#دختر_شینا
#قسمت_76
#فصل_نهم
گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یڪ لذت دیگری دارد.»
هنوز شڪم و ڪمرم درد می ڪرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شڪر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، ڪه آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس ڪارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال ڪار جدید.»
اسمش این بود ڪه آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یڪ شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن ڪرده بود و چسبانده بود به گوشش.
ادامه دارد...✒
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_77
#فصل_نهم
قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش ڪن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش ڪردم. دیدم یڪ دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشڪنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش ڪرد و بوسید. و روی یڪ دست بلندش ڪرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه ڪار داری. این بچه هنوز یڪ ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می ڪنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شڪرت. خدایا شڪرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تڪانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم ڪه این قدر خوش قدمید.» بعد ڪتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «ڪجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر ڪنم. امام دارد می آید!»
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم ڪرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم ڪور شد. سیر سیرم.»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@hadi_soleymani313