❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
💎بهترین زندگی
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی : اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!
پسر لقمان گفت : ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
🔺هادرون؛ بزرگترین کانال خبری استان یزد در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/79757312Cb9283fe96c
@haderoon
www.haderoon.ir
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
#نجار_بازنشسته
نجاری پیر بازنشستگی خود را اعلام کرد. صاحب کار ناراحت شـد و سعی کرد منصرفش کند امـا نجار #تصمیم خود را گرفته بـود. سـرانجام صاحب کار با تأسف درخواست را پذیرفت و از او خواست تا بـه عنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد
نجار برای این که دلش چندان به این کار راضی نبـود با سرعت مـواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و بیدقت ساخت خانه را تمـام کرد. زمان تحـویل کلید، صـاحب کار آن را به #نجار بازگرداند وگفت اینخانه هـدیه ایست از طرف من به تو بـه خاطر سال های همکاری
نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، در واقع اگـر او میدانست که خـودش قـرار است در ایـن خـانه ساکـن شـود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد و تمام دقت خود را میکرد
#داستان زنـدگی ما هـم همیـن است گاهی ما کمترین توجهی به آنچـه کـه هـر روز میسازیم نداریم ، پس در اثر یک اتفاق می فهمیم که مـجبوریم در همیـن ساخته هـا زنـدگی کنیـم ، ولی فـرصت ها از دست می روند و گاهی شاید، بازسازی آن چه که ساخته ایم ممکن نباشد. مراقب خانه ای که برای زندگی خود میسازیم باشیم
🔺هادرون؛ بزرگترین کانال خبری استان یزد در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/79757312Cb9283fe96c
@haderoon
www.haderoon.ir
#داستان
✍🏻 احنف بن قیس نقل می کند: روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم طعامهای مختلفی برای او آوردند که حتی نام برخی را نمیدانستم.
پرسیدم: این چه طعامی است؟
معاویه جواب داد:
مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریختهاند.
✍🏻 بی اختیار گریهام گرفت. معاویه با شگفتی پرسید: علّت گریهات چیست؟
گفتم: به یاد علی بن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم.
آنگاه سفرهای مُهر و موم شده آوردند.
از علی پرسیدم: در این سفره چیست؟
پاسخ داد: نان جو گفتم: شما اهل سخاوت میباشید، پس چرا غذای خود را پنهان میکنید؟
✍🏻 علی فرمود: این کار از روی خساست نیست، بلکه میترسم حسن و حسین، نان مرا با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند. گفتم: مگر این کار حرام است؟ علی فرمود: نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد تا فقر مردم، باعث کافر شدن آنها نگردد و هر وقت که فقر به مردم فشار آورد بگویند:
بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.
✍🏻 معاویه گفت: ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمیتوان انکار کرد.
📚الفصول العلیه ، صفحه ۵۱
🔺هادرون؛ بزرگترین کانال خبری استان یزد در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/79757312Cb9283fe96c
@haderoon
www.haderoon.ir
#داستان
#انقلاب
#دهه_فجر
ستاره ای به درخشش افتاد
روز هامی گذشت دیو راهزن جاده انقلاب در کمینگاه افکار مردم و چون خون در رگها جریان یافته و تنهاسکاندار کشتی نادانان شده بود . جهالت و نادانی در پشت پرده خوبی و یکرنگی قد بر افراشته و آنها را در خواب غفلت و بی خبری فرو برده ، ساعت زمان مدتها بود که از توقف ایستاده و انسانها سرزمین نا کجا آباد را به امید صلح و دوستی در آن به نظاره نشسته و روز ها و شب ها به امید آن سپری می شد ، افرادی رخ بر تافته بودند که با کاخ خضرایی و کذایی خود بر روح و جانها مسلط شده بودند و آنها را با ندانم کاری های جهالت گونه خود به کرنش و تعظیم در مقابل بُت استعمار و سجده بر آنها میخ کوب نموده بودند روزها سپری می شد اما با تاریکی و وحشتی که هر لحظه بیشتر و شدید تر می شد ، دلقک خیمه شب بازی با اسب سرکش سفیانی زمانه با طوغی از طلا و زیورها قلب ها را در دام افکار خود می کشید .
عدا لت به فاصله سال ها چشم انتظاری به فراموشی سپرده شده بود ، بیرق کفر ، نفاق و ظلم آسمان دوستی و عدالت را به تسخیر خود کشیده بود کودکان شب ها سر بر بالین وحشت و اضطراب می گذاشتند ، خوراکشان شکنجه های استعماری بود که بر آنها تحمیل می شد نداها در گلو ها به خاموشی گرایده و به امید فردایی همراه با آرامش قطار عمرشان بر روی ریل زندگی می گذشت ، انتظار مسافری از سرزمین صلح و آرامش همه را مدهوش خود نموده بود روز ها می گذشت همچنان زمان ، زمان نیرنگ ، نفاق ، نا ملایمتی تا اینکه ساعت زمان به صدا در آمد مسافر سرزمین عدالت وارد شد بیرق کفر با صلاح عدالت و آزادی بر زیر پاهای صلح و دوستی به سجده در آمد مردی از سرزمین عدا لت جهان را با دم مسیحایی خود در آرامش و و صلح غوطه ور نمود و آنگاه ستاره ای به درخشش افتاد ......
مهمانی فرشته ها
حسین و دوستش مدتها بود که روزهای انتظار را بی صبرانه و مشتاقانه سپری می کردندتا به مهمانی با شکوهی بروند مهمانی که،از مدتها قبل ساک خود را آماده کرده و پوتین های خود را تا ملکوت برق انداخته بودند.
آن شب حسین و دوستش از اشتیاق فراوان آرام و قرار نداشتند تا با لاخره روز موعود فرار رسید. مادرش که با نگرانی چشمان بارانی اش را با گوشه ای از چادرگل گلی اش پاک می کرد و با آب و قرآن چون سروی مقاوم صبورانه ایستاده بود، با باران صلوات، او را تا پایان جاده انتظار همراهی نمود.
حسین رفت و مادر یکه و تنها روز های انتظار را بی صبرانه و مشتا قانه به امید دیدن روی حسین سپری می نمود.تا این که در یکی از یک روز بهاری که طبیعت سر سبز شده بود و بلبان نغمه سرایی می کردند، صدای زنگ درب حیاط به گوش رسید مادر آن چنان خوشحال شد که مثل پرنده ای که بال در آورده باشد به طرف درب حیاط رفت اما هنگامی که درب را باز کرد پست چی بود که نامه حسین را آورده بود ، مادر آن را گرفت و با ز کرد و با چشمان بارانی اش شروع به خواندن کرد ، بوی عطرش فضای خانه را پرکرده بود بعد از اینکه خبر داده بود حالش خوب است و بعد از یک عملیات مهم به زودی بر می گردد لبخندی از روی رضایت بر لبانش نقش بست . مادر همچنان منتظر روز ها را سپری می کرد تا اینکه یک روز حسین با دوستش به خانه آمدند مادرش آن چنان خوشحال بود که مثل پروانه در اطراف شمع وجود فرزندش می چرخید عطر باران صلوات ، بوی گل محمدی و بوی لباس های خاکی همه جا را پرکرده بود چه فضای دل انگیزی شده بود ، مادر ش با خوشحالی حسین را تا اتاق همراهی می کرد و بوسه بر پیشانی اش می زد که هر دو وارد اتاق شدند مادر ش که مثل همیشه سماورش روشن بود در حالی که چایی را می ریخت از حال و هوای مهمانی سؤال کرد او با صبوری گفت : در آنجا می توان عطر بال ملائک را استشمام کرد آن روز بهترین روز آن دو بود مادر ش آن روز را هیچگاه فراموش نخواهد کرد و به دفتر خاطرات قلبش خواهد سپرد آن ها در کنار هم روز ها را به خوبی می گذراند و متوجه گذشت زمان نبودند تا اینکه کم کم زمان رفتن فرا می رسید زمانی که قطار عمر با ید مسافران ملکوت را تا مهمانی فرشته ها پیش می برد پس باید می رفتند تا این بار برای همیشه جاودانه و به یاد گار بمانند ، رفت تا بر دفتر خاطرات قلب مادرش سرمشق ایثار و شهادت را حک نماید . این بار نیز مادرش با چشمانی بارانی حسین را تا پایان جاده انتظار تا سفری ملکوتی و همیشگی بدرقه نمود این بار حسین و دوستش برا ی همیشه در نزد خدا و در مهمانی فرشته ها (ِ(عنْدَرَبِّهِمْ يرْزَقُونَ ؛ نزد پروردگارشان روزي داده ميشوند)) شدند .
بازگشت آرامش
روزهای مدرسه یکی یکی می گذشت و بچه ها امتحانات خود را با خوشحالی به پایان می بردند ، بوی تعطیلات ، تفریح ،گرمای تابستان و خوردن هندوانه سرد در زیر برگ های پیچ در پیچ درختان انگور به مشام می رسید و همه خدا را شکر می کردند به خاطر زیبای ها و آرامشی که در آن لحظه برای آنها فراهم شده بود ، تا اینکه در یکی از