#دختر_شینا
#قسمت_80
#فصل_نهم
خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض ڪرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد ڪنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا ڪنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه ڪرد و با یڪ حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاڪ شده ای. برای امام دعا ڪن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من ڪی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشم هایش سرخ شد گفت: «فڪر ڪردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.»
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود.
چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی ڪوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می ڪردند. زن ها تنورها را روشن ڪرده و نان و ڪماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.»
در آن لحظات به فڪر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیڪ تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می ڪردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم.
ادامه دارد...✒
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_81
#فصل_نهم
توی قایش یڪی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و ڪوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش ڪند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی ڪه وارد خانه شد، شروع ڪرد به تعریف ڪردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یڪ پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست ڪشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم.
نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار ڪل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو ڪرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شڪوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم ڪنار خیابان. تڪیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی ڪه امام قرار بود سخنرانی ڪند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یڪ دفعه به یاد موتورم افتادم.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃