eitaa logo
موکب‌حبیب‌بن‌‌مظاهر(ع)نراق_کربلا
739 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
[﷽] 🏴 کانال اطلاع رسانی موکب‌حبیب‌ابن‌مظاهر‌(ع)نراق_کربلا. کانال موکب در تلگرام: https://t.me/NaraghMokeb ارتباط با ادمین: @O_820908
مشاهده در ایتا
دانلود
رادیو بانور‌ - این قلک خالی نمی‌ماند!.mp3
14.1M
📍این قلک خالی نمی‌ماند؛ به روایت سرکار خانم مریم رسولی، از خراسان شمالی با بی حالی روی موکت نم کشیده‌ی ایوان نشستم و قلک را رو به رویم گذاشتم. زیر لب گفتم:« خدایا... آخه الان؟ تو که وضع منو میدونی. چرا من باید اولین خونه‌ای باشم که قلک ازش رد میشه؟ تو که خوب میدونی چقدر دلم میخواد کمک کنم...ولی دستم تنگه... چرا الان؟» 🔵 کانال اطلاع رسانی موکب در ایتا: @habibebn_mazahernaraghkarbala
رادیو بانور - طلاهای خوشبخت.mp3
13.21M
📍طلاهای خوشبخت، به روایت سرکار خانم مریم انگشت باف، از استان تهران، شهرک بروجردی نمی‌دانستم مردم شهرک ما هم آن قدر پایه‌ی میدان هستند که در همچین پویشی شرکت کنند یا نه ولی... به امتحانش که می‌ارزید؟ با فکری که به ذهنم رسیده بود، دیگر دلم طاقت نیاورد. بلند شدم... 🔵 کانال اطلاع رسانی موکب در ایتا: @habibebn_mazahernaraghkarbala
رادیو بانور - دل‌بافته‌ها.mp3
10.26M
📍دلبافته ها، به روایت سرکار خانم فاطمه رخ‌فروز، از استان قزوین مردم کرور کرور پول و مثقال مثقال طلا برای کمک به غزه و لبنان می‌بخشیدند این خبرها بیشتر اسپند روی آتشم می‌کرد؛ دلم می‌خواست من هم بانی کاری شوم، کاری که مردم محله‌ام را از شنونده صِرف بودن، به حرکت دربیاورد اما سخت بود! مگر چند نفر در محله آنقدر وضعیت خوبی داشتند که می‌توانستند طلا هبه کنند یا از دسترنجشان کمک کنند و سفره‌ خانواده‌اشان تنگ نشود؟!. نمی‌شد! این پویش‌ها جواب نمیداد! 🔵 کانال اطلاع رسانی موکب در ایتا: @habibebn_mazahernaraghkarbala
رادیو بانور‌ - این جاکلیدی فرق دارد!.mp3
11.66M
📍این جاکلیدی فرق دارد، به روایت سرکار خانم لیلا باقری، از استان قم میخواستم با پولشون برای خودم چیزی بخرم ولی... یه لحظه یاد بچه‌های اونجا افتادم که هیچی ندارن... نمیدونستم میتونم با همین دو سه تا جاکلیدی بهشون کمک کرد... 🔵 کانال اطلاع رسانی موکب در ایتا: @habibebn_mazahernaraghkarbala
رادیو بانور ـ حلقه نامزدی.mp3
9.33M
📍حلقه نامزدی، به روایت سرکار خانم مهناز فعالی،شهرستان یزد،محله قاسم آباد دست دیگرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: این چه کاریه منیره؟؟ تو خودت هزار جور گرفتاری داری دختر خوب! چشمان مغمومش را به من دوخت و گفت: کمه میدونم ولی این آخرین چیز با ارزشیه که دارم... 🔵 کانال اطلاع رسانی موکب در ایتا: @habibebn_mazahernaraghkarbala
رادیو بانور - پایان ماجرا.mp3
13.51M
📍پایان ماجرا، به روایت سرکار خانم خیریه الهایی، از استان خوزستان چشمانم به دهان نرگس خشک شده بود و گوش‌هایم به آنچه شنیده بود باور نداشت. حرف‌های نرگس صدای اعتراض تک تک خانم‌ها را درآورده بود. نفس عمیقی کشیدم؛ این اتفاق نمی‌توانست پایان ماجرای ما باشد! 🔵 کانال اطلاع رسانی موکب در ایتا: @habibebn_mazahernaraghkarbala
رادیو بانور - باهم برای نور.mp3
8.92M
🔸 «چون پستای مربوط به غزه و تبیینای شما واسه چرایی حمایت ایران از لبنان، زیاد دست به دست شده، چندتا کامنت و دایرکت ناجور داشتیم.. من نوتیف‌شونو دیدم، خودم از پس جواب دادن بهشون برنمی‌اومدم واسه همین اومدم که تبلتو بدم بهتون.» 🔵 کانال اطلاع رسانی موکب در ایتا: @habibebn_mazahernaraghkarbala
رادیو بانور - قمر خانوم.mp3
8.46M
📍 روایتی آزاد از خانم ناهید پردل از مشهد، محله وکیل آباد، مسجد صاحب الزمان 🔸« این تنها دلخوشی منه. من که خیلی بیرون نمیرم. همسایه ها اومدن و گفتن که خبر بازارچه مقاومت تو کل محله پخش شده. از وقتی شنیدم عین اسپند رو آتیش دلم آروم نداره. من که اینجا دستم به جایی بند نیست. نمی‌تونستم بشینم و فقط نگاه کنم. این تنها کاریه که از دستم برمیاد...»
رادیو بانور - آدرس اشتباه.mp3
15.74M
🔸«این نفت تو آتیش جنگ ریختنه.. تو اسراییل هم بچه هست! » و ناگهان تمام سرها به سمت من برگشت و متوجه شدم واکنشم به جواب زن را خیلی بلند گفته‌ام. زن چند قدمی جلوتر آمد و به طرف من گردن کشید: به به میبینم که چراغ اول بحثو یه نوجوون روشن کرده! پس حرفایی که راجع به بی‌پروایی نسل شما میگن شایعه نیست!.. اگر برات مشکلی نداره بیا یکم نزدیکتر بشین تا کسایی که از لایو اینستاگرام دارن برنامه رو میبینن هم بتونن صدای تو رو هم جواب کامل منو بشنون... . @habibebn_mazahernaraghkarbala
رادیو بانور ـ داستان تبدار.mp3
10.66M
🔸چند دقیقه بیشتر به شروع برنامه نمانده بود که انگار چیزی یادم آمده باشد، تند از جایم بلند شدم. با قدم‌های بلند و سریع رفتم سمت بچه‌ها. از اولین نفرشان پرسیدم: "امیر نیومده هنوز؟" همه‌ی پسرها نشسته بودند و فقط یک صندلی در آن ردیف خالی بود. با عجله برگشتم سمت در و همزمان بین مخاطبینم دنبال شماره‌ی مادر امیر می‌گشتم. تماس که وصل شد صدای گریه‌‌ی امیر را از پشت تلفن شنیدم... @habibebn_mazahernaraghkarbala