#دختر_شینا
#قسمت_24
#فصل_چهارم
طناب را شل ڪرد؛ آن قدر ڪه تا بالای سرم رسید. به یڪ چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، ڪه بازی را باخته بود، طناب را شل تر ڪرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا ڪردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش ڪردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی ڪه آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیڪی ڪه همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. ڪفش و لباس زیر و جوراب، با یڪ پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را ڪه از سقف آویزان بود به بقچه وصل ڪرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بڪشد.»
رفتم روی ڪرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش ڪنم. این اولین باری بود ڪه می خواستم اسمش را صدا ڪنم. اول طناب را چند بار ڪشیدم، اما انگار ڪسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش ڪن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ ڪرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را ڪشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_25
#فصل_چهارم
قلبم تالاپ تلوپ می ڪرد و نفسم بند آمده بود.
صمد ڪه صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می ڪرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر ڪرد. اشاره ڪردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا ڪشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می ڪوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یڪی اتاق ڪه مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت ڪردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت ڪرد. مادرم مرا صدا ڪرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت ڪرده.»
چادرم را سرڪردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر ڪوچه صمد را دیدم. یڪ سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313