#دختر_شینا
#قسمت_30
#فصل_چهارم
اگر دوستم نداری، بگو. باور ڪن بدون اینڪه مشڪلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می ڪنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تڪیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریڪی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ ڪسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می ڪشم.»
نفسی ڪشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشڪالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یڪ عمر با هم زندگی ڪنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»
انگار منتظر همین یڪ ڪلمه بود. شروع ڪرد به اظهار علاقه ڪردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم ڪار ڪنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تڪیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینڪه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_31
#فصل_چهارم
همان شب فڪر ڪردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ ڪس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تڪیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینڪه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با ڪم توجهی من روبه رو می شده، اما یڪ دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینڪه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یڪی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشڪ خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. ڪشیڪ می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشڪر ڪرد و گفت: «دست همه تان درد نڪند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال ڪارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی ڪرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می ڪردم.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313