🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#پارت40
آرش به من نزدیک شدو گفت:
–چقدر برام عجیبه ظاهر دختر خالتون. اصلا شبیه شما نیست. وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
– جالب تر این که، خوبه به اون ایراد نمی گیرید ولی به من...
با اخم نگاهش کردم.
– مگه می خوام باهاش ازدواج کنم؟
در ضمن من از شما ایرادی نگرفتم. شما دلیل پرسیدید منم فقط دلیل رد کردن خواستگاریتون رو گفتم.
کارهای دیگران به من ربطی نداره. تو این دوره و زمونه دیگه همه می دونند خوب چیه بد چیه نیازی به گفتن نیست.
بدون این که منتظر جواب باشم پا تند کردم و خودم را به کلاس رساندم و ردیف اول کلاس جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم.
نمی دانم چرا دقیقا وقتی می خواهی یکی را نگاه نکنی جلو راهت سبز میشود.
از صدای حرف زدنش فهمیدم که آمد. خیلی خودم را کنترل کردم که سرم را بلند نکنم.
وقتی ردیف اول رسید، ایستاد، نمیدانم به من نگاه می کرد یا دنبال جایی برای نشستن بود. شایدهم عصبانی شده بودجا عوض کردهام. به خاطر ماه اسفند کلاس خلوت بود برای همین صندلی خالی کم نبود. دیگر کنترل چشم هایم با خودم نبود، نبرد سختی را شروع کرده بودم.
برای این که پیروز این نبرد باشم گوشیام رااز کیفم درآوردم و وارد یکی از کانالهای مورد علاقه ام شدم و حواس چشم هایم راپرت کردم.
بالاخره آرش رفت و جای قبلیاش پیش دوستش سعید نشست، این رااز صدای سعید که صدایش کرد فهمیدم.
کلاس های بعدیام با آرش نبود، بعد از دانشگاه فوری تاکسی گرفتم تا یک وقت آرش را نبینم.
با آقای معصومی با هم رسیدیم، اوهم از سرکارش می آمد، به کارقبلیاش برگشته بود.
وارد خانه که شدیم زهرا خانم با دیدن ما لبخند گشادی زدو بچه را به من سپردو رفت.
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت40
این لبخند یعنی...
–تو از کجا فهمیدی من لبخند زدم؟
چون یهو کلی انرژی مثبت به طرفم پرت کردی.
–خدا رو شکر که تو هستی امیر محسن. بخصوص با حسهای قوی که داری آدم راحت میتونه باهات حرف بزنه،
لبخند زد.
– در مورد صدف خانم فعلا اجازه بده یه جلسه دیگه باهاش حرف بزنم بعد بهت نظرم رو میگم. به شرطی که توام دیگه از حرفهای مامان نرنجیها.
چند بشقاب از آبچکان برداشتم تا امیر محسن راحت تر بتواند ظرفها را در آن قرار دهد.
–راستش امیر محسن من بیشتر از حرف تو که گفتی باید به مامان "چشم "بگم ناراحت شدم.
گاهی احساس میکنم تو این خونه کسی من رو نمیفهمه و همش باید زور بشنوم. گاهی مامان حرفهایی میزنه که دلم میشکنه.
امیر محسن شیر آب را بست.
–در مورد مامان کوتاه بیا، سعی نکن مدام جوابش رو بدی، اون مادرمونه، میدونم حرف شنوی ازش تمرین سختیه ولی عوضش بزرگمون میکنه.
سعی نکن مامان رو تغییر بدی، همیشه فکر کن مامان همینه، تو باید خودت رو با حرفهاش وفق بدی. بهش محبت کن و اونقدر دوسش داشته باش که حرفهاش ناراحتت نکنه. اُسوه اگر آرامش میخوای فقط به فکر تغییر خودت باش. از دیگران طلبکار نباش.
صبح که از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم و زودتر از مادر صبحانه را آماده کردم.
وقتی پدر نان به دست از بیرون آمد و سفرهی آماده صبحانه را دید با لبخند گفت:
–حتما مادرت خوشحال میشه.
چند دقیقه بعد مادر به آشپزخانه آمد.
با لبخند گفتم:
–سلام مامان.
نگاه متعجبش را اول به سفره و بعد به قوری و کتری روی اجاق گاز انداخت و گفت:
–سلام. چه عجب بالاخره یه روز بلند شدی و وظیفت رو انجام دادی.
همان لحظه امیر محسن وارد شد. خندهایی که روی لبهایش بود را جمع کرد و گفت:
–صباحالخیر، صباحالنور، تقبلالله از همگی.
مادر گفت:
–این یکی که از تعجب کلا زبون مادریش رو فراموش کرد.
پدر خندید و گفت:
–امیر محسن بیا اینجا پیش من بشین. بعد رو به من گفت:
–دخترم دستت درد نکنه، کاش هر روز صبح زودتر بیدار شی، بدون تو صبحانه خوردن صفا نداره.
امیر محسن لقمهایی که برایم گرفته بود را به طرفم گرفت و گفت:
–اُسوه خیلی پرانرژیه آقاجان، الان در جای جای این آشپزخونه انرژی پخش کرده. لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:
–آخه من دیگه باید صبحها زودتر برم سرکار. واسه همین دیگه باید صبح زود بلند شم.
پدر گفت:
–امیر محسن گفت بهم که تو یه شرکت کار پیدا کردی، کارت چطوره بابا؟ میخوای ما برسونیمت بعد بریم رستوران.
–نه آقا جان. با مترو سر راست تره. شما من رو تا ایستگاه برسونید. کارمم خوبه، حالا تازه مشغول شدم.
مادر گفت:
–آهان، پس به خاطر خودت بیدار شدی؟ ما رو باش، من فکر کردم به خاطر ما صبح زود بیدار شدی صبحونه حاضر کردی.
–چه فرقی داره مامان جان، اصلا از این به بعد آماده کردن صبحانه با من، شما دیگه بلند نشید میتونید تا هر وقت که دوست داشتید بخوابید.
مادر گردنش را بالا داد و گفت:
–خب منم هر روز میرم پیاده روی دیگه، بخوابم که چی بشه، روز به روز تنبلتر بشم؟
امیر محسن گفت:
–آره بابا، مامانم ورزشکاره.
#ادامه دارد.....
.....★♥️★...
#الهام
#پارت40
_ ببین الهام من و تو همکاریم اصلا بد نیست اگر تو سوار ماشین من بشی و من برسونمت یا حتی اگر بریم بیرون و
قراری چیزی بذاریم . پس خواهشا انقدر حساس نباش اوکی؟
چه غلطا ! بریم بیرون ... حوصله بحث اصلا نداشتم فقط سرمو تکون دادم .
_خوبه . اگرم یهو ترسناک شدم ببخش .با یه آهنگ شاد چطوری ؟
شانس آورد معذرت خواهی کرد ! آهنگ شاد خیلی دوست داشتم همیشه چون کلا روحیه میداد بهم !
_ بدم نمیاد .
کنترل رو برداشت و پخش رو روشن کرد .یه چند تا آهنگ رو رد کرد تا انگار اونی رو که میخواست پیدا کنه ..
هنوز داشت آهنگ اولش پخش میشد که گفت :
_ از ترانه اش خوشم میاد . یه جورایی حرف دلمه گوش کن .
خوب میدونست چی بگه که منو کنجکاو کنه . چشمم به خیابون بود ولی گوشم دربست تو ماشین منتظر صدای
خوانندهه بود !
دارم می فهمم
که تو هم هم حسی با من
خوب می فهمم
داری عاشق میشی کم کم
از امــــــروز
می خوام دنیای من باشی
دارم می بینم
چقد آرومی وقتی که
تو مشتت دستای منو داری
مرسی از تــــــو
که این رویا رو داری می سازی
تو قلبت پر از خواهش
این حسو می خوامش
این حالو دوست دارم
همجنس آرامش
تو قلبت پر از خواهش
این حسو می خوامش
این حالو دوست دارم
همجنس آرامش
خیلی وابستگی داری
#پارت40
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
چند ثانیه فقط نگاهم کرد و بعد رفت سمت پله های طبقه دوم . صدای بسته شدن در اتاقش امد و من که انگار تمام انرژی ام را صرف حرف زدن کرده بودم ، روی سینه دیوار سر خوردم سمت زمین . همان جا نشستم و آهسته گریستم . نمیدانم چرا روزگار انقدر بد شده بود که نمی خواست ما را با هم ببیند .
فردای آن روز وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم ، از پنجره اتاقم دیدم که آقا آصف و عمه زیبا سوار ماشین شدند و مهیار هم با نگاهی به سمت پنجره اتاقم ، با تامل درون ماشین نشست .
از کنار پرده توری پنجره ، مطمئناً نمی توانست مرا به خوبی ببینند ، اما من خوب می توانستم حتی رنگ نگاهش را هم ببینم که چقدر سیاه و غمگین بود . با تاملی که در رفتارش دیدم خوب می توانستم حدس بزنم که چقدر سخت دل کند و شاید همان لحظه بود که تقدیر ما رقم خورد . یا شاید صاحب شبها و روزهایم پای همان صفحه نوشت :
" تقدیرش تغییر کرد "
و امضا زد .
کنار همین پنجره نشستم و با آن که تا آن روز خودم فریاد زدم که ما قسمت هم نیستیم ، اما نمی دانم چرا با دیدن رفتار مهیار ، اشک روی صورتم نشست . دلم بیقراری کرد و چشمانم پر اشک شد ، برای همان پایان قابل پیش بینی .
آن روز و آن ساعت و آن لحظه با همه تلخی هایش ، ورقی از دفتر خاطراتم شد .
بعد از رفتن مهیار با با گذراندن ۱۰ جلسه فیزیوتراپی ، حال و اوضاع پاهایم بهتر شد و کم کم نوبت خداحافظی من از خانم جان هم فرا رسید و بالاخره یک شب وقتی و ساکم و وسایل ناچیزم را می بستم ، وارد اتاقم شد .
با یک نگاه ساده کافی بود ، حالم را بخواند .
_مستانه .
_خانم جان ... بابت این چند وقت که اجازه دادید پیشت بمونم ممنونم ...
_ببین مستان جان ... من تنهام .... تو باشی پیشم هم خیالم راحت تره هم از تنهایی دق نمی کنم .
دستم روی ساک کوچک لباسهایم خشک شد و خانم جان ادامه داد :
_ اصف زنگ زده ... کلی قسم و آیه که یا مستانه باید پیش ما باشه یا شما ... راست میگه به خدا ... درست نیست تنها باشی دخترم .
_ تنها نیستم ... میرم تهران وسایلمو جمع می کنم میرم خونه خالم تو شیراز .
_ اخه تو کجا طاقت داری بری پیش اونا ... مادرت با خاله ات مشکل داشت ... کسی که از مراسم خواهرش فقط همون مسجد رو اومد و ختم ، چه انتظاری داری ... به خدا تو اگه پیشم باشی من یک عمر تازه میگیرم ... منو تنها نذار مادرجون ... دق می کنم .
_ نگو دیگه خانم جان .
و انگار منتظر همین لحظه بود :
_پس پیشم بمون .
مردد شدم . خوب میدانستم تنهایی دیوانه ام میکند . به همین خاطر ماندم اما جریان فروش خانه و اسباب و اثاثیه خانه پدری خودش کلی کار داشت .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•