eitaa logo
هادرون
6.5هزار دنبال‌کننده
56.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
224 فایل
کانال خبری تحلیلی هادِرون؛ بروزترین کانال خبری استان یزد در #ایتا برای درج پیام در کانال به ایدی زیر پیام بدید: @ertebat_ba_haderoon ❌ تبلیغات👇👇👇 @tablighate_haderoon
مشاهده در ایتا
دانلود
هادرون
#داستان_شب بر سر دوراهی روبه‌روی مدرسه‌ای که بالای سر در آن آیه‌ای از قرآن نوشته‌شده بود .ایستادم
بر سر دوراهی با صدای بمش گفت: اگر محمد مهدی یک ساعت بیاید. جایی که من در آن درس می‌خوانم را ببیند. 👀 به کل بچه‌های گشت پیتزا می‌دهم.🍕 بچه های گشت مشغول خوردن نان و پنیر و سبزی بودند که چشم هایشان گرد شد.😳 نمی دانستند چه بگویند! معین که کنار من نشسته بود .از شدت حرف احسان سبزی‌هایی که در دهانش بود با سرفه بیرون انداخت.🤮 من که تربچه را نجویده قورت دادم .😦 همه کُپ کرده بودند. من هم نگذاشتم کسی زود تر از من حرفی بزند بدون وقت‌کشی ابرو هایم را درهم فرو بردم.😡 اولش خواستم دو سه تا بد و بیراه بهش بگویم. قبل‌تر از این‌هم به من گیر داده بود. هرشب که پایگاه بود می‌آمد کنار من می نشست و می‌گفت بیا آن‌جا درس بخوان فضای خوبی هست🤤 فرصت را از دست نده و از این طور تعریف های الکی 😒 فکر می کرد در کاخ شاه عباس درس می‌خواند 😠من هم هر بار جوابی به او می دادم. می گفتم فکر کردی مردم شما را دوست دارند هرچه می کشند از دست شما ها هست 😅 ولی این‌بار فرق می‌کرد. پیشنهادش را در جمع گفت😰 به جای بد و بیراه، اخم کردم و گفتم🗣 _من نه حال و پروای حرف مردم را دارم و نه می‌خواهم آینده‌ام را خراب کنم😬 سر سفره و در حالی که همه هنوز در شُک بودند . به حرف هایم ادامه دادم . _من ده سال است که درس خوانده‌ام کمتر از دو سال دیگر فقط تا موفقیتم مانده‌است.🤩 مگر خل شده ام که درسم را رها کنم و بیایم جایی درس بخوانم که غیر از فحش مردم و بد و بیراه چیزی ندارد.🤨 احسان گفت تو فقط این حرف ها را شنیده ایی .حالا من یک بار گفته ام بیا ببین و با چشم خودت قضاوت کن. 🤔 حرف‌هایم فایده‌ایی نداشت زهر حرفش داشت اثر می‌کرد.🐍 بچه‌های گشت یکی‌یکی وسط شام خوردن شروع به حرف زدن با من کردند👥 من خیلی کلافه و عصبی شده بودم.😤 اما بچه های پایگاه خوشحال. 😄 ادامه دارد ...... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب #قسمت_دوم بر سر دوراهی _/پایگاه یک هفته قبل_/ در کوچه‌ای تاریک مشغول گشت‌زنی بودیم👨
بر سر دوراهی از سر سفره بلند شدم 🙍‍♂رفتم در اتاق کناری، روی پشتی ابری آبی‌رنگی نشستم . احسان غیبش زده بود فکر کنم به بچه‌ها گفته بود که من را راضی کنند 😔 چند لحظه‌ای در اتاق تنها بودم با خودم حرف میزدم .😌 _من که تصمیمم را گرفته‌ام درضمن آینده ارزشمندم را به یک پیتزا نمی‌فروشم.🍕 داشتم برای خودم منبر می‌رفتم که رضا همان سر تیم من در گشت مثل تانک آمد توی اتاق. _ بچه زده به سرت. این اتفاق صد سال یک‌بار می‌افتد 😋 _ رضا مزخرف نگو. 😬 _ اگر من جای تو بودم می‌رفتم .می‌دانی چند وقت هست با رفقا پیتزا نخورده‌ام .😋 _ تو برو ببین بجای من. ابرو هایش را بالا انداخت و لبخندی زد . _نمی‌شود. خودت باید بروی. 🚶‍♂میان صحبت من و رضا معین جانشین فرمانده👑با چهره جدی اما از توی دل خوشحال‌ توی اتاق آمد. 🏛 حال پریشان و رنگ سرخ چهره‌ام را دید گفت خیال می‌کنی به خواستگاریت آمدند.🧖‍♂ بچه از تو خواسته است که بیایی ببینی آنجایی‌که در آن درس می‌خوانند را فقط همین . اسمش چه بود آهان حوض🧐 نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم .😂 _کله پوک حوزه 🤣😂 حوض که در خانه خودمان هم هست _حالا هر چی😒 حسابی خنده ام گرفته بود😆 کمی به مغزش فشار آورد با دست راستش بشکنی زد. 😏 _فهمیدم 😇 تو می‌روی حوزه چند تا درخت و چند تا شیخ را می‌بینی و بر میگردی.🤦‍♂ گفتم به همین خیال باش .😝نقشه اش را ادامه داد معین ، _اگر هم با تو صحبت کردند انگشت‌هایت را در گوشت می‌کنی تا چیزی نشنوی 🙃اگر چیزی هم تعارف تو کردند مبادا بخوری شاید هیپنوتیزم کنند تورا🤤 و بعد برمی‌گردی و به کارهایت می‌رسی.🤓 و ما هم به شام می‌رسیم‌ . _معین میترسم گیرم بیندازند این‌ها با پنبه سر می‌برند🔪 _ غمت نباشد من نمی‌گذارم✊ فرمانده در را باز کرد _معین خوب روی مخش کار کن 🧠 معین نقشه‌اش را به فرمانده گفت فرمانده هم تبسمی کرد . _ نقشه ات مثل نقشه‌های عمروعاص است معین خیلی دقیق است.😅 ادامه دارد..... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
بر سر دوراهی هشدار تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد.⏰ ساعت شش صبح بود . ⏲ سید احمد استاد بنای من دم در منتظرم بود. سلام علیک کردیم و پشت سرش نشستم. موتور قراضه‌ای داشت🛵 هوا خنک و دلنشین بود🌥 فکرم مثل دیشب مشغول بود .🤦‍♂ به خانه‌ای که در آن کار می‌کردیم رسیدیم🏠 خانه تاریخی و فرسوده ایی بود.🏚 مشغول کاه الک کردن شدم🗑سید رفت و در اتاقی روی زمین پر از خاک نشست و سیگارش را روشن کرد.🚬 گوشی رده خارجش را بیرون آورد.📱 بلندگوی نیم‌سوخته ای تلفنش داشت. که وقتی آهنگ می‌گذاشت صدای خش‌خش فقط از آن فهمیده می‌شد😂 این‌بار آهنگی گذاشته بود که صدای زن از لابه‌لای خش‌خش ها فهمیده‌ می‌شد. 👩 گفتم سید احمد می‌گویند صدای زن حرام است عوضش کن ! سید احمد سیگارش را گوشه لبش برداشت و دودش را آهسته بیرون داد💨 _می‌بینم حرف‌های آخوندها را می‌زنی نکند میخواهی آخوند شوی.🧐 _ خیالت راحت و هر چه بشوم آخوند نمی‌شوم. 😅 گفت احسنت احسنت درضمن اگر آخوند هم شدی اولین نفری که به تو فحش می‌دهد خودم هستم۰ 😠 خنده ای کردم بهش گفتم استاد هر جایی خوب و بد دارد 😏 گفت اتفاقا تنها جایی که همه آنها بد هستند آنجاست🤓 بلند شد و مشغول کاه‌گل سازی شد. با خودم گفتم پس واجب شد ته و توی این ماجرا را در بیاورم.🤩 لحظه‌شماری می‌کردم که عصر شود وبه دوره بروم تا از ماجرا سر در بیاورم 🤓 ساعت سه و نیم به سوی محل برگزاری دوره حرکت کردم .📗 تعدادی از بچه‌های پایگاه هم در دوره شرکت می‌کردند .😉 وقتی داخل شدم انگار منتظر من بودند خیلی خوشحال شدند 😄 گفتم این خوشحالی از دیدن من است یا بخاطر پیتزا است 🤦‍♂😂 ادامه دارد.... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ https://t.me/haderoon ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب بر سر دوراهی هشدار تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد.⏰ ساعت شش صبح بود . ⏲ سید احمد استاد ب
بر سر دوراهی بعد از کلی سینه‌خیز و دویدن کیک و شربت می‌چسبید. من و بچه های پایگاه کنار فلاکس شربت نشسته بودیم 🍹و مشغول غارت تغذیه بودیم 😁معین کنار من بود. _ اینقدر ناز نکن برو ببین حوزه را و کلک قضیه را بکن . صدایم را صاف کردم. _بر فرض من بروم احسان که طلبه هست و بهتر می‌داند که شرط بستن حرام است و زیر بار این خرج نمی رود و بهونه هم که دارد . شیخ حسین برای خوردن شربت آمد سمت فلاکس. _بگذار دکتر جان، از شیخ بپرسیم موضوع را او شیخ هست و بیشتر سر در می‌آورد . با سرم حرفش را تایید کردم 👌 _به به آقا معین و آقا محمد مزاحم که نیستم ؟ _اختیار دارید حاج اقا باعث افتخار هست در کنار شما بودن . 🙏 اتفاقا ذکر خیرتان بود . شیخ سؤالی دارم بپرسم اگر اشکالی ندارد . شیخ که مشغول شربت ریختن بود🥤گفت _بفرمایید در خدمتم ❤️ از چهره ی معین پیدا بود که می خواهد بحث پایگاه را با زیرکی بگوید. _حاج اقا کسی در پایگاه گفته است که اگر محمد مهدی بیاید یک ساعت حوزه را ببیند کل بچه ها را پیتزا می دهد .🍕 حالا سوالم این است شرط مگر حرام نیست پس عملا کلاه سرمان می رود و پیتزا را بالا می‌کشد. ای نامرد . 😒 به آرامی مقداری از شربتش را خورد🥤 _ اگر طرفین شرط راضی باشند اشکالی ندارد و حرام نیست به شرط اینکه آن شخص را مجبور نکنید 🙃 و پیتزا را به زور از او نگیرید 😅 _نه حاج آقا او که با دادن پیتزا موافق است ✌️ مشکل ما محمد مهدی هست که از خر شیطان پیاده بشو نیست . خنده ای کردم گفتم معین خوب همه چیز را لو داد‌ی 😂 _خجالت بکش محمد ، حاج اقا محرم ما هستند حتی از دکتر هم محرم تر هستند شیخ خنده ایی کرد و گفت چه شرط خوش مزه ایی هست من را هم فراموش نکنید 😂 _حاج اقا محمد را شما رام کن من همیشه به یادتان هستم 🤦‍♂😁 اگر حرف های معین را قطع نمیکردم آبرو من و پایگاه و همه را برده بود وسط چرت و پرت گویی های معین گفتم که: _حاج اقا بعد از کلاس آخر کارتان دارم یک صحبت کوتاهی با شما دارم . _با کمال میل عزیزم در ضمن معین، زیاد محمد ما را اذیت نکن برویم سر کلاس که مجبور نشویم بخاطر دور رفتن کلاغ پر برویم 🦅 ادامه دارد .... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب #قسمت_هفتم بر سر دوراهی بعد از کلی سینه‌خیز و دویدن کیک و شربت می‌چسبید. من و بچه های
نفس عمیقی کشیدم روی موتورم نشسته بودم🛵 منتظر بودم تا کسی که داشت با شیخ حسین حرف میزد هم برود تا تنها شویم . مدتی گذشت جوان خداحافظی کرد و رفت. موتور را بردم کنار شیخ حسین، شیخ هم منتظرم بود👳‍♂ شب زیبایی بود او هم مثل من سوار موتور بود🏍 _ سلام‌ علیکم حاج آقا راستش بابت داستانی که معین گفت مزاحم شده ام . _و علیکم ‌السلام اقا محمد خان بفرمایید من در خدمتم☺️😊 _حاج اقا خیلی کنجکاو شدم می‌خواهم بیشتر درمورد حوزه سر دربیاورم🤓 اصلا آن‌جا چه خبر است چه کار میکنید اگر کسی بیاید آینده ایی دارد موفق می‌شود مشاغل آن‌جا چیست؟؟؟ _ببین محمد حوزه یکی از جاهایی است که امروز خیلی به نیرو نیاز داره.👨‍🏫 در آنجا درس دینت را به صورت عمیق می‌خوانی و خیلی معصومین هم به تحصیل علوم دینی شفارش کرده اند . از نظر آینده ی شغلی هم حوزه علمیه رشته ها و شاخه های گوناگونی داره تو میتوانی قاضی ،وکیل،مشاور،استاد حوزه و دانشگاه و مدرسه بشوی و حتی سکان دار مشاغل سیاسی و اجتماعی کشور بشوی 😍از نظر شغلی جای عالی هست. _حاج‌آقا من به درد آن‌جا می‌خورم موفق خواهم بود.؟ _چرا که نه انسان اگر هر کار و چیزی را که در آن استعداد و علاقه داشته باشد قطعا در آن موفق خواهد بود 🤩 گفته بودی کلاس دهم هستی معدل سال دهمت چند شده بود ؟ _حاج اقا ۱۹/۶۸ _آفرین تو استعدادش را داری و میتوانی که در این عرصه یکی از موفق ها بشوی. 😇 در ضمن وقتی ورودی حوزه جوانان پا کار و درس خوان باشند قطعا موفقیت هم خواهد بود ✅ جدیدا بعضی از مدیران مدارس می‌گویند که اگر بروید به حوزه موفق نمی‌شوید .😡 آخر تا وقتی که شما ها نمی‌گذارید دانش آموزان قوی و با استعداد بیایند در حوزه تحصیل کنند و به دین خود خدمت کنند موفقیت حوزه هم کم می‌شود. 😔 اما جدیدا دانش آموزان با استعداد و پای کار به حوزه آمده اند و موفق هم شده اند و راضی هم هستند از انتخابشان 😉😊 محمد مهدی تو یک جلسه بیا حوزه را ببین و بیشتر آشنا بشو اگر خوشت آمد بسم الله وگرنه همین راهت را برو ✅ یاد حرف احسان افتادم ببین و بعد قضاوت کن 😅 _خیلی ممنون حاج آقا خیلی توی تصمیمم به من کمک کردید ان شاءالله هفته آینده می آیم و از نزدیک میبنم حوزه را . _انجام وظیفه بود گلم آره بیا و با هم بیشتر صحبت میکنیم ادامه دارد..... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
1_1571975694.pdf
حجم: 420.5K
رمان بر سر دوراهی 📣 نسخه و شده 📣 رمان به قلم ✅ رمان ۱۵ بر سر دوراهی با نگاهی طنز ماجرای آشنایی جوانی را با حوزه بیان می‌کند. همراهی و حمایت شما مایه دل گرمی ما است ❤️ قسمتی از رمان : اواخر تیر ماه بود .حسابی دو دل بودم میگفتم اگر موفق نشوم اگر به جایی نرسم در حوزه مضحکه عام و خاص می شوم. واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد هم فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند. پیش شیخ محمد مسئله را گفتم سرپرست آموزش بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن. جمله کوتاه بود اما دریای معنا. هرچه چرتکه می انداختم حوزه گران‌تر و سنگین تر نسبت به مدرسه بود. از همه لحاظ حوزه سنگینی میکرد..... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ https://t.me/haderoon ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛