#دختر_شینا
#قسمت_48
#فصل_هفتم
می نشست ڪنارم و می گفت: «تو ڪار ڪن و تعریف ڪن، من بهت نگاه می ڪنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و ڪمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می ڪردم همه چیز را تحمل ڪنم.
دوقلوها ڪم ڪم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یڪی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی ڪه آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه ڪرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی ڪه ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارڪ است. ڪی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یڪ ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن ڪنم تا هنگام نان پختن ڪمڪش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می ڪرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_49
#فصل_هشتم
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را ڪنار می زدم. اگر لوله ای ڪه بعد از روشن شدن تنور روی دودڪش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودڪش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. ڪوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود ڪه با خاڪ و خاڪسترهای آتش منقل های ڪرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تڪانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می ڪردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313