.
#تلنگر
از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟
گفت:ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
-دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد؛
ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند؛
ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
-دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود
ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ،
ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
+ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ميكنم.
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.
.
#داستان شب
☯️ #پرسش_درست
✍️ پادشاهی می خواست برای خود وزیر اعظم را انتخاب کند.
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...
پادشاه بیرون رفت و در را بست.سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت !
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من ر اعظمم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد؟ چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت و
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، نکته انحرافی در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد در حالیکه شما شروع به حل آن کردید و در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت دشوار هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨تنها خداست که میداند
⭐️بهترین در زندگی تو
✨چگونه معنا میشود
⭐️من آن بهترین را
✨امشب برایت از خدا میخواهم
⭐️خدایا...🧚♀
✨بهترین ها را نصیب
⭐️دوستان و عزیزانم بگردان
✨لحظه هاتون آروم
⭐️خوابتون شیرین
✨آسمون دلتون پر ستاره
#شبتون در پناه خـدای مهربان🌙
#شب_بخیر 💚
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.
در زندگی هیچ لذتی بزرگتر از
غلبه بر سختی وجود ندارد
لذت عبور از یک پله
و رفتن به پله بعدی
ساختن آرزوهایی جدید
و تماشای به ثمر نشستن آنها
همه اینها لذت بخشند...
پس با ایمان و تلاش ادامه بده و مطمئن باش هیچ کوششی بدون نتیجه نخواهد ماند...
Optimism is a happiness magnet. If you stay positive, good things and good people will be drawn to you.
مثبت اندیشی آهنربای خوشبختی ست. اگر مثبت بمانید، تمام چيزهاي خوب و آدم های خوب به سمت شما جذب خواهند شد.
❖
صبح بخیر🤍
#انگیزشی
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مامان خلاق داری ولی نمیتونه ببرتت پارک😂
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.#طنز #جوک #حال_خوب
.
#داستان شب
#داستان_آموزنده
گویند رستم در نبرد نتوانست بر اسفندیار غالب شود. مجبور شد تا چشمان اسفندیار را کور کند.
در نبرد، دست بر درخت بیدی برد و شاخه آن شکست و در چشم اسفندیار کرد تا چشمش کور شد و رستم پهلوان گشت.
پیرمردی در نبرد حاضر بود و نبرد را می دید، با دیدن این صحنه گفت: پناه بر خدای بزرگ....
پرسیدند چه شد که چنین به هیجان آمدی؟ گفت: 20 سال پیش اسفندیار نوجوانی بود که بچه یتیمی بر او خندید. اسفندیار عصبانی شده و از درخت بیدی که این جا بود، شاخه ای شکست و آن قدر بر سر و صورت او زد که چشمانش کور شد.
طفل یتیم خون چشمش با اشک چشم اش آمیخت و شاخه درخت بید را گرفت و انتهای شکسته شاخه را نزدیک چشمش آورد و خون و اشک چشمش بر آن مالید و بر زمین فرو کرد و گفت: ای شاخه درخت بید، مرا با تو به ناحق و با تکیه بر زور بازوی اش، اسفندیار کور کرد. من تو را به نیت دادخواهی بر زمین زدم، اگر من زنده هم نبودم، تو عمرت بر زمین خواهد بود، انتقام مرا از ظالم بگیر. وگرنه در آن دنیا تو را نخواهم بخشید که مرا با تو کور کرده است.
چند سال بعد آن طفل یتیم با دوستانش صحرا رفت و چند گرگ به آنها حمله کردند. دوستانش فرار نمودند اما او نابینا بود و راه را نتوانست پیدا کند و طعمه گرگ ها شد. و نتوانست انتقام خود را بگیرد ولی این شاخه درخت پیام او را شنید و با او پیمان بست و کنون بعد از سالها پیمان خود را عملی کرد و با هدیه شاخه ای از خود به دست رستم، چشمان ظالم را کور کرد.
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.
هر جا توی زندگیت
به سوالی رسیدی که
جوابی براش نداشتی،
اینو بدون که فرمون دست دلت بوده ...
•••❥ °🪴° •••
اونجا که نزار قبانی میگه:
"اگر برای تو خیری داشت میماند،
اگر دوستدارت بود حرف میزد و
اگر مشتاقِ دیدنت بود می آمد"
دقیقا جوابِ نصف سوال هامونو داده
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه که نباید همه چیز،
خوب باشد!
در دلِ مشکلات است که آدم،
ساخته میشود.
گاهی همین سختیها و مشکلات؛
پلهای میشوند به سمتِ بزرگترین
موفقیتها.
در مواقعِ سختی، نا امید نباش.
برایِ آرزوهایت بجنگ.
و محکمتر از قبل، ادامه بده...
چه بسیارند؛ جادههای همواری،
که به مرداب ختم میشوند،
و چه بسیارتر؛ جادههای ناهموار
و صعبالعبوری؛
که به زیباترین باغها میرسند.
تسلیم نشو...!
شاید پلهی بعد؛
ایستگاهِ خوشبختیات باشد...
#انگیزشی
╭✹••••••••••••••••••🌸
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.
.
• ۵ تکنیک کاربردی برای اینکه بتونین عصبانیت، استرس و اضطرابتون رو کنترل کنین :
1- مطالعه وارونه هر متنی که دوست دارید انتخاب کنید و از آخر به اول بخونید.
2- ریتم اضطرابتون رو احساس کنید.این معمولا شبیه ضربان قلبه، بعد شروع کنید با پاهاتون با ریتم اون روی زمین ضرب بگیرید و به آهستگی سرعتش رو کم کنید تا باز هم آروم تر بشه.
3- تمرین گل و شمع
یک نفس عمیق بکشید. انگار که دارید یک گل خوشگل رو بو می کنید، بعد وانمود کنید که دارید یک شمع رو فوت میکنید، یک بازدم طولانی داشته باشید و این کار رو ۱۵ بار تکرار کنید.
4- نقاشی کنید، یک تیکه کاغذ و یک مداد بردارید و به انگشت هاتون اجازه بدید، برای خودش حرکت کنه،لازم نیست که نقاشیتون حتما خوشگل و تمیز به نظر بیاد فقط سعی کنید اونقد نقاشی کنید تا ذهنتون به سمت آروم تر شدن حرکت کنه.
5- فک تون رو ریلکس کنید.به آرومی دهانتون رو تا میتونید باز کنید وچونه تون رو به سینه تون نزدیک کنید و با آهستگی دهانتون رو ببنديد.
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
#دانستنی #سلامت #تندرستی #ترفند #تکنیک
🌺ميگن خواب مرگ كوتاهه،
🕯ولى چه فرق عجيبى است بين
🌺"مرگ" و "خواب"!
🌺وقتی "عزيزى" خوابيده،
🕯دلت میخواد حتى هيچ پرنده اى
🌺پر نزنه تا بيدار نشه،
🕯اما وقتى "مُرده"، دوست دارى
🌺با بلند ترين صداى دنيا بيدارش كنى ولى
🕯افسوس…
🌺دسته گلی از جنس
🕯 "فاتحه و صلوات"
🌺 تقدیم کنیم به درگذشتگان🙏
خدایا عزیزان مارا ببخش و بیامرز
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.
🎁 معجزه حال خوب •••❥
.
لبخند او بر آمدن آفتاب را، در پهنه طلایی دریا، از مِهر، میستود. در چشم من، ولیکن، لبخند او بَر آمدن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وایب خوبی که این ویدیو بهت میده>>
🔻روز هفدهم: برنامه خود را دوباره مرور کنید....
در این مرحله از چالش قانون جذب در 21 روز نگاهی دوباره به برنامه روز پنجم بیندازید و به این فکر کنید که حالا کجا هستید. آیا چیزی نیاز به تغییر دارد؟ تا حالا چه دست آوردی داشته ای؟
در صورت لزوم برنامه جدیدی را تنظیم کنید و به قدم هایی که برداشته اید افتخار کنید.
🔻روز هجدهم: به دنبال نشانه ها باشید.
روز هجدهم از چالش قانون جذب در 21 روز کائنات اغلب نشانه هایی می فرستد تا شما را به سمت چیزهایی که نیاز دارید راهنمایی کنند، اما برای دیدن این نشانه ها باید شهود خود را تقویت کنید. امروز چشمان خود را برای دعوت های غافلگیرکننده باز نگه دارید....
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.
.
#داستان شب
#فتنه_شیر
در چمنزاری دور از دهکده، سه گاو و یک شیر با هم زندگی میکردند. یکی از گاوها قهوه ای بود، یکی سیاه و دیگری سفید. با این که شب و روز شیر به فکر خوردن گاوها بود؛ ولی چون آنها سه گاو بودند، او جرات نمیکرد به سراغشان برود این بود که راهی پیدا کرد.
روزی گاو سفید برای خوردن علف تازه، از جمع دوستان خود دور شد. شیر رو به گاو سیاه و قهوه ای کرد و گفت:
این گاو سفید رنگ است. اگر گذر یکی از مردم ده به این جا بیفتد، رنگ سفید او همه را متوجه خود خواهد کرد و خانه امن ما به دست دشمن خواهد افتاد و یکی از ما زنده نخواهیم ماند. بهتر است من این گاو سفید را بکشم و هر سه ما با خیالی آسوده در اینجا زندگی کنیم.
بالاخره هر دو گاو راضی شدند و وقتی گاو سفید بازگشت شیر جستی زد و در یک لحظه او را از پای درآورد.
چند روزی گذشت. شیر منتظر فرصتی دوباره بود. تا اینکه گاو قهوه ای را تنها دید. به سراغ او رفت و گفت: من و تو همرنگیم، با هم برادریم؛ اما این گاو سیاه در میان ما غریبه است. اگر تو اجازه بدهی، او را میکشم و هر دو با هم تا آخر عمر، به خوبی و آرامش زندگی خواهیم کرد.
گاو قهوه ای، فریب شیر را خورد و گاو سیاه هم کشته شد.
چند روز بعد. شیر گرسنه شد و با خیال آسوده به سراغ گاو قهوه ای رفت. گاو مشغول علف خوردن بود. شیر دور گاو چرخی زد و گفت: خوب حالا نوبت توست که کشته شوی.
گاو قهوه ای با حسرت به آسمان نگاه کرد و گفت: من همان روزی کشته شدم که تو گاو سفید را کشتی...
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @Shikomah
.