eitaa logo
هادرون
6.5هزار دنبال‌کننده
56.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
224 فایل
کانال خبری تحلیلی هادِرون؛ بروزترین کانال خبری استان یزد در #ایتا برای درج پیام در کانال به ایدی زیر پیام بدید: @ertebat_ba_haderoon ❌ تبلیغات👇👇👇 @tablighate_haderoon
مشاهده در ایتا
دانلود
بر سر دوراهی روبه‌روی مدرسه‌ای که بالای سر در آن آیه‌ای از قرآن نوشته‌شده بود .ایستادم به همراه دوستم که تازه با او آشتی کرده بودم. اولش رودربایستی داشتیم می‌ترسیدیم که داخل مدرسه شویم.😅 ابهت عجیبی داشت نگهبان که از دیدن قیافه سردرگم و ضایع ما شک کرده بود🤦‍♂ آمد بیرون تا ببیند این دو جوان چه می‌خواهند. 🤔 از نگهبان مسن آنجا با موهای سفید و سیاهش سراغ کسی را گرفتیم. نگهبان که از شدت نور آفتاب چشمانش را در خود فرو برده بود🔆 گفت هنوز نیامده‌است😐 قرار بود در آن مدرسه ثبت‌نام کنیم و ادامه تحصیل بدهیم . هنوز من دو دل بودم 💕 من کجا و آنجا کجا با خود میگفتم اصلا اگر دوست‌هایم بفهمند مرا مسخره نمی‌کنند ؟!که چرا هم‌چین جاهایی رفته ام😬 حرف مردم و اقوام را چه کنم ؟🤦‍♂😔 دیشبش که به پدر و مادرم ماجرا را به‌شوخی گفته بودم استقبالی از تصمیمم نشد 😔 مادرم خنده‌اش گرفت.😂 گفت حتماً چیزی به سرت خورده‌است🤯 پدرم با متانت همیشگی اش گفت: همین درس معمولی ات را بخوان به این کارها کاری نداشته باش این کار ها به تو نیامده است 🤨 تو را چه به این درس ها !! خلاصه این قدر گفتم که کفرشان در آمده بود 😉 مادرم گفت هر کاری می‌خواهی بکن اولش هم من گفتم به رشته تجربی برو. تو حرفم را پشیزی حساب نکردی و رفتی انسانی حالا هم ما هر چیزی بگوییم تو کار خودت را میکنی 😑 هر کار می‌خواهی بکن زندگی خودت است به ما هیچ مربوط نیست این‌طور پاسخ مرا کمی سوزاند 🔥 ولی تصمیمم را گرفته بودم و نمی‌دانم چطور شده بود انگاری معجزه ای شده بود راستش جرقه اولی را که من به سوی این عرصه بروم دوستانم در مغز من ایجاد کردند⚡️ با داستان پیتزا که در پایگاه رخ داد 🤦‍♂ ادامه دارد .... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب بر سر دوراهی روبه‌روی مدرسه‌ای که بالای سر در آن آیه‌ای از قرآن نوشته‌شده بود .ایستادم
بر سر دوراهی _/پایگاه یک هفته قبل_/ در کوچه‌ای تاریک مشغول گشت‌زنی بودیم👨‍✈️ باتون در دستم سنگینی می‌کرد من بودم و دو نفر دیگر . یکی سر تیم بود و جلوتر راه می‌رفت و دیگری هم در کنار من .نفر کنار من به‌اندازه دو شوید ریش در صورتش درآمده بود. در دبستان هم‌مدرسه‌ایی بودیم🏢 جوانی صاف و بی‌ریا بود☺️ نقشه‌هایی در ذهنش برای من کشیده بود🤦‍♂ از تصمیمی که گرفته بود برایم می‌گفت🗣 خیلی خوشحال بود و کلی از جایی که در آن درس می‌خواند تعریف می‌کرد .😑 من که توی دلم حسابی خنده‌اش می‌کردم که چرا این‌ها را به من می‌گوید. نگو که نقشه ها برایم کشیده بود .🤦‍♂ سر تیم ما با چهره‌ای سبزه اش گاهی وسط می‌آمد و بحث‌های نظامی و منطقه‌ای می‌کرد. منم اصلا اهمیتی به حرف هایشان نشان نمی دادم 😖 به هر خفتی بود به پایگاه رسیدیم. یکشنبه شب بود باد خنکی می آمد🌬 از پله ها بالا رفتم حسابی پدرم در آمده بود 😞 صبح‌ها سرکار می‌رفتم مشغول گچ‌کاری و کاه‌گل مالی بودم ⚒و بعدازظهر هم دوره برگ سبزم را برای کسری سربازی می‌گذراندم و شب هم گشت پایگاه رفته بودم .خیلی خسته بودم . می خواستم دو روز کامل را بخوابم 😴 از طرفی درس‌های سال دهمم را به‌دقت می‌خواندم و تست می زدم. قصد داشتم که در دانشگاه فرهنگیان تهران قبول شوم👨‍🎓 وارد پایگاه شدیم فرمانده از ما استقبال کرد پایگاه بزرگی بود و تازه به دوران رسیده 👑 بعد از این‌که بقیه تیم‌ها آمدند. بچه‌های تدارکات سفره یکبارمصرف را پهن کردند.💈 فضای شادی بود. بگو بخند با بچه‌ها داشتیم . جوانی که در گشت کنارمن بود. فرصت شماری می‌کرد که آخرین تلاش خودش را بکند😶 اسمش احسان بود در جایی درس می خواند که کسی علاقه ایی به آنجا نداشت 😅 بچه‌ها نون و پنیر و سبزی را آوردند مشغول خوردن شدم عجب شامی بود نان تازه و سبزی تازه به به😋 بعد از این همه خستگی، دلچسب بود داشتم از خوردن تربچه کیف می‌کردم. که این بچه توی گشت که سرم را خورده بود با صدای بمش گفت : ادامه دارد .... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛