اسمش مهدی بود، جَووُن لاغر اندام هجده، نوزده ساله، سرامیک کار بود...
اومده بود تا در جلسه "AA" که بعد از نماز در مسجد ما برگزار میشه، شرکت کنه.
حال و هوای خوبی داشت
بهم گفت حاجی چند روز پیش دونخ سیگار گرفته بودم و سه تا هم شکلات که تلخی نیکوتین رو بگیره... دیدم یه پیرزن نیازمند کنار خیابون وایستاده، دست کردم توی جیبم، چیزی نداشتم، دلم میخواست بهش کمک کنم، یه کم فک کردم، رفتم یدونه از سیگارها رو پس دادم و پول یه نخ سیگار رو از فروشنده گرفتم دادم بهش(پیرزن نیازمند)...
گوشه چشمم خیس شد😥گفتم دمت گرررررم👏👏👏
همینکه روی دلت پاگذاشتی حتتتتتتتما خدا یه جا دستتو میگیره
دم درگاه خدا کمیّت مهم نیست، کیفیت مهمه
شاید خیلی ها بیشتر از تو پول توی جیبشون داشتند اما از کنار این پیرزن بی تفاوت عبور کردند و فقط تماشا...
جناب سعدی:
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که می خواهی امروز فریادرس؟
#آخرین_دست_نوشته_های_من
#سبک_زندگی_ایرانی_اسلامی
#با_هم_مهربان_باشیم
#حبیب_الله_صفدری
#بی_تفاوت_نباشیم
#بوستان_آفتاب
ایتا👇
https://eitaa.com/habiballah_safdari
روبیکا👇
https://rubika.ir/habiballah_safdari