eitaa logo
شهیدابراهیم هادی وشهیدقاسم سلیمانی
1.7هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
7.7هزار ویدیو
314 فایل
🌼تمام فعالیتهای کانال هدیه به آقا جانم مهدی موعود (عج الله تعالی فرجه الشریف)🌼 🔻شهید ابراهیم هادی:مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز رضای خدا ارتباط: @kanalkomeilll https://daigo.ir/secret/4785004014
مشاهده در ایتا
دانلود
کار خوب فرهنگی ترویج فرهنگ و روی جعبه شیرینی ، شیرینی بهــار🌱 شما برای خدا و چه قدمی برداشتید؟؟ @hadi_soleymani313
12.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠 🔴پاسخ کوبنده بانوی آمریکایی به زن ایرانی 🔶 جزو عجیبترین و نادرترین اتفاقاتی بود که این مدت دیده ام که زن آمریکایی بخواهد اندیشه زن ایرانی را نسبت به آزادی تصحیح کند به گمانم همه باید همت کنیم تا این پاسخ به دست سلبریت ها و اهالی جنگ زن زندگی برسد ⏪لطفا تا آخر این مصاحبه رو ببینید از احترام مردان آمریکایی به صحبت می‌کند. @hadi_soleymani313
🌹در محضر شهیدان: 🔸وصيت‌ آخرم‌ به‌ خواهران‌ اين است‌ كه: سفارش‌ اكيد دارم‌ كه‌ خونم‌ در مقابل‌ سياهي‌ چادر شما كمتر ارزش‌ دارد، چون‌ حجاب‌ شما سنگر پولادين‌ است‌ در مقابل‌ فرهنگ ‌ضد بشري‌ و استعماري‌ غرب‌ كه‌ امروز جامعه‌ ما را تهديد مي كند و با حجابتان‌ ميراث‌ زينب‌ -سلام الله عليها- را پاسداري‌ كنيد كه‌ شهدا بيش ‌از اين‌ از شما انتظار دارند. 🌷فرازی از وصیتنامه شهید والامقام ابراهیم بیگی 🌷 شادی روحش صلوات.... @hadi_soleymani313
🌷توصیه من به خواهران دینی و مادر و همسرم اینست که حضرت زهرا "سلام الله علیها " را الگوی خود قرار دهند و حجاب خود را حفظ نمایید و در حفظ حجاب برتر خود ؛ یعنی چادر کوشا باشند و در ترویج آن کوتاهی نکنند. 🌷این حقیر از شما می خواهم که در بدترین شرایط جامعه و روزگار همچون گذشتگان در روز ها و زمان های گذشته بر اعتقادات خود استوار بمانید و بر بصیرت خود بیافزایید و اسیر ترفندها و حیله های دشمن نشوید و نسبت به خودتان مراقبت داشته باشید. 🌷از شما می خواهم که طبق دستورات خداوند که در قرآن کریم آمده عمل کنید و آن را سرلوحه زندگیتان قرار دهید. 🌷همواره شهدا را به یاد داشته باشید و رهرو راه آنها باشید و همچون شهدا تابع محض ولایت فقیه باشید "شهید مدافع‌حرم علیرضا بریری" @hadi_soleymani313
🌟از امشب، رمان "دختر شینا" داخل کانال بارگزاری میشود. کتاب دختر شینا روایت زندگی دختری است که پدر و مادرش به خاطر حفظ اعتقاداتشان او را به کلاس‌های مختلط مدارس قبل از انقلاب نفرستادند. دختری که چون مدرسه نرفت،بی‌سواد بود، اما باور و ایمان با ثباتی داشت. دختری که آن‌قدر می‌ایستد و می‌افتد و دوباره برمی‌خیزد تا جنگ را تحقیر کند و به همه نشان دهد که جهاد واقعی زن، تلاش در جهت تربیت درست فرزندان و حمایت از همسر در راه مبارزه با دشمنان دین و کشورش است.
بنا به درخواست مخاطبین عزیز رمان دختر شینا را به صورت متنی بارگذاری میکنیم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313
✫⇠ ✫⇠ بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یار دلم...... دوست شهیدم داداش ابراهیم شادی روحش صلوات