند..... وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم 🌴
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟ گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده، تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته..... خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند.... ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند.... نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،
کمک به همنوع برایشان بی اهمیت،
مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است.... امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند. این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود و بس..🌸
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 تمساح با لمس شکم آهو متوجه بچه درون شکم آهو میشه.
حتی حیوانات وحشی هم به بقیه رحم میکنند و کودک کشی نمیکنند.
📌اما صهیونیست ها از حیوانات هم پست ترند.
#کانال_ارتباط_با_خدا
💜
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💚
💚🍃🍂💛🍃💖🍃🍂
🍃🍂💜🍃🍂
🍂💙🍂
💝
روزی جوانی نزد حضرت موسی علیهالسلام آمد و گفت: ای موسی علیهالسلام خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
حضرت موسی علیهالسلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
و مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف آیه 36)
📚الانوار النعمانیه
💜
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💚
💚🍃🍂💛🍃💖🍃🍂
🍃🍂💜🍃🍂
🍂💙🍂
💝
#پندانه 🙏💚
✨﷽✨
✍️ دو خاطره متفاوت از گمشدن مداد سیاه در مدرسه
🔻مرد اول میگفت:
🔹چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت بیمسئولیت و بیحواس هستم.
🔸آنقدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
🔹روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکیدو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
🔸ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
🔹بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم.
🔸خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!
🔻مرد دوم میگفت:
🔹دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم:
مداد سیاهم را گم کردم.
🔸مادرم گفت:
خب چه کار کردی بدون مداد؟
🔹گفتم:
از دوستم مداد گرفتم.
🔸مادرم گفت:
خوبه. دوستت ازت چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟
🔹گفتم:
نه. چیزی از من نخواست.
🔸مادرم گفت:
پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
🔹گفتم:
چگونه نیکی کنم؟
🔸مادرم گفت:
دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود، میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.
🔹خیلی شادمان شدم و بعد از عملیکردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم. آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.
🔸با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم. به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
🔹حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
💚🍃🍂💛🍃💖🍃🍂
🍃🍂💜🍃🍂
🍂💙🍂
💝
مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست...
فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟
مادر پاسخ داد: نه!
فرشته گفت:
اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی!
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت...
پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت:
مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی.
مادر رو به پسرش کرد و گفت:
نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود...
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟
حال پشیمان شده یی؟
میخواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت:
نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟
فرشته گفت:
ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
مادر جواب داد:
از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد...
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید:
مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟
فرشته گفت: بلی!
ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه می کند؟!
فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است...
هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد.
✅برای سلامتی تمام مادران صلوات
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
💚🍃🍂💛🍃💖🍃🍂
🍃🍂💜🍃🍂
🍂💙🍂
💝
براى امير المومنين عليه السلام نامه اى از معاويه رسيد
حضرت مهر نامه را شكست و قرائت كرد :
" از طرف امير المومنين و خليفة المسلمين ، معاويه بن ابى سفيان براى على :
اى على !
در جنگ جمل هر چه خواستى با ام المومنين : عايشه و اصحاب رسول خدا : طلحه و زبير كردى اكنون مهياى جنگ باش "
حضرت جواب نامه را اينگونه نوشت :
از طرف عبدالله،
تو به رياست مى نازى و من به بندگى خداوند من آماده جنگ هستم به همان نشان كه " انا قاتل جدك و عمك و خالك : من همان قاتل پدربزرگ و عمو و دايى تو هستم "
سپس نامه را مهر و امضاء فرمود و از شاگردانش كه در محضرش بودند ، پرسيد : كيست كه اين نامه را به شام ببرد ؟
كسى جواب نداد
دوباره حضرت سوالش را تكرار فرمود و اين بار طرماح از ميان جمعيت برخاست و عرض كرد :
على جان ! من حاضرم حضرت ضمن اينكه او را از متن تند نامه آگاه كرد ، فرمود :
طرماح
به شام كه رفتى مواظب آبروى على باش
طرماح گفت : سمعاً و طاعتاً
آنگاه نامه را گرفت و بسوى شام حركت كرد
معاويه در باغ قصرش بود كه عمرو عاص خبر رسيدن يكى از شاگردان على را به او رساند
معاويه فورا دستور داد كه بساطى رنگين پهن كنند تا شكوه آن طرماح را تحت تاثير قرار بدهد و او را به لكنت بيندازد دستور انجام شد
طرماح وقتى وارد شد و آن فرشهاى رنگين و بساط مفصل را ديد ، بى اعتناء با همان كفشهاى خاك آلوده اش قدمها را بر فرشها گذاشت ، خود را به معاويه رساند و همانطور كه او بر مسندش لميده بود ، طرماح نيز لم داد و پاهايش را دراز كرد
اطرافيان معاويه به طرماح اعتراض كردند كه " پاهايت را جمع كن " اما او گفت : تا آن مردك ( معاويه ) پاهايش را جمع نكند ، من هم پاهايم را جمع نخواهم كرد
عمرو عاص به معاويه در گوشى گفت : اين مردى بيابانيست و كافيست كه تو سر كيسه ات را كمى شل كنى تا او رام بشود و لحنش را هم عوض كند
معاويه ضمن اينكه دستور داد تا سى هزار درهم پيش طرماح بگذارند ، از او پرسيد : از نزد كه ، به خدمت كه آمده اى ؟
طرماح گفت :
از طرف خليفه برحق ، اسدالله ، عين الله ، اذن الله ، وجه الله ، امير المومنين على بن ابيطالب نامه اى دارم براى امير زنازاده فاسق فاجر ظالم خائن ، معاوية بن ابى سفيان
معاويه ناراحت از اينكه سى هزار درهم نيز نتوانسته است كه اين شاگرد على عليه السلام را ساكت كند ، گفت : نامه را بده ببينم
طرماح گفت : روى پاهايت مى ايستى ، دو دستت را دراز ميكنى تا من نامه على عليه السلام را ببوسم و به تو بدهم
معاويه گفت : نامه را به عمرو عاص بده
طرماح گفت : اميرى كه ظالم است ، وزيرش هم خائن است و من نامه را به خائنى چون او نميدهم
معاويه گفت : نامه را به يزيد بده
طرماح گفت : ما دل خوشى از شيطان نداريم چه رسد به بچه اش
معاويه پرسيد : پس چه كنيم ؟
طرماح گفت : همانكه گفتم
بالاخره معاويه نامه را گرفت و خواند بعد هم با ناراحتى تمام كاتبانش را احضار كرد تا جواب نامه را اينگونه بنويسد " على ! عده لشكريان من به عدد ستارگان آسمان است مهياى نبرد باش "
طرماح برخاست و گفت : من خودم جواب نامه ات را مى دهم:
على عليه السلام خود به تنهايى خورشيديست كه ستارگان تو در برابرش نورى نخواهند داشت سپس خواست برود كه
معاويه گفت
" طرماح ! سى هزار درهمت را بردار و سپس برو "
اما طرماح بى اعتناء به حرف معاويه و بدون خداحافظى راه كوفه را در پيش گرفت
معاويه رو به عمرو عاص كرد و گفت : حاضرم تمام ثروتم را بدهم تا يكى از شما به اندازه يكساعتى كه اين مرد از على طرفدارى كرد ، از من طرفدارى كند
عمرو عاص گفت : بخدا اگر على به شام بيايد ، من كه عمرو عاصم نمازم را پشت سر او ميخوانم اما غذايم را سر سفره تو ميخورم
#الاختصاص_ص138
💜
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💚
✍استاد مسعود عالی
آدم عجیبه، وقتی آدم گرگ بشه هیچ گرگی به پاش نمیرسه... وقتی آدم درّنده بشه هیچ حیوان وحشی ای به پای آدمی که درنده بشه نمیرسه...
خیلی از ماها فرعونی درونمان وجود دارد ولی هنوز مصرمان کوچک است، خیلی این حرف حکیمانه است، یعنی اگر یک مصری به اندازه همان فرعون گیر ما بیاید فرعونیتش را داریم ولی فعلا الان مصرمان کوچک است... بعبارتی همان ضرب المثل خودمان که آب گیر نیاورده است و الّا شنا گر قابلی است. مصر بعضی ها در حد خانه خودشون است، آنجا فرعونیت دارند، خانه را جهنم می کنند ...
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
💚🍃🍂💛🍃💖🍃🍂
🍃🍂💜🍃🍂
🍂💙🍂
💝
#پندانه 🙏🤍
✨﷽✨
✍️ هرچه بارت سبکتر خوابت راحتتر
🔹پیرمرد خارکَنی هر صبح به صحرا میرفت و با داس خار از زمین میکَند. سپس خارها را با طنابی جمع میکرد و بر دوش خود میافکند.
🔸قبل از غروب خارها را به شهر میآورد و برای طبخ نان به مردم میفروخت.
🔹شب که به خانه میرسید درد زخم محل خارها در کمرش اجازه نمیداد کمر بر بستر بگذارد و بخوابد و همیشه به پهلو میخوابید.
🔸روزی در بیابان سوارهای دید که دلش به حال پیرمرد سوخت و از اسب پیاده شد و برای پیرمرد خار جمع کرد.
🔹چون خارها را به پیرمرد داد، پیرمرد گفت:
من خارها را بر کمر خود میبندم و تیغ خارها بر پشتم فرومیرود، برای اینکه نانی از دست مردم تصدق نگیرم و نگاه تحقیر و ترحمشان را تیغی سنگینتر از تیغ این خارها بر پشت خود میبینم که میخواهد در قلبم فرورود.
🔸ای رهگذر، از لطف تو سپاسگزارم. من اندازه خرید نان خود برای فردا خارم را جمع کردهام، اگر خار بیشتر و بیش از نیاز بر کمر خود گیرم خارها بر پشتم سنگینتر میشوند و بارم هر اندازه سنگینتر باشد تیغها عمیقتر بر کمرم فرومیروند و خواب شب بر چشمانم سنگینتر میشود.
💢 آری! هرکس متاع دنیا بیشتر بر دوش کشد، خواب شبش سنگینتر باشد.
💜
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💚
اعلام کفاره روزه و فطریه رمضان ۱۴۰۳
🌕 شماره کارت جهت کفارات به نام موسسه خیریه اهل البیت(ع)👇
6037991899692622
🌕شماره کارت جهت زکات فطره به نام موسسه خیریه اهل البیت(ع)👇
6037991899534022
دوستانتون رو به کانالهای ما دعوت کنید
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
🔸 زمان كنار گذاشتن فطریه
⁉️ زمان کنار گذاشتن فطریه و پرداخت آن، چه موقع است؟
✅ از غروب شب عید فطر میتواند فطریه را بپردازد یا کنار بگذارد و بنابراحتیاط واجب، مکلف باید فطریه را پیش از نماز عید بپردازد، ولی اگر نماز عید نمیخواند، میتواند دادن فطریه را تا ظهر به تأخیر بیندازد و در صورتی که آن را از مال خود جدا کرده و کنار گذاشته، تأخیر در پرداخت چنانچه برای غرض عقلایی باشد و سهل انگاری محسوب نشود، اشکال ندارد و اگر کنار نگذاشته باشد نیز بنابراحتیاط واجب ساقط نمیشود و باید با قصد قربت و بدون نیت ادا و قضا، فطریه را بپردازد.
🌕شماره کارت جهت زکات فطره به نام موسسه خیریه اهل البیت(ع)👇
6037991899534022
🌕 شماره کارت جهت کفاره غیرعمد به نام موسسه خیریه اهل البیت(ع)👇
6037991899692622
دوستانتون رو به کانالهای ما دعوت کنید
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
#شیخ_نخودکی
با نام اصلی شیخ حسنعلی اصفهانی(ره) فرزند علی اکبر فرزند رجبعلی مقدادی اصفهانی(ره)، در خانواده زهد و تقوی و پارسائی در شهر اصفهان چشم به جهان گشود. برای زیارت این عالم فقیه با سفر به شهر مشهد می توانید به حرم امام رضا (ع) مراجعه کرده و از قبر این دانشمند عالی مقام دیدن کنید.
پدر شیخ حسنعلی مرحوم ملاّ علی اکبر، مردی زاهد و پرهیزگار و معاشر اهل علم و تقوی و ملازم مردان حق و حقیقت بود. در عین حال از راه کسب، روزی خود و خانواده را تحصیل می کرد و آنچه عاید او می شد، نیمی را صرف خویش و خانواده می کرد و نیم دیگر را به سادات و ذریه حضرت زهرا علیها السلام اختصاص می داد.
💜
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💚
اشتباه بزرگ جاریم
شوهرم هر چند وقت یبار شبا خونه نمیاومد میگفت سفر کاری هستم .منم که تنها میموندم توی شهر غریب اما جاریم با اصرار زیاد دخترشو میفرستاد خونه من میگفت من به تنهایی عادت دارم تو تنها نمون.
یه روز که داشتم لباس همسرمو اتو میکردم دختر جاریم گفت: زنعمومیخام یه چیزی بگم .
برگشتم طرفش که دیدم گریه میکنه وبا بغض گفت :زن عمو چند وقته که یه خواستگار دارم .مامانم میگه شرایطش خوبه .پسره مهندسه و همه چی داره .من مخالفت کردم ولی مامانم میگه میخاد جواب مثبت بده حتی چن بارم تهدیدم کرده و یه بارم کتکتم زد.آخه من فعلن دارم درس میخونم نمیخام شوهر کنم ازطرفی هم از پسره خوشم نمیاد.هر چی هم گفتم مامانم راضی نمیشه. میشه شما باهاش صحبت کنین .
اینو که گفت شروع کرد به گریه کردن.سعی کردم ارومش کنم و بهش قول دادم فردا با مامانش صحبت کنم.روز بعد پیش جاریم رفتم و کلی باهاش حرف زدم که زندگی بدون علاقه بدرد دخترش نمیخوره و کلی نصیحتش کردم .اولش حرف خودشو میزد ولی بالاخره فهمید کارش اشتباهه و قبول کرد جواب رد به خاستگار دخترش بده.دختر جاریمم خیلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد.
#والدین گرامی ازدواج چیزی نیس که با اجبار انجام بشه.لطفا تو انتخاب شریک فرزندانتون دقت کنید.🙏
💜
💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💚