eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 «اَللَّهُمَّ‌اغْفِرْ‌لِيَ‌الذُّنُوبَ الَّتي‌تُحْرِمُنِیَ‌الْحُسَیْنْ» ـ‌خدایاگناهانی‌راکه‌مرااز حسین‌محروم‌میکند‌ببخش... ‌:)💔 …؟! •●❥❥ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎧 اگر ، کربلا بسته بود چه کنیم؟ 👈 علما و بزرگان در این مواقع چه میکردند!؟ ✖️ داستانی از زمانی که حرم حضرت معصومه (س) بسته شد.. ✖️ مرحوم درمواقعی که راه بسته بود، به مرز خسروی می رفت و ... 🎙 حجت الاسلام امینی خواه 🌺 نشر دهید ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🕰 در جا از حرفم پشیمان شدم. "آقا‌جان گفته بود که باید زبونم رو تربیت کنم. انگار این زبونم تربیت پذیر نیست. مادر با اخم نگاهم کرد. دست از خیالات برداشتم و سر به زیروارد آشپزخانه شدم. خودم را پشیمان نشان دادم و مظلومانه شروع به سرخ‌کردن بادمجانهایی شدم که مادر پوست کنده بود و کنار اجاق گاز گذاشته بود. سرم را بالا گرفتم. "ای خدای غافلگیر کننده رحم کن." سرخ کردن بادمجانها که تمام شد. آن معجزه رخ داد. مادر کنارم ایستاد و گفت: –دستت درد نکنه. بیا این پیازها رو هم سرخ کن. تا به حال مادر از من تشکر نکرده بود. –خواهش می‌کنم مامان جان، وظیفمه، این حرفها چیه. "ای خدای غافلگیر کننده پس تو اینجوری واسه آدم می‌ترکونی. خیلی باهالی." مادرحق به جانب روبرویم ایستاد. –خب پس تو که می‌دونی وظیفته قبل از این که من بگم بیا کمک کن دیگه، باید حتما یه تشر بهت بزنم. نگاه مبهوتم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم: –چشم. سر سفره‌ی شام پدر رو به امیر محسن کرد و گفت: –دیگه کم‌کم باید گوشت رو آزاد بخریم. کم‌کم سهمیه‌ایی رو دارن جمع میکنن. امیر محسن گفت: –بهتر آقاجان، اینجوری که نمیشه، همه‌ی وقتتون توی صف گوشت هدر بره. پدر گفت: –دلم می‌سوزه، آخه مردم از کجا بیارن یهو قیمت کباب سه برابر بشه. مادر گفت: –خیر نبینن اونایی که این بلا رو سر ملت میارن. کاش فقط گوشت بود، فوقش آدم نمیخره، همه چی رو گرون کردن. خدا خودش سزاشون رو بده. امیر محسن گفت: –خودمون رای دادیم مامان جان، خدا چیکار کنه. پدر گفت: –ما که رای ندادیم ولی خب، خشک و تر با هم می‌سوزه. –ما می‌تونستیم بیشتر روشنگری کنیم. خوب کار نکردیم، باید یه جوری سعی می‌کردیم از این دو قطبی بازیا دور باشیم. هر یه نفر ما فقط یه نفر رو قانع می‌کرد، الان اوضاع این نبود. ما یه جورایی باهاشون لج کردیم، نخواستیم متحد باشیم. دلسوزی نکردیم آقا جان. مهربون نبودیم. باید بیشتر می‌گفتیم، ما دنبال برنده شدن بودیم. الانم بدمون نیومده که حرفهای ما درست از آب درامده و اونا شرمنده شدن. پدر به دهان امیر محسن زل زده بود. –حرفت درسته ولی نشدنی، من خودم با چندتاشون صحبت کردم، بعد اسم چند نفر را نام برد و ادامه داد: –یادت نیست چه حرفهایی میزدن، اونقدر با اطمینان حرف میزدن که من رو هم به شک انداخته بودن. البته الان دیگه حرفی نمیزنن. وقتی از دور من رو می‌بینن راهشون رو کج می‌کنن و از اونور میرن. این دو قطبی و این حرفها رو هم خودشون به وجود آوردن دیگه. مادر گفت: –حالا بگیم انتخابات رو اشتباه کردن یا هر چی، گذشته و رفته، الان چرا اینجوری می‌کنن؟ من نمیدونم مردم چشون شده به هم دیگه رحم ندارن. رفتم بادمجون بخرم، آقا نادر کلی کشیده رو قیمت، میگم چرا اینقدر گرونش کردی؟ میگه خانم قیمت دلار خیلی رفته بالا، –بهش گفتم خب رفته باشه، انصافم چیز خوبیه. میگه انصاف رو ببر در مغازه ببین چیزی می‌تونی باهاش بخری. پدر و امیر محسن سرشان را به علامت تاسف تکان دادند. من سکوت کرده بودم و از این بالا رفتن قیمت دلار و غیره فقط حرص می‌خوردم. چون فقط به این موضوع فکر می‌کردم که این گرانیها چه ضربه‌ی سختی به ازدواج جوانها میزند و خواستگاریها چقدر کمتر و کمتر خواهد شد. یاد حرف عمه افتادم که می‌گفت، این که ازدواج کردن جوونها روز به روز کمتر میشه، اکثرش به خاطر اوضاع بد اقتصادی نیست. دلیلش تغییر کردن ذائقه‌ها و سبک زندگیهاست. رو به امیر محسن گفتم: –عمه می‌گفت بیشتر از این که نگران گرونی و انتخاب باشیم باید نگران تغییر ذائقه‌ی مردم باشیم. اگه اون درست بشه، بقیش خودش حل میشه. مادر گفت: –وا! یعنی چی؟ وقتی نون نباشه دیگه... امیر‌محسن گفت: –منظور سلیقس مامان، این حرف هم درسته، یعنی آدمها الان اولویتش همون خوب خوردن و راحت زندگی کردنه، رای و انتخابشون هم در راستای رسیدن به همین هدفشونه، دشمن سالهاست داره کار میکنه و خب موفق هم بوده. ما تازه کم‌کم داریم از خواب پامیشیم. مادر و امیر‌محسن تا جمع شدن سفره حرف زدند. ولی من دیگر سکوت کردم. ترسیدم مادر دوباره حرفی بزند و مرا ضایع کند. موقع شستن ظرفها امیر محسن کنارم ایستاد و شروع به آب کشیدن ظرفها کرد و گفت: –روزه سکوت گرفتی؟ –چی بگم؟ هر چی بگم مامان همچین با "موشک سجیل" میزنه که... –عه، اُسوه؟ تو اینقدر کینه‌ایی نبودی. با تشر گفتم: –اصلا از دست توام ناراحتم. من همه‌ی حرفهام رو به تو میزنم ولی تو تا مرحله‌ی بیرون حرف زدن با صدف رفتی و به من بروز ندادی. وقتی بهت میگم زیادیم میگی... –الان اون چه ربطی... حرفش را خورد و ادامه داد: –باشه، معذرت می‌خوام. باید قضیه‌ی صدف رو بهت می‌گفتم. نگفتم چون هنوز خبر خاصی نیست. –حالا به جز یه جلسه که حرف زدید تو این مدتم کم و بیش ازش شناخت داشتی دیگه، نظرت چیه؟ –اول تو بگو که دیگه ناراحت نیستی. لبخند زدم و او دنباله‌ی حرفش را گرفت.
♥| | . . خوش بہ حال کسے ڪه براے پیدا ڪردن راه درست زندگے در مجالس اهل‌بیت شرکت ڪند انقدر با عظمت است ڪه اگر کسے در راه این جلسات بمیرد شهید محسوب میشود . . " " || ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
. . چنان رفتے کہ حتے سایہ‌ات از رفتنت جـآ ماند..🥀 رکـاب از هم گُسست از بس براےِ مرگ مشتاقے..💔 . . [ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
14.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| . . حتی خیالـ بی |تُ| شدن میکُشـد مرا کآرم به‍ روزهای جدایی نمیکشد. .🥀 🖤✨ | ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 تشنگان عشق را با مُشٺ آبے جان بده ڪربلا دورسٺ، مارا با سرابے جان بده زندگے یعنے سلام ساده‌اے سمٺ شما ایها الارباب مارا باجوابے جان بده💔
پيامبر اکرم (ص) : روز قيامت هر چشمى گريان است؛ مگر چشمى كه در مصيبت و عزاى حسين گريسته باشد، كه آن چشم در قيامت خندان است و به نعمتهاى بهشتى مژده داده مى شود. ▪️بحار، ج ۴۴، ص ۲۹۳ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺هرکس که عاشق امام حسین (ع) شد... 🔹به روایت استاد الهی قمشه‌ای ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌸✨ امام صادق ؏ ؛ روی کالای خود بنویس 《بَرَکَةٌ لَنا》 یعنی: برکت است برای ما✨ 📚 مستدرک الوسائل ۱۳/۲۷۳ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯 🕰 این لبخند یعنی... –تو از کجا فهمیدی من لبخند زدم؟ چون یهو کلی انرژی مثبت به طرفم پرت کردی. –خدا رو شکر که تو هستی امیر محسن. بخصوص با حس‌های قوی که داری آدم راحت میتونه باهات حرف بزنه، لبخند زد. – در مورد صدف خانم فعلا اجازه بده یه جلسه دیگه باهاش حرف بزنم بعد بهت نظرم رو میگم. به شرطی که توام دیگه از حرفهای مامان نرنجی‌ها. چند بشقاب از آب‌چکان برداشتم تا امیر محسن راحت تر بتواند ظرفها را در آن قرار دهد. –راستش امیر محسن من بیشتر از حرف تو که گفتی باید به مامان "چشم "بگم ناراحت شدم. گاهی احساس می‌کنم تو این خونه کسی من رو نمی‌فهمه و همش باید زور بشنوم. گاهی مامان حرفهایی میزنه که دلم می‌شکنه. امیر محسن شیر آب را بست. –در مورد مامان کوتاه بیا، سعی نکن مدام جوابش رو بدی، اون مادرمونه، میدونم حرف شنوی ازش تمرین سختیه ولی عوضش بزرگمون می‌کنه. سعی نکن مامان رو تغییر بدی، همیشه فکر کن مامان همینه، تو باید خودت رو با حرفهاش وفق بدی. بهش محبت کن و اونقدر دوسش داشته باش که حرفهاش ناراحتت نکنه. اُسوه اگر آرامش میخوای فقط به فکر تغییر خودت باش. از دیگران طلبکار نباش. صبح که از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم و زودتر از مادر صبحانه را آماده کردم. وقتی پدر نان به دست از بیرون آمد و سفره‌ی آماده صبحانه را دید با لبخند گفت: –حتما مادرت خوشحال میشه. چند دقیقه بعد مادر به آشپزخانه آمد. با لبخند گفتم: –سلام مامان. نگاه متعجبش را اول به سفره و بعد به قوری و کتری روی اجاق گاز انداخت و گفت: –سلام. چه عجب بالاخره یه روز بلند شدی و وظیفت رو انجام دادی. همان لحظه امیر محسن وارد شد. خنده‌ایی که روی لبهایش بود را جمع کرد و گفت: –صباح‌الخیر، صباح‌النور، تقبل‌الله از همگی. مادر گفت: –این یکی که از تعجب کلا زبون مادریش رو فراموش کرد. پدر خندید و گفت: –امیر محسن بیا اینجا پیش من بشین. بعد رو به من گفت: –دخترم دستت درد نکنه، کاش هر روز صبح زودتر بیدار شی، بدون تو صبحانه خوردن صفا نداره. امیر محسن لقمه‌ایی که برایم گرفته بود را به طرفم گرفت و گفت: –اُسوه خیلی پرانرژیه آقاجان، الان در جای جای این آشپزخونه انرژی پخش کرده. لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: –آخه من دیگه باید صبح‌ها زودتر برم سرکار. واسه همین دیگه باید صبح زود بلند شم. پدر گفت: –امیر محسن ‌گفت بهم که تو یه شرکت کار پیدا کردی، کارت چطوره بابا؟ می‌خوای ما برسونیمت بعد بریم رستوران. –نه آقا جان. با مترو سر راست تره. شما من رو تا ایستگاه برسونید. کارمم خوبه، حالا تازه مشغول شدم. مادر گفت: –آهان، پس به خاطر خودت بیدار شدی؟ ما رو باش، من فکر کردم به خاطر ما صبح زود بیدار شدی صبحونه حاضر کردی. –چه فرقی داره مامان‌ جان، اصلا از این به بعد آماده کردن صبحانه با من، شما دیگه بلند نشید می‌تونید تا هر وقت که دوست داشتید بخوابید. مادر گردنش را بالا داد و گفت: –خب منم هر روز میرم پیاده روی دیگه، بخوابم که چی بشه، روز به روز تنبل‌تر بشم؟ امیر محسن گفت: –آره بابا، مامانم ورزشکاره. دارد..... .....★♥️★...