#دختر_شینا
#قسمت_44
#فصل_هفتم
قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را ڪه چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر ڪن.»
خواهرشوهر ڪوچڪ ترم به ڪمڪم آمد و همان طور ڪه لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن ڪه تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یڪ دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساڪت. بالای سر زائو ڪه این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به ڪارم برسم. یڪی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سڪوت برداشت. قابله ڪمی تلاش ڪرد و به من ڪه ڪنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر ڪن باید ببریمش شهر. از دست من ڪاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم ڪرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یڪی شان به دنیا نمی آید. آن یڪی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر ڪنید.»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_45
#فصل_هفتم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی ڪوچه.
ڪمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری ڪمڪ ڪردیم، مادرشوهرم را بغل ڪردیم و با ڪلی مڪافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، ڪبری، و نوزادی ڪه از همان لحظه اولی ڪه به دنیا آمده بود، داشت گریه می ڪرد. من و ڪبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه ڪار ڪنیم. ڪبری بچه را ڪه لباس تنش ڪرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست ڪنم.» می ترسیدم بچه را بغل ڪنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می ڪنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یڪ لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می ڪرد و بخارش به هوا می رفت. به فڪرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش ڪنیم؛ اما فرصت این ڪار نبود. واجب تر بچه بود ڪه داشت هلاڪ می شد.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313