eitaa logo
حجت‌الاسلام هادی حسین پور
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
216 ویدیو
16 فایل
﷽ کانال رسمی حجت‌الاسلام والمسلمین هادی حسین پور 💠جلسه هفتگی: ویژه برنامه #رحیل شرح چهل حدیث حضرت امام خمینی ره یکشنبه ها ساعت ۲۰ مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام 🔻جهت ارتباط و تبادل نظرات با ادمین کانال: @Bashtani_hassan @Amir_1175
مشاهده در ایتا
دانلود
20.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️در آستانه روز پدر لباس گرم زمستانی اهدایی مردم سبزوار به پدران سوری در لبنان رسید 🔺گزارش نمایندگان مردم سبزوار از سفارش تولید و اهدای لباس گرم زمستانی به پدران جنگ زده سوی در لبنان 🔹هر پدری چه برای تغذیه باشد چه پوشاک و چه سرپناه اولویتش همسر و فرزندان هستند. پدران سوری که در خانه خود میزبان آوارگان لبنانی بودند این روزها خود آوره هرمل لبنان شده اند. هفتاد هزار رانده شده از خانه و کاشانه سوری و لبنانی مهمان شهری 50 هزار نفری، بعضی فقط با همان یک دست لباس تنشان. پدران به هر زحمتی همسر و فرزندان را در حسینیه ها، مدارس و خانه مردم اسکان دادند و خود شب های سرد را در خیابان در کنار آتش صبح می کنند. این روزها در این شهر از بحران پوشاک کودکان و زنان تا حدی عبور شده اما حداقل 5هزار پدری هستند که لباس گرمی برای خود ندارند. به همت مردم حامی جبهه مقاومت دیار سربداران در قدم اول و در آستانه روز پدر یکصد دست لباس گرم تن پوش زمستانی یکصد پدر جبهه مقاومت می شود. 🔺درخواست برای کمک به تولید و خرید هزار دست لباس گرم زمستانی. شماره حساب: 3607710157963971 شبا: IR190600360771015796397001 شماره کارت: 6063737005209034 به نام منتظران موعود سبزوار @hadi_hoseinpor
🔻 روایت یکم؛ کانتر بسته شد 🎙️ راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار کانتر پرواز را بستند. گفتند: «پاشین برین. جا نیست.» همه رفتند، حتی چند نفر سوری هم برگشتند. فقط ما نشسته بودیم. به این‌طرف و آن‌طرف زنگ می‌زدیم. یکی از بچه‌های حفاظت پرواز گفت: «وقتی کانتر بسته شده، دیگه کسی رو رد نمی‌کنن. وقت تلف نکنید. برین.» گفتم: «ما که تا این‌جا اومدیم. هستیم. عجله نداریم.» شده بودم مثل آن رزمنده‌های زمان‌جنگ که سن قانونی نداشتند و می‌خواستند اعزام شوند. بلاخره دلشان سوخت. با توجه به مسیر رفت و برگشت و سوخت هواپیما، وزن هواپیما نباید زیاد می‌شد و تعدادی صندلی خالی داشت. گوشی‌ام زنگ خورد: «ردیف شد. زود باشین.» نقدا هزینه هواپیما را دادیم و رفتیم سوار شویم. وارد هواپیما شدم. باید میرفتیم ردیف سیزده. هنوز ننشسته بودم که پشت سرم کسی را حس کردم. برگشتم. یک جوان لبنانی ایستاده بود. صورت‌ش زخمی بود. چشم‌هایش ورم داشت و تکان نمی‌خورد. از پشت سر، پسرش جفت دست‌ش را گرفته بود که کمک‌ش کند. فهمیدم چشم‌هایش نابینا شده. بیشتر از اینکه دلم رحم بیاید، شرمنده شدم. توی چهره‌اش نه غمی بود نه اعتراضی! ذهنم درگیرش شد. یک لحظه دلم سوخت. نه برای اینکه بینایی‌اش را از دست داده. به امیرحسین گفتم: «اینا اولین باره بعد شهادت سیدحسن وارد لبنان می‌شن. لبنان بدون سید حسن.» برای خودمم سخت بود. گفتم: «امیر حسین! فکرش رو می‌کردی یک روزی بریم لبنان و سید حسن نباشه؟» توی هواپیما، پُر بود از مجروح‌های لبنانی. بعضی‌ها سر و دست‌شان باندپیچی شده بود و بقیه زخم داشتند. خودشان نمی‌توانستند حرکت کنند؛ همسر یا خواهراشان که همراه‌شان بودند، کمک می‌کردند. بعد چهار ساعت هواپیما فرود آمد. توی پله برقی‌های فرودگاه بیروت، خانمی شوهر نابینایش را همراهی می‌کرد. آن مرد هم مثل بقیه، توی انفجار پیجر‌ها چشم‌هایش را از دست داده بود. در بین‌مان خانم‌هایی بودند که صورت‌شان، زخمی و چشم‌های‌شان باندپیچی بود. ادامه دارد... 📍لبنان، شنبه ۸ دیماه ۱۴۰۳ 🖊 محمد حکم آبادی @hadi_hoseinpor
🔻 روایت سوم؛ آوارگان 🎙 راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکی‌اش را گروه‌های جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دست‌شان رسیده بود از لوله‌ها و طناب گرفته تا تکه‌های نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شب‌ها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغ‌ها و روی لُپ‌ها از سرما سرخ بود. توی چشم‌های پدری که دختربچه‌ی مریض و بی‌حالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت. حزب الله و گروه‌های جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم می‌خواست که نبود. هر روز مریضی‌شان بدتر می‌شد. بچه‌های جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمه‌کاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچه‌ش را ببرد آن‌جا. به‌ش گفتیم: "اینطوری که بچه‌ت می‌میره." اما چاره‌ای نبود. با کمک‌های مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچه‌اش همان‌روز‌های اول از سرما نمی‌میرد.» یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. می‌گفتند: «فقط امید ما به خداست.» یکی از بچه‌های جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه‌ موقت داشت. می‌گفت: «خودم و خانواده‌ام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانه‌ها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی می‌کنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانه‌هایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین. ادامه دارد... 📍لبنان، شنبه 8 دی 1403 🖊 محمد حکم‌آبادی @hadi_hoseinpor
🔻 روایت چهارم: سبزواری‌ها این‌جان. 🎙 راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار هنوز یک ربع نشده بود که رسیده بودم بعلبک. به آقایی گفتم: «سبزواری‌ام» گفت: «سبزواری‌ها که این‌جان. برگرد.» سرم را که چرخاندم، عباس فرهودی را دیدم. بچه‌های جهادی پایگاه شهید شجیعی که بعد از چندسال اردوی جهادی، آمده بودند لبنان. حاجی ارقند و بقیه بچه‌ها را هم یکی یکی دیدم و احوالپرسی کردیم. از حرم امام رضا، پاکت‌های نمک متبرک آورده بودم. به بچه‌های سبزوار چندتا دادم تا قاطی غذای نیازمند‌ها کنند. یکی دو تا هم قسمت لبنانی‌ها شد. نمک را گرفتند و به چشم‌شان کشیدند. حرم امام رضا نرفته بودند. خیلی امام رضا را دوست داشتند. همان‌جا وضعیت چادر‌ها را بررسی کردیم. بخاری نفتی نداشتند. سرما تا استخوان آدم می‌رفت. یک کلیپ ضبط کردم و از مردم سبزوار خواستم یا علی بگویند و پول خرید 50 تا بخاری نفتی را جمع کنیم. همان‌دم به بچه‌ها پول دادم و گفتم: «بخرید. ان شا الله پول می‌رسه.» صبح روز بعد، بچه‌ها صوت فرستادند: «بعلبک برف سنگینی آمده. با بچه‌ها شبانه بخاری‌‌ها را خریدیم و پخش کردیم. بچه‌های حزب‌الله هم سوخت رساندند.» گفتم: «کو عکس؟» گفت: «اصلا فرصت نشد حاجی!» چادر‌ها با بخاری هم گرم نمی‌شد. نهایت از سرما نمی‌لرزیدند. همان روز وقت رفتن، دو تا پسر نوجوان سوری دنبال‌مان آمده بودند. گفتند: «لباس نداریم.» بچه‌ها گفتند: «فردا بیا. برات میاریم.» به همان فارسی و عربی قاطی، گفت: «شب تا صبح می‌لرزیم؛ چطوری تحمل کنیم؟» حاج‌ابو‌الفضل ارقند کاپشن‌ش را در آورد و داد به پسر سوری. گفتند: «حرام... حرام...» منظورشان این بود که چون خودت سردت می‌شود، ما نمی‌توانیم قبول کنیم. هر کار کردیم قبول نکردند و رفتند. ادامه دارد... 📍 لبنان، شنبه 8 دی 1403 🖊 محمد حکم‌آبادی @hadi_hoseinpor
🔻 روایت پنجم؛ ایران ما را ول کرده؟ 🎙 راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار همین که فهمیدند ایرانی هستیم، دورمان شلوغ شد. یک جوانی گفت:«مشکل ما غذا نیست» گفت:«تکلیف ما چیه؟ باید چه‌کار کنیم؟» چند نفر دیگر آمدند جلو. استخاره می‌خواستند. می‌خواستند ببینند:«برگردند سوریه یا نه؟» خواستم توضیح دهم الان وقت استخاره نیست، دیدم صلاح نیست. همان‌جا با تسبیح استخاره گرفتم. هر دو «بد» آمد. یکی تعریف کرد:«من چند روز برگشتم سوریه. سربازهای تحریر‌الشام آنقدر کتکم زدند که باز آمدم لبنان. شاید اگر می‌ماندم، می‌کشتنم.» بعضی شیعیان، با حزب الله همکاری داشتند و می‌گفتند: «تمام سیستم‌ها افتاده دست تحریر الشام. تحت تعقیبیم. اگه برگردیم سوریه، اعدام‌مون می‌کنند.» بیشتر آواره‌ها اهالی مناطق نبل، الزهرا و کفریا بودند. یکی از جوان‌های آن‌جا گفت: «برویم برای کی مبارزه کنیم؟ برویم سوریه کشته می‌شویم.» یک صبری کرد و ادامه داد:«اگر آیت‌الله سیستانی یا سیدالقائدالخامنه‌ای بگن برگرد، برمی‌گردم و می‌جنگم. حداقل می‌دانیم شهید می‌شوم. ولی الان نمی‌دانیم بدون اذن چه‌کار کنیم! شما بگو چه‌کار کنیم؟» من می‌گفتم:«نمی‌دانم.» بلاتکلیفی اذیت‌شان می‌کرد. گفتند:«ما غذا نمی‌خوایم. ما قرار می‌خوایم. ما مُتِشَتِّت‌ایم.» می‌پرسیدند:«آینده ما چیه؟» همه‌شان شنیده بودند:«ایران پشت سر سوریه و حزب‌الله رو خالی کرده.» ولی هیچ‌کس سخنرانی‌های آیت‌الله خامنه‌ای را درباره سوریه و حزب‌الله گوش نداده بود. بعضی از طلبه‌ها، کارشان را کرده بودند صحبت‌های فرهنگی با اهالی سوریه. جهاد تبیین می‌کردند. بروبچه‌های جهادی سبزوار که رفته بودند آن‌جا، با آواره‌های سوریه صمیمی شده بودند. باهاشان صحبت می‌کردند و ناز‌شان را می‌خریدند. از صحبت‌های آقا برای‌شان می‌گفتند. می‌گفتند: «سید‌القائد گفته به امید خدا پیروزی نهایی از ماست.» حاج‌ابوالفضل ارقند شب‌ها برای بچه‌های سوریه با همان عربیِ نصفه و نیمه که بلد است، قصه تعریف می‌کند. با دوستان دفتر رهبر انقلاب ارتباط گرفتم. گفتم این‌جا نه فقط به لحاظ مالی و امکانات، ضعیف‌ایم؛ بلکه توی رسانه و جهاد تبیین هم عقب افتادیم. ادامه دارد... 📍لبنان، شنبه ۸ دیماه ۱۴۰۳ 🖊 محمد حکم‌آبادی @hadi_hoseinpor
حجت‌الاسلام هادی حسین پور
#پخش_زنده تا دقایقی دیگر 🎬شبکه افق برنامه به افق فلسطین ساعت ۲۰ گفتگو با نماینده ستاد مردمی جبهه مق
43.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 به افق فلسطین 🔹 برنامه‌ای با موضوع بررسی آخرین تحولات محور مقاومت و فلسطین 🔺 گفتگو با ، نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت سبزوار در لبنان @hadi_hoseinpor
🔻 روایت ششم؛ مربع شهدا 🎙 راوی: ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار با آقای آبیار رفتیم مربع شهدا. سوله‌ای که حدود صد خانوادۀ شهید سوری در آن اسکان گرفته‌اند. با خانمی که هم خودش همسر شهید بود و هم دو دخترش صحبت کردم. گفت: «خودم وقت خواستگاری باهاشون شرط کردم که باید روحیۀ استشهاد داشته باشن.» از خانوادۀ دیگری پدر و دو پسر به شهادت رسیده بودند. از برادرزادۀ شهید خیلی خوشم آمد. پسر جوانی بود. چه خوب سقوط سوریه را تحلیل کرد. به عربی بهشان روحیه دادم: «مشکلات هست اما پیروزی با ماست. قطعا سننتصر. حرف شما من را یاد حرف حضرت زینب در کاخ یزید انداخت...» عجیب بود که عبارت حضرت زینب یادم رفت. بارها روی منبر این جمله را گفته بودم. اما همان جوان حرفم را کامل کرد: «کِد کَیْدک وَاسْعَ سَعْیک و ناصِبْ جُهْدَک فوالله لا تمحُو ذکرنا و لا تُمیتُ وَحْیَنا»: «هر چه می‌توانی نقشه بکش و تلاش کن، به خدا سوگند یاد ما محو شدنی نیست و وحیِ ما را هم نمی‌توانی از بین ببری». 🖊 هادی سیاوش‌کیا @hadi_hoseinpor
31.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ 🔺فقط یک دست لباس ضروری برای زنان آواره مسلمان در هرمل لبنان گزارش ویژه از نیاز فوری ۱۴هزار زن مسلمان آواره در هرمل لبنان شماره حساب: 3607710157963971 شبا: IR190600360771015796397001 شماره کارت: 6063737005209034 به نام «منتظران موعود سبزوار» 🔻مراکز جمع آوری کمک های مردمی: ▪️پاتوق کتاب، خیابان کاشفی، بالاتر از چهارراه دادگستری ▪️حسینیه هنر، روبروی مسجد پامنار، بیهق18، انتهای بن بست اول، 09924913924 @hadi_hoseinpor