هادرون
#داستان_شب بر سر دوراهی روبهروی مدرسهای که بالای سر در آن آیهای از قرآن نوشتهشده بود .ایستادم
#داستان_شب
#قسمت_سوم
بر سر دوراهی
با صدای بمش گفت: اگر محمد مهدی یک ساعت بیاید. جایی که من در آن درس میخوانم را ببیند. 👀
به کل بچههای گشت پیتزا میدهم.🍕
بچه های گشت مشغول خوردن نان و پنیر و سبزی بودند که چشم هایشان گرد شد.😳 نمی دانستند چه بگویند!
معین که کنار من نشسته بود .از شدت حرف احسان سبزیهایی که در دهانش بود با سرفه بیرون انداخت.🤮
من که تربچه را نجویده قورت دادم .😦
همه کُپ کرده بودند.
من هم نگذاشتم کسی زود تر از من حرفی بزند بدون وقتکشی ابرو هایم را درهم فرو بردم.😡
اولش خواستم دو سه تا بد و بیراه بهش بگویم.
قبلتر از اینهم به من گیر داده بود. هرشب که پایگاه بود میآمد کنار من می نشست و میگفت بیا آنجا درس بخوان فضای خوبی هست🤤 فرصت را از دست نده و از این طور تعریف های الکی 😒
فکر می کرد در کاخ شاه عباس درس میخواند 😠من هم هر بار جوابی به او می دادم.
می گفتم فکر کردی مردم شما را دوست دارند هرچه می کشند از دست شما ها هست 😅
ولی اینبار فرق میکرد.
پیشنهادش را در جمع گفت😰
به جای بد و بیراه، اخم کردم و گفتم🗣
_من نه حال و پروای حرف مردم را دارم و نه میخواهم آیندهام را خراب کنم😬
سر سفره و در حالی که همه هنوز در شُک بودند . به حرف هایم ادامه دادم .
_من ده سال است که درس خواندهام کمتر از دو سال دیگر فقط تا موفقیتم ماندهاست.🤩
مگر خل شده ام که درسم را رها کنم و بیایم جایی درس بخوانم که غیر از فحش مردم و بد و بیراه چیزی ندارد.🤨
احسان گفت تو فقط این حرف ها را شنیده ایی .حالا من یک بار گفته ام بیا ببین و با چشم خودت قضاوت کن. 🤔
حرفهایم فایدهایی نداشت زهر حرفش داشت اثر میکرد.🐍
بچههای گشت یکییکی وسط شام خوردن شروع به حرف زدن با من کردند👥
من خیلی کلافه و عصبی شده بودم.😤 اما بچه های پایگاه خوشحال. 😄
ادامه دارد ......
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_سوم
┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @Haderoon ❖
┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب #قسمت_دوم بر سر دوراهی _/پایگاه یک هفته قبل_/ در کوچهای تاریک مشغول گشتزنی بودیم👨
#داستان_شب
#قسمت_چهارم
بر سر دوراهی
از سر سفره بلند شدم 🙍♂رفتم در اتاق کناری، روی پشتی ابری آبیرنگی نشستم .
احسان غیبش زده بود فکر کنم به بچهها گفته بود که من را راضی کنند 😔
چند لحظهای در اتاق تنها بودم با خودم حرف میزدم .😌
_من که تصمیمم را گرفتهام درضمن آینده ارزشمندم را به یک پیتزا نمیفروشم.🍕 داشتم برای خودم منبر میرفتم که رضا همان سر تیم من در گشت مثل تانک آمد توی اتاق.
_ بچه زده به سرت. این اتفاق صد سال یکبار میافتد 😋
_ رضا مزخرف نگو. 😬
_ اگر من جای تو بودم میرفتم .میدانی چند وقت هست با رفقا پیتزا نخوردهام .😋
_ تو برو ببین بجای من.
ابرو هایش را بالا انداخت و لبخندی زد .
_نمیشود. خودت باید بروی.
🚶♂میان صحبت من و رضا معین جانشین فرمانده👑با چهره جدی اما از توی دل خوشحال توی اتاق آمد. 🏛
حال پریشان و رنگ سرخ چهرهام را دید گفت خیال میکنی به خواستگاریت آمدند.🧖♂
بچه از تو خواسته است که بیایی ببینی آنجاییکه در آن درس میخوانند را فقط همین .
اسمش چه بود آهان حوض🧐
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم .😂
_کله پوک حوزه 🤣😂 حوض که در خانه خودمان هم هست
_حالا هر چی😒
حسابی خنده ام گرفته بود😆
کمی به مغزش فشار آورد با دست راستش بشکنی زد. 😏
_فهمیدم 😇 تو میروی حوزه چند تا درخت و چند تا شیخ را میبینی و بر میگردی.🤦♂
گفتم به همین خیال باش .😝نقشه اش را ادامه داد معین ،
_اگر هم با تو صحبت کردند انگشتهایت را در گوشت میکنی تا چیزی نشنوی 🙃اگر چیزی هم تعارف تو کردند مبادا بخوری شاید هیپنوتیزم کنند تورا🤤
و بعد برمیگردی و به کارهایت میرسی.🤓
و ما هم به شام میرسیم .
_معین میترسم گیرم بیندازند اینها با پنبه سر میبرند🔪
_ غمت نباشد من نمیگذارم✊
فرمانده در را باز کرد _معین خوب روی مخش کار کن 🧠
معین نقشهاش را به فرمانده گفت فرمانده هم تبسمی کرد .
_ نقشه ات مثل نقشههای عمروعاص است معین خیلی دقیق است.😅
ادامه دارد.....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_چهارم
┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @Haderoon ❖
┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
#داستان_شب
بر سر دوراهی
هشدار تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد.⏰ ساعت شش صبح بود .
⏲ سید احمد استاد بنای من دم در منتظرم بود.
سلام علیک کردیم و پشت سرش نشستم. موتور قراضهای داشت🛵 هوا خنک و دلنشین بود🌥 فکرم مثل دیشب مشغول بود .🤦♂
به خانهای که در آن کار میکردیم رسیدیم🏠 خانه تاریخی و فرسوده ایی بود.🏚
مشغول کاه الک کردن شدم🗑سید رفت و در اتاقی روی زمین پر از خاک نشست و سیگارش را روشن کرد.🚬
گوشی رده خارجش را بیرون آورد.📱 بلندگوی نیمسوخته ای تلفنش داشت. که وقتی آهنگ میگذاشت صدای خشخش فقط از آن فهمیده میشد😂
اینبار آهنگی گذاشته بود که صدای زن از لابهلای خشخش ها فهمیده میشد. 👩
گفتم سید احمد میگویند صدای زن حرام است عوضش کن !
سید احمد سیگارش را گوشه لبش برداشت و دودش را آهسته بیرون داد💨
_میبینم حرفهای آخوندها را میزنی نکند میخواهی آخوند شوی.🧐
_ خیالت راحت و هر چه بشوم آخوند نمیشوم. 😅
گفت احسنت احسنت درضمن اگر آخوند هم شدی اولین نفری که به تو فحش میدهد خودم هستم۰ 😠
خنده ای کردم بهش گفتم استاد هر جایی خوب و بد دارد 😏
گفت اتفاقا تنها جایی که همه آنها بد هستند آنجاست🤓
بلند شد و مشغول کاهگل سازی شد.
با خودم گفتم پس واجب شد ته و توی این ماجرا را در بیاورم.🤩
لحظهشماری میکردم که عصر شود وبه دوره بروم تا از ماجرا سر در بیاورم 🤓
ساعت سه و نیم به سوی محل برگزاری دوره حرکت کردم .📗
تعدادی از بچههای پایگاه هم در دوره شرکت میکردند .😉 وقتی داخل شدم انگار منتظر من بودند خیلی خوشحال شدند 😄
گفتم این خوشحالی از دیدن من است یا بخاطر پیتزا است 🤦♂😂
ادامه دارد....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_ششم
┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @Haderoon ❖
https://t.me/haderoon
┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب بر سر دوراهی هشدار تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد.⏰ ساعت شش صبح بود . ⏲ سید احمد استاد ب
#داستان_شب
#قسمت_هفتم
بر سر دوراهی
بعد از کلی سینهخیز و دویدن کیک و شربت میچسبید. من و بچه های پایگاه کنار فلاکس شربت نشسته بودیم 🍹و مشغول غارت تغذیه بودیم 😁معین کنار من بود.
_ اینقدر ناز نکن برو ببین حوزه را و کلک قضیه را بکن .
صدایم را صاف کردم.
_بر فرض من بروم احسان که طلبه هست و بهتر میداند که شرط بستن حرام است و زیر بار این خرج نمی رود و بهونه هم که دارد .
شیخ حسین برای خوردن شربت آمد سمت فلاکس.
_بگذار دکتر جان، از شیخ بپرسیم موضوع را او شیخ هست و بیشتر سر در میآورد .
با سرم حرفش را تایید کردم 👌
_به به آقا معین و آقا محمد مزاحم که نیستم ؟
_اختیار دارید حاج اقا باعث افتخار هست در کنار شما بودن . 🙏
اتفاقا ذکر خیرتان بود . شیخ سؤالی دارم بپرسم اگر اشکالی ندارد .
شیخ که مشغول شربت ریختن بود🥤گفت _بفرمایید در خدمتم ❤️
از چهره ی معین پیدا بود که می خواهد بحث پایگاه را با زیرکی بگوید.
_حاج اقا کسی در پایگاه گفته است که اگر محمد مهدی بیاید یک ساعت حوزه را ببیند کل بچه ها را پیتزا می دهد .🍕
حالا سوالم این است شرط مگر حرام نیست پس عملا کلاه سرمان می رود و پیتزا را بالا میکشد. ای نامرد . 😒
به آرامی مقداری از شربتش را خورد🥤
_ اگر طرفین شرط راضی باشند اشکالی ندارد و حرام نیست به شرط اینکه آن شخص را مجبور نکنید 🙃 و پیتزا را به زور از او نگیرید 😅
_نه حاج آقا او که با دادن پیتزا موافق است ✌️
مشکل ما محمد مهدی هست که از خر شیطان پیاده بشو نیست .
خنده ای کردم گفتم معین خوب همه چیز را لو دادی 😂
_خجالت بکش محمد ،
حاج اقا محرم ما هستند حتی از دکتر هم محرم تر هستند
شیخ خنده ایی کرد و گفت چه شرط خوش مزه ایی هست من را هم فراموش نکنید 😂
_حاج اقا محمد را شما رام کن من همیشه به یادتان هستم 🤦♂😁
اگر حرف های معین را قطع نمیکردم آبرو من و پایگاه و همه را برده بود
وسط چرت و پرت گویی های معین گفتم که:
_حاج اقا بعد از کلاس آخر کارتان دارم یک صحبت کوتاهی با شما دارم .
_با کمال میل عزیزم در ضمن معین، زیاد محمد ما را اذیت نکن برویم سر کلاس که مجبور نشویم بخاطر دور رفتن کلاغ پر برویم 🦅
ادامه دارد ....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_هفتم
┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @Haderoon ❖
┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب #قسمت_هفتم بر سر دوراهی بعد از کلی سینهخیز و دویدن کیک و شربت میچسبید. من و بچه های
#داستان_شب
#بر_سر_دوراهی
نفس عمیقی کشیدم روی موتورم نشسته بودم🛵
منتظر بودم تا کسی که داشت با شیخ حسین حرف میزد هم برود تا تنها شویم .
مدتی گذشت جوان خداحافظی کرد و رفت.
موتور را بردم کنار شیخ حسین، شیخ هم منتظرم بود👳♂
شب زیبایی بود او هم مثل من سوار موتور بود🏍
_ سلام علیکم حاج آقا راستش بابت داستانی که معین گفت مزاحم شده ام .
_و علیکم السلام اقا محمد خان بفرمایید من در خدمتم☺️😊
_حاج اقا خیلی کنجکاو شدم میخواهم بیشتر درمورد حوزه سر دربیاورم🤓
اصلا آنجا چه خبر است چه کار میکنید اگر کسی بیاید آینده ایی دارد موفق میشود مشاغل آنجا چیست؟؟؟
_ببین محمد حوزه یکی از جاهایی است که امروز خیلی به نیرو نیاز داره.👨🏫
در آنجا درس دینت را به صورت عمیق میخوانی و خیلی معصومین هم به تحصیل علوم دینی شفارش کرده اند .
از نظر آینده ی شغلی هم حوزه علمیه رشته ها و شاخه های گوناگونی داره
تو میتوانی قاضی ،وکیل،مشاور،استاد حوزه و دانشگاه و مدرسه بشوی و حتی سکان دار مشاغل سیاسی و اجتماعی کشور بشوی 😍از نظر شغلی جای عالی هست.
_حاجآقا من به درد آنجا میخورم موفق خواهم بود.؟
_چرا که نه انسان اگر هر کار و چیزی را که در آن استعداد و علاقه داشته باشد قطعا در آن موفق خواهد بود 🤩
گفته بودی کلاس دهم هستی معدل سال دهمت چند شده بود ؟
_حاج اقا ۱۹/۶۸
_آفرین تو استعدادش را داری و میتوانی که در این عرصه یکی از موفق ها بشوی. 😇
در ضمن وقتی ورودی حوزه جوانان پا کار و درس خوان باشند قطعا موفقیت هم خواهد بود ✅
جدیدا بعضی از مدیران مدارس میگویند که اگر بروید به حوزه موفق نمیشوید .😡
آخر تا وقتی که شما ها نمیگذارید دانش آموزان قوی و با استعداد بیایند در حوزه تحصیل کنند و به دین خود خدمت کنند موفقیت حوزه هم کم میشود. 😔
اما جدیدا دانش آموزان با استعداد و پای کار به حوزه آمده اند و موفق هم شده اند و راضی هم هستند از انتخابشان 😉😊
محمد مهدی تو یک جلسه بیا حوزه را ببین و بیشتر آشنا بشو اگر خوشت آمد بسم الله وگرنه همین راهت را برو ✅
یاد حرف احسان افتادم ببین و بعد قضاوت کن 😅
_خیلی ممنون حاج آقا خیلی توی تصمیمم به من کمک کردید ان شاءالله هفته آینده می آیم و از نزدیک میبنم حوزه را .
_انجام وظیفه بود گلم آره بیا و با هم بیشتر صحبت میکنیم
ادامه دارد.....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_هشتم
┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @Haderoon ❖
┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
1_1571975694.pdf
حجم:
420.5K
رمان بر سر دوراهی
📣 نسخه #پی_دی_اف و #ویرایش شده 📣
رمان #بر_سر_دوراهی
به قلم #محمد_مهدی_پیری✅
رمان ۱۵ #قسمتی بر سر دوراهی با نگاهی طنز ماجرای آشنایی جوانی را با حوزه بیان میکند.
#بیست_دقیقه_مطالعه
همراهی و حمایت شما مایه دل گرمی ما است ❤️
قسمتی از رمان :
اواخر تیر ماه بود .حسابی دو دل بودم میگفتم اگر موفق نشوم اگر به جایی نرسم در حوزه مضحکه عام و خاص می شوم.
واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد هم فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند.
پیش شیخ محمد مسئله را گفتم سرپرست آموزش بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن.
جمله کوتاه بود اما دریای معنا. هرچه چرتکه می انداختم حوزه گرانتر و سنگین تر نسبت به مدرسه بود. از همه لحاظ حوزه سنگینی میکرد.....
┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @Haderoon ❖
https://t.me/haderoon
┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛