⭕️این نیز بگذرد...
🔹مردی با لباس و کفشهای گرانقیمت به دیواری خیره شده بود و میگریست.
🔸نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم , نوشته شده بود:
❇️این هم میگذرد!
🔹علت اش را پرسیدم گفت! این دست خط من است که چندین سال پیش در این نقطه هیزم میفروختم..... حال صاحب چندین کار خانه ام.
🔸پرسیدم, پس چرا دوباره اینجا برگشتی ؟
گفت آمدم تا باز بنویسم : این هم میگذرد.
🌱گر به دولت برسی مست نگردی مردی
🌱گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
🌱اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
🌱گر تو بازیچه این دست نگردی مردی
#داستانک
#حکیمانه
#هادی_قطبی | عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
❇️تلاش
🌼ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. عدهای ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﮐﻤﮏ کنند. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ناامید شده و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎت ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍرد. ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ تلاش شما ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ مُرد.
🌺ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮد. ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ تمام تلاشش را برای نجات از آب به کار گرفت. ﺑﻴﺮﻭﻧﯽﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است …
🌷ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ آن ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ. دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ!
👌بعضی وقتها لازمه تو زندگی ناشنوا باشی...وقتهایی که هدف و خواسته هات خوبن...😊
#داستانک
#هادی_قطبی | عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1a
🌷شیشه
🔸زن و مرد جواني به محله جديدي اسبابكشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايهاش در حال آويزان كردن رختهاي شسته است و گفت: «لباسها چندان تميز نيست. انگار نميداند چطور لباس بشويد. احتمالا بايد پودر لباسشويي بهتري بخرد.»
🔹همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت.
🔸هر بار كه زن همسايه لباسهاي شستهاش را براي خشك شدن آويزان ميكرد زن جوان همان حرف را تكرار ميكرد.
🔹 تا اينكه حدود چند روز بعد، روزي از ديدن لباسهاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: «ياد گرفته چطور لباس بشويد. ماندهام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده!»
🔹مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجرههايمان را تميز كردم!»
#داستانک
#هادی_قطبی | عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
⭕️دوستان واقعی
🔹پسری تصميم به ازدواج گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از سی نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد و آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند.
🔹روز عروسی ، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،به شدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد، اما اينها كه فقط شش نفر هستند!
🔹پدر به پسر گفت: من با تک تک دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری! و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند.
🔹پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند.
دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
(سعدی)
#داستانک
#هادی_قطبی | عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
🔸شنا
زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بی درنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:
🔅شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
👌به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید...
#داستانک
#انگیزشی
#خانواده
#سبک_زندگی
#هادی_قطبی | عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
♨️طنز وفاق ملی
🔸استکان چای هندی رو گذاشتم جلوش؛ اما هیچ واکنشی نشان نداد. چشم دوخته بود به دیوار روبرو. دستم رو بردم جلوی صورتش و تکان دادم. دیدم نه اصلاً در این عالم نیست. دستم را گذاشتم روی شانهاش و تکانش دادم، به خودش آمد.
گفتم: کجایی بابا؟ خیلی تو فکری؟
پس کلهاش را خاراند گفت: هنوز تو کف این "وفاق ملی" ام.
- مگه چیز بدیه؟
- والا چه عرض کنم... رو کاغذ که چیز خوبیه؛ ولی تو عمل که میای، میبینی تا اینجای کار انگار همهش به نفع فتنهگران و مجرمان و خودفروختگان و فحاشان و رقاصان و اینا داره تموم میشه.
🔹مجتبی که تا حالا ساکت بود گفت: اینو گوش کنین. میگن یه گرگ و شتری به خاطر بالا بودن اجارهها، مشترکا یه خونه رو اجاره کرده بودن. هر روز صبح بچههاشون رو توی خونه میذاشتن و خودشون میرفتن دنبال تهیهی غذا. یه روز که گرگ زودتر و دست خالی برگشته بود، یکی از بچهشترها رو خورد. وقتی سر و کلهی شتر از دور پیدا شد، گرگ زود جلو دوید و در حالی که سعی میکرد توی صداش نگرانی پیدا باشه، گفت: رفیق یکی از بچههامون نیست.
شتر با هول و ولا گفت: از بچههای من یا بچه های تو؟
گرگ قیافهی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: باز که ازون حرفا زدی! ما که بنامون بر "وفاق ملی" بود. من و تو نداره؛ یکی از بچههای "ما".
شتر که هیچ وقت این قدر قانع نشده بود؛ دیگر چیزی نگفت و زندگی همچنان به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد؛ فقط بدیاش این بود که هر چند وقت یک بار یکی از بچهشترها گم میشد؛ ولی شتر اصلا ناراحت نمیشد؛ چون عوضش" وفاق ملی"شان سر جاش بود.
🔸در این فاصله که ما غرق شنیدن قصه بودیم. بهزاد از فرصت استفاده کرده و چای خودش و مجتبی و کریم رو بالا داده بود و در حالی که با پشت دست، آبخور سبیلش رو خشک می کرد گفت: عجب چیز خوبیه این وفاق ملی!
#داستانک
#هادی_قطبی | عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
⭕️یه مشکل!
🐀موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.😐
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد.
از مرغ برايش سوپ درست کردند؛
گوسفند را برای عيادت کنندگان سر بريدند؛
گاو را برای مراسم ترحيم کشتند؛
در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه میکرد و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر میکرد!
📒کلیله و دمنه
#داستانک
#مسئولیت
✍️#هادی_قطبی
╭┅──❖──┅╮
@hadiqotbi
╰┅──❖──┅╯
🪴آگاهی، انگیزه، رفتار درست🪴
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
🟡مشعل و سطل آب
🍃مردی در عالم رؤیا فرشتهای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
🍃مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟
🍃فرشته جواب داد: میخواهم با این مشعل، بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب، آتش جهنم را خاموش کنم!
😇آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد؟
📗دوستی که هیچوقت نمی میرد، ص15.
#داستانک
#اخلاق
✍️#هادی_قطبی
╭┅──❖──┅╮
@hadiqotbi
╰┅──❖──┅╯
🪴آگاهی، انگیزه، رفتار درست🪴
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
😱شوخی جنسی یا آزار جنسی
🔖سالها پیش در آمریکا رسم بود در برخی ادارات مردها یک کارمند زن را وسط میفرستادند، و هر کس بخشی از لباس او را در می آورد؛ .همه هم میخندیدند!😡
به این برنامه میگفتند: شوخی جنسی! 🥴
🔸مدتی گذشت. یکی از زنان با پیگیری های خود، نام شوخی جنسی را به آزار جنسی تغییر میدهد؛ و برای دفاع از حقوق زنانٰ پیگیریهایی انجام میدهد.
🔸کار به جایی رسید که کنگره آمریکا برای این عمل جریمه تعیین میکند و در نهایت این برنامه در ادارات آمریکا تعطیل میشود.
👌گاه تغییر یک واژه، کار صد فیلم و کتاب و سخنرانی را انجام می دهد؛
و این خانم فقط یک کار کرد:
تبدیل شوخی به آزار!
#داستانک
✍️#هادی_قطبی
🪴آگاهی، انگیزه، رفتار درست🪴
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
❤️بینایی
🔸جوانی بیست ساله از پنجره قطار، بیرون را میدید؛ فریاد زد: «پدر! درختها را ببین! دارند عقب عقب میروند».
🔹پدر مرد جوان لبخندی به مرد و زوجی که در نزدیکی نشسته بودند زد.آنهابا ترحم به اظهارات کودکانه مرد جوان نگاه می کردند.
🔸ناگهان مرد جوان دوباره فریاد زد: پدر، به ابرها نگاه کن! همه دارند با ما میدوند!»
زن و شوهر نتوانستند مقاومت کنند و به پیرمرد گفتند: «چرا پسرت را پیش یک دکتر خوب نمیبری؟»
🔹مرد پیر لبخند زد و گفت: «ما همین کار را کردیم و تازه از بیمارستان می آییم. پسر من از بدو تولد نابینا بود و همین امروز بینایی خود را به دست آورد.»
👌هر آدمی در دنیا داستانی دارد. قبل از اینکه واقعاً مردم را بشناسید قضاوت نکنید.
#داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
نسخه آیت الله بهجت به جوانی که اصرار به گناه داشت.mp3
3.53M
🔸نسخه آیت الله بهجت
به جوانی که اصرار
به انجام گناه داشت...
🎙حجت الاسلام #قطبی
#اخلاق #داستانک
·—————··𑁍
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
👌نزنی، میخوری
🔸نقل است که مردم ساکن در یکی از روستاها که سالها مورد هجوم و تعرض عدهای قلدر، باجبگیر، دزد، چاقوکش و راهزنها قرار گرفته بود، بالاخره روزی همت کردند و با ترس و لرز و زحمت فراوان، دو تن از اعضای گروه اراذل و اوباش را بازداشت و زندانی کردند. اما باز هم بخاطر ترس نهفته در اعماق دلشان، جرئت بازجویی و مجازات آن دو سارق نابکار را نداشتند.
🔸بالاخره یکی از پهلوانان شجاع و جوانمرد روستا جرئت کرد و برای بازجویی سارقین قدم جلو گذاشت. پهلوان پر دل و جگر روستا از سارق اولی پرسید: اسمت چیه؟!
🔹سارق که هنوز حساب کار دستش نیامده بود و خیال میکرد این هم مثل سایر مردم ترسو و بزدل است، با پررویی و جسارت بادی به غبغب انداخته، با پوزخند بر لب گفت: "فری"!
🔸پهلوان بدون معطلی با دست ورزشکاری و تنومندش یک سیلی محکم و آبدار نثارش کرد؛ بطوریکه از برق از سرش پرید و به گوشهای پرتاب شد. پهلوان دوباره به طرف جناب دزد آمد و گفت: هنوز انگار نمیدانی با کی طرف هستی؟! درست و مودب حرف بزن و الا کاری میکنم که عبرت روزگار شوی!
🔹سارق که بدجوری خودش را باخته بود و از شدت درد به خودش میپیچید، حساب کار دستش آمد و فهمید که یک من ماست چقدر کره دارد؛ لذا این بار مودبانه و متواضعانه و با لب و دندان خونیاش گفت: ببخشید اسمم "فریدون" است. پهلوان پس از ضرب شستی که از اولی گرفته بود، این دفعه با صلابت و شهامت هرچه بیشتر به سراغ دومی آمد و با صدای پرهیبتش فریاد زد: اسم تو چیه؟!
🔸سارق دوم که اسمش "قُلی" بود و از مشاهده اعمال اقتدار پهلوان نسبت به رفیقش، بدجوری لرزه بر اندامش افتاده بود و حسابی قالب تهی کرده بود؛ با خودش گفت که اگر بگوید "قلی"؛ همچون "فری" یک سیلی آبدار نوش جان خواهد کرد و دندانهایش خورد میشود؛ لذا با لحنی خاشعانه و توأم با ترس و لرز گفت: چاکر شما، بند کفش شما، خاک زیر پای شما، عبد حقیر و ذلیل شما، "قلیدون" هستم! باید بدانیم که لحظهای نباید به دشمن امان و آرامش داد.
#داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
😳پول یا قرآن؟!
🔸مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، تمام کارگرانش را برای صرف شام دعوت کرد.
🔹جلوی آنها یک جلد قرآن مجید و مقداری پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا پول را...؟!
🔸اول از نگهبان شروع کرد و گفت یکی را انتخاب کنید:
🔹نگهبان گفت آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم
پس پول را میگیرم که فایدهی آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و پول را انتخاب کرد.
🔸سپس از کشاورزی که پیش او کار میکرد خواست یکی را انتخاب کند:
🔹کشاورز گفت زن من خیلی مریض است و نیاز به پول دارم تا او را معالجه کنم
اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم.
🔸سپس از آشپز پرسید که قرآن را انتخاب میکنید یا پول را؟
🔹آشپز گفت من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته مشغول کار هستم ، وقتی برای قرائت قرآن ندارم
بنابراین پول را بر میگزینم...
🔸 نوبت رسید به پسری که مسئول حیوانات بود[این پسر خیلی فقیر بود]
🔹مرد ثروتمند گفت من یقین دارم که تو پول را انتخاب میکنی تا غذا بخری یا به جای این کفش پارهی خود کفش جدیدی بخری
🔸پسر گفت: درست است که من نیاز دارم کفش نو بخرم یا اینکه مرغی بخرم و با مادرم میل کنم ؛ ولی من قرآن را انتخاب میکنم ، چرا که مادرم گفته است: «یک کلمه از جانب خداوند تبارک و تعالی از هر چیزی ارزشمندتر است».
😍قرآن را برداشت ؛ بوسهای بر آن زد و آن را گشود تا بخواند ؛ بین آن دو پاکت دید:
👈در یکی از آنها ده برابر آن مبلغی بود که بر میز غذا وجود داشت.
👈و در دیگری وصیتنامهای بود که ایشان را وارث تمام اموال و دارایی مرد ثروتمند قلمداد میکرد.
🔸مـــــــرد ثروتمند گفــــــت: «هر کسی گمانش نسبت به خداوند خوب باشد خدا او را ناامید نمیکند.»
#داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
❤️پنچری
🧕زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
🌨 حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ می ﺷﺪﻧﺪ .
🥶ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .
🚙 بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ .
🚨ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ .
🧕ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
😇ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .
🙏ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
💵ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
🙏ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ"
🤚ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
🍽ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .
🍲ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍیی ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ هزار تومانی ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ. ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ هزار تومان باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷتی ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ .
🔖ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ هزار ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍی ﻭی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .
📝ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : "ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ"
💝ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .
❣ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .
👌ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.😊
✅ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ گفته اند: ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ...🌷
✍پ.ن: گاهی دلم میسوزد که چقدر میتوانیم مهربان باشیم، چقدر میتوانیم باگذشت باشیم ولی ...
#اخلاق #داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
⭕️سه حرفی های مهم
🔸توی یک جمع بیحوصله نشسته بودم؛
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم. همین که توی دلم خواندم سه عمودی؛
🔸یکی گفت بلند بگو. گفتم یک کلمه سه حرفیه: «از همه چیز برتر است»
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
متدینی گفت: علی
خانمی گفت: دعا
حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه.
گفتم: اینها نمیشه.
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه.
دیدم همه ساکت شدند
مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر".
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود
گفت: کار
دیگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
یکی گفت: آدم
خنده تلخی کردم و گفتم: نه😳
🔸اما متوجه یک چیز شده بودم..... فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمیآید!!!
👌باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی. بدون آن همه چیز بیمعناست!!!
هرکس جدول زندگی خود را دارد. روی این حساب:
شاید بیماری بگوید: شفا
کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورزبگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
به پایان خط رسیده ای بگوید: مرگ
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت: " خدا "😔
#داستانک #آگاهی
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
⭕️خیال
🔸یک خانم نویسنده آمریکایی از سفری که به مصر داشته، خاطره ای تعریف میکنه:
🔺در داخل اتوبوس داخل شهری در مصر نشسته بودم دیدم جوان مصری وارد شد، ایستاد و میله اتوبوس رو گرفت بعد از چند دقیقه دیدم توجهش به دختری که نشسته بود جلب شد.
🔺دقت که کردم دیدم دخترک طوری نشسته که بین جورابش و پاچه شلوارش فاصله افتاده و اون پسر جوان به همون چند سانتی که عریان بود داشت با دقت و حالتی خاص نگاه میکرد.
🔺 اونجا حسرت خوردم که چرا هیچ وقت شوهرم به من همچین توجهی نداره. همونجا به ذهنم رجوع و گذشته رو مرور کردم و متوجه شدم در جامعه غربی مثل کشور من، وقتی یک مردی مثل شوهر من که از منزل بیرون میره تا وقتی که میخواد برگرده، ناخواسته با صدها زن بدون حجاب و پوشش مواجهه داره و ناخواسته در ذهنش، من رو با این صدها زن مقایسه میکنه و طبیعتا اونی که در این مقایسه شکست میخوره من هستم؛ چون قطعا توان رقابت با صدها زن رو ندارم.
🔺در جوامع غربی وقتی یکی مثل شوهر من از سرکار به خونه برمیگرده، اینقدر با زنهای مختلف و بزک کرده با پوشش نامناسب غربی صحبت کرده که وقتی به من میرسه دیگه میل و علاقه ای برای صحبت با من براش نمیمونه؛ چون اشباع شده. مثل کسی که از صبح به غذاهای مختلف ناخنک بزنه وقتی ظهر شد دیگه میلی برای غذای اصلی نداره.
🔸این نویسنده زن آمریکایی میگه اونجا بود که به فلسفه حجاب در اسلام پی بردم و فهمیدم چرا در اسلام گفته شده خداوند حجاب رو برای تحکیم بنیان خانواده ها مقرر کرده است.
#حجاب #داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
⭕️رزق و روزی
🔸حکیمی از شخصی پرسید: روزگار چگونه است؟
🔸 با ناراحتی جواب داد: چه بگویم
امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله اجدادیم بود را بفروشم و نانی تهیه کنم.
🔸حکیم گفت: خداوند روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی می کنی؟!
#داستانک #حکیمانه
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
⭕️دیوانه
🔸گفته اند مردی به ظاهر دیوانه هر روز جلوی فیضیه قم به روحانیت ناسزا میگفت.
🔸 روزی در حضور امام خمینی(ره) اینکار را تکرار کرد و امام علت را جویا شد. شاگردانِ همراه، با خنده گفتند: دیوانه است...!
🔸 امام جلو رفتند و یک سیلی به صورت آن مرد دیوانه زدند و بعد به حاضرین گفتند: اگر دیوانه است چرا به جلوی کاخ شاه نمیرود و ناسزا به شاه نمیدهد؟
🔸 بعدها مشخص شد او دیوانه نبوده...
#داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
🫓 رنگ و بوی نان
👨🦳پیشخدمت آیت الله صدر، آقای ملّا ابراهیم یک روز به من گفت: اوستا اکبر! من یک ده پانزده سالی است که به زیارت آقا امام رضا (ع) نرفتم. ... شما یک چند روزی جای من اینجا باش تا من به زیارت بروم و برگردم. ...
👨🦳روز دومی که آنجا بودم... رفتم از نانوایی محل دو قرص نان بزرگ خریدم و آمدم. به پیچ کوچهٔ حرم که رسیدم، به آقای صدر برخوردم. ایشان عازم صحن شاهعبّاسی حرم بودند تا نماز جماعت را اقامه کنند.
پرسیدند که: این نان مال چه کسی است؟
گفتم: مال شما است.
گفتند: ما نمیتوانیم این نانها را بخوریم؛ مگر خانم به شما بقچه نداد؟
گفتم: نه.
گفتند: پس این نانها را لطفاً زود پس بدهید.
به نانواییبرگشتم و نانها را به شاطر دادم و گفتم: من میروم بقچه بیاورم.
گفت: مگر بقچه با خودت نیاورده بودی؟ ملّا ابراهیم همیشه با خودش بقچه میآورد.
گفتم: نه نیاوردم، به سرعت به منزل آقای صدر رفتم و بقچه را برداشتم و به نانوایی برگشتم. نانهای جدید را گرفتم و تا کردم و در بقچه گذاشتم.
❤️ آقای صدر احتیاط میکردند که بعضی ممکن است نان را ببینند و دلشان بخواهد؛ مثلاً زن حامله، زن بچه شیرده، بزرگ، کوچک، یا هر انسان گرسنهای ممکن است وسط راه نان صاف و برّاق را ببیند و هوس کند.
📚 مصاحبه با اوستا اکبر کمالیان؛ صدر دین، ص٢١٥ - ٢١٧.
#داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
🔴 فقط یکبار گریه کردم
🔸 ستارخان در خاطراتش میگوید:
🔺من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد.
🔺اما یک بار گریستم و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
🔺از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و باضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد.
🔺گفتم الان مادر کودک مرا ناسزا میدهد و میگوید لعنت به ستارخان.
🔺اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم، اما خاک نمیدهیم."
🔸آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد.
#داستانک #مقاومت
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
✳️ داستان حبه انگور
🔺 حاجاقای قرائتی نقل میکند:
روزی به مسجدی رفتیم که امام جماعت مسجد دوست پدرم بود. می گفت: داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد. و برایمان تعریف کرد:
🔺 روزی شخص ثروتمندی یک مَن انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده. بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید کمی انگور بیاور تا دور هم با بچه ها انگور بخوریم. همسرش باخنده میگوید:
من و بچه ها همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
مرد با تعجب میگوید: تمامش را خوردید...زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را... مرد ناراحت شده میگوید: سه کیلو انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید!!! الان هم میخندی؟! جالب است.
🔺مرد ثروتمند خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود... همسرش که از رفتارش شرمنده شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمی شنود.
🔺مرد به سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته می رود و به او میگوید: یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آنرا نقدا خریداری میکند. سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار می کند و میگوید: بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید.... معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند. مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
🔺همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد...چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟؟ مرد در جواب همسرش میگوید:
هیچی! رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
🔺مرد ادامه می دهد: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟ وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....
🔺امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر. الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده و صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...
⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.
#اخلاق #داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
🎊دوران عقد
🎈یکبار نامزدم در دوران عقدٰ برایم یک خوراکی خرید که دوست نداشتم. اما به خاطر علاقه به خودش، خوراکی را خوردم و تعریف هم کردم!
🎈حالا سالهاست برایم از آن خوراکی می خرد و من هم قورت می دهم و تعریف می کنم!
#ازدواج #داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
🛍انبه و کیف
🎀یکسال است اسمم در گوشی خانومم «انبه و کیف نخر» ذخیره شده!
🎀چون پارسال باهم بیرون بودیم. انبه خشک و کیفی که می خواست، نخریدم!
#ازدواج #داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
❤️مشت بزرگ خدا....
🙍♀دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...
👩🌾بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری. ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد.
👩🌾 مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار". دخترک پاسخ داد: "عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ " بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
🙍♀و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
✍حواسمان به اندازه این بچه کوچولو هم جمع نیست کـــه بدونیم و مطمئن باشیم کـــــه مشت خدا از مشت ما بزرگتراست...
#داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
💰عروسی مجلل
🏠دیشب مجلل ترین عروسی عمرم را رفتم.
🏠بعد از مدتی متوجه شدم همان عروس و داماد به علت نداشتن پول نتوانسته اند خانه اجاره کنند؛
🏠فعلا هر کس رفته خانه پدرش تا ببینند بعدا چه می شود!
#ازدواج #داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
✨شیطان و فرعون
🔹فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
🔸فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
🔹شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
#داستانک #اخلاق
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
⭕️عمل عجیب و غیرمنتظره حضرت مسیح(ع)
❇️حضرت عیسی(ع) به حواریین گفت: «من خواهش و حاجتی دارم، اگر قول میدهید آن را برآورید بگویم». حواریین گفتند: «هرچه امر کنی اطاعت میکنیم». عیسی از جا حرکت کرد و پاهای یکایک آنها را شست.
❇️ حواریین در خود احساس ناراحتی میکردند، ولی چون قول داده بودند خواهش عیسی را بپذیرند تسلیم شدند و عیسی پای همه را شست. همینکه کار به انجام رسید، حواریین گفتند: «تو معلم ما هستی، شایسته این بود که ما پای تو را میشستیم نه تو پای ما را».
❇️عیسی فرمود: «این کار را کردم برای اینکه به شما بفهمانم که از همه مردم سزاوارتر به اینکه خدمت مردم را به عهده بگیرد «عالم» است.
👈این کار را کردم تا تواضع کرده باشم و شما درس تواضع را فرا گیرید و بعد از من که عهدهدار تعلیم و ارشاد مردم میشوید راه و روش خود را تواضع و خدمت خلق قرار دهید.
👈اساسا حکمت در زمینه تواضع رشد میکند نه در زمینه تکبر، همان گونه که گیاه در زمین نرم دشت میروید نه در زمین سخت کوهستان».
📚داستان راستان، شهید مطهری، ج۱، ص۲۳۴.
#اخلاق #داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
⌛️کی دیده؟
💰صاحبخانه می گفت: مستاجرم کرایه نداده!
🔖مستاجر هم فیش واریزی را درآورد و نشانش داد و گفت: اینها! ریختم براش!
صاحبخانه قبول نکرد! مستاجر گفت: اون دنیایی هم هست!
🔍صاحبخانه گفت: کو؟ اون دنیا رو تو دیدی؟ و مستاجرش را در زمستان بیرون کرد!
🔖امروز خبر دار شدیم صاحبخانه فوت کرده! لابد رفته تا آن دنیا را ببیند!
#سبک_زندگی #داستانک
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
🔴راننده تاکسی
💠 شهید سلیمانی در خاطره ای جالب گفته بود:
🔸یک بار از ماموریتی بر میگشتم و منتظر نماندم تا ماشین برایم بفرستند. از یکی از رانندههای تاکسی فرودگاه خواستم من را به جایی که میخواهم ببرد.
🔸سوار تاکسی شدم در میان راه راننده جوان گهگاهی به من نگاه میکرد اما ساکت بود. اما انگار میخواست چیزی بگوید. آن وقت من از راننده سوال کردم آیا من شبیه یکی از آشنایان شما هستم؟ راننده برای بار دوم به من نگاه کرد و از من پرسید آیا شما یکی از نزدیکان سردار سلیمانی هستی؟ آیا رابطه یا نسبتی مثلا برادر یا پسر خاله اش هستی؟ به او گفتم من سردار سلیمانی هستم.
🔸راننده جوان خندید و گفت با من شوخی میکنی؟ سردار سلیمانی خندید و گفت: نه شوخی نمیکنم من خودم سردار سلیمانی هستم. راننده گفت: به خدا قسم بخور و من قسم خوردم که؛ به خدا من سردار سلیمانی هستم.
🔸راننده ساکت شد و چیزی به من نمیگفت. از او سوال کردم چرا ساکتی؟ دوباره چیزی به من نگفت. از او سوال کردم با سختی و گرانی زندگی و مشکلات دیگر چطور سر میکنی؟
🔸راننده جوان به من نگاه کرد طوری که در نگاهش حرف و کلامی بود و به من گفت اگر تو خود سردار سلیمانی هستی پس من هیچ مشکلی ندارم.
🔸شهید سلیمانی این قصه را مطرح کرده بود و گفته بود: اگر مسئولین به درد و رنج مردم توجه کنند، مردم هم با آنها برای حل همکاری وصبوری میکنند.
(نقل به مضمون)
#داستانک #سلیمانی
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9
❤️دعای پسرک
🔸 پسرک ظرف خرما را گذاشته بود روی پاهایش و ویلچرش را به جلو هل میداد: بفرمایید آقا!
🔸دانهای خرما برداشتم و گفت: ایشالا هر چی از خدا میخوای، بهت بده!
🔸توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:
فقط دعا کنید «آقا» بیاد.
#داستانک #مهدویت
·—————··𑁍··—————·
🪴آگاهـی، انگیــزه، رفتــاردرست
https://eitaa.com/joinchat/3989176323Cb21ed1abc9