#دختر_شینا
#قسمت_32
#فصل_پنجم
در روستا، پاییز ڪه از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال ڪار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری ڪردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرڪز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرڪردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام ڪرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترڪ موتور پدرم نشستم و صمد هم ترڪ موتور پدرش. دمق یڪ محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. ڪمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شڪر ڪن شناسنامه عروس خانم عڪس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش ڪنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عڪس خطبه عقد را جاری نمی ڪند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب ڪرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود ڪه رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عڪس بگیریم.»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_33
#فصل_پنجم
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت ڪه بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عڪاس دوره گردی توی میدان عڪس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عڪس بگیریم.» بعد رفت و با عڪاس صحبت ڪرد. عڪاس به من اشاره ڪرد تا روی پیت هفده ڪیلویی روغنی، ڪه ڪنار شمشادها بود، بنشینم. عڪاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را ڪه به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه ڪن.» من نشستم و صاف و بی حرڪت به دست عڪاس خیره شدم. ڪمی بعد، عڪاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عڪس حاضر می شود.» ڪمی توی میدان گشتیم تا عڪس ها آماده شد. پدر صمد عڪس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه ڪردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شڪلی ام؟!»
پدرم اخم ڪرد و گفت: «آقا چرا این طوری عڪس گرفتی. دختر من ڪه این شڪلی نیست.»
عڪاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عڪس ها را توی ڪیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313