#دختر_شینا
#قسمت_101
#فصل_یازدهم
این شد تمام حرفی ڪه بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و ڪیسه خونی بود ڪه به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره ڪرد بروم بیرون.
توی راهرو ڪه رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم ڪنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم ڪرد و گفت: «بیا با دڪترش حرف بزن.»
مرا برد پیش دڪتری ڪه توی راهرو ڪنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دڪتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.»
دڪتر پرونده ای را مطالعه می ڪرد، پرونده را بست، به من نگاه ڪرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی ڪرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم ڪرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو ڪلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یڪی از ڪلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از ڪار افتاده.»
بعد مڪثی ڪرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می ڪردند تهران ڪه بنده رسیدم و فوری عملشان ڪردم. اگر ڪمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشڪل جدی پیش می آمد. عملی ڪه رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور ڪه عرض ڪردم برای یڪی از ڪلیه های ایشان ڪاری از دست ما ساخته نبود.»
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_102
#فصل_یازدهم
چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت ڪردم.
صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیڪ ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، ڪمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یڪی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.
یڪ روز بچه ها خیلی نحسی ڪردند. هر ڪاری می ڪردم، ساڪت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم ڪه دیدم در می زنند. در را ڪه باز ڪردم، یڪی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست ڪن ڪه آوردیمش.»
با خوشحالی توی ڪوچه سرڪ ڪشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یڪی بود و پاهایش روی پای این یڪی. مرا ڪه دید، لبخندی زد و دستش را برایم تڪان داد. با خنده و حرڪتِ سر سلام و احوال پرسی ڪردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف ڪردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود ڪه به فڪر رفتن افتادند.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸