🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_472
نگاهم را مستقیما به چشمانش دوختم و او هم نگاهم کرد.
_اما حالا میخوام برگرده....
_متوجه منظورتون نمیشم.
_منظورم کاملا واضحه.... شراره تو دادگاه میگفت میخواد بره تا ببینه من چطور میتونم بعد از اون زندگی کنم.... منم میخوام نشونش بدم چه طوری....
نگاهش روی صورتم خشک شد.
یا منظورم را نگرفته بود یا شوکه شده بود از منظور کلامم.
و ناگهان با جدیت برخاست و عصبانی گفت :
_اشتباه گرفتید جناب فرداد... هنوز منو نشناختید.
منم همپایش برخاستم و گفتم:
_اتفاقا خوبم تو رو شناختم.... واسه پول با یه مرد 60 ساله ازدواج کردی.... خب چی میشه الانم با پیشنهاد من موافقت کنی.... پول خوبی بهت میدم.
با حرص نگاهم کرد و خواست چیزی بگوید که حتما ادب نگذاشت.
لبانش را باز روی هم فشرد و رفت سمت در اتاق و من با گامهای بلند نگذاشتم.
سمت در رفتم و کف دستم را روی تنهی در گذاشتم تا مانع خروجش شوم.
_چه زود عصبی میشی!.... داریم حرف میزنیم.
_این حرف شما توهینه نه حرف!
_باشه.... معذرت میخوام ولی بذار بگم.
چپ چپ نگاهم کرد.
_مگه بازم چیزی مونده که بگید؟!
_بله....
چشم بست لحظهای و چشم گشود.
_بفرمایید... میشنوم.
_من پیشنهاد دوستی بهت ندادم که ناراحت شدی.... من ازت خواستم چند ماه موقت همسرم باشی.... تا زمانی که شراره برگرده... یعنی اونقدر حرص بخوره که مجبور بشه برگرده.
بدجوری حرص میخورد و من!
من چه ذوقی داشتم برای دیدن این حرصش!
شراره و زندگی نکبت بار چهار ساله با او مرا مریض کرده بود شاید.
مريضی که شاید نیاز به درمان داشت حتی.
من میخواستم انتقام سختیهای زندگیام را از کسی بگیرم که حتی روحش هم از این اتفاقات خبر نداشت.
او حتی خودش هم ناخواسته در دام بی رحمیهای عمو گرفتار شده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_473
نفسش را حبس کرد و فوری گفت :
_باشه... پیشنهادتون رو شنیدم.
دستگیره ی در را فشرد اما دستم هنوز روی تنه ی در بود که گفتم:
_در موردش فکر کن.... حاضرم حتی یه چیزی به نامت بزنم.... از این بهتر؟!
عصبانی اش کرده بودم بدجور!
خیلی داشت سعی می کرد سرم فریاد نزند و نخواستم بیشتر از آن حرصش دهم.
دستم را از روی تنه ی در برداشتم و او در اتاق را باز کرد و خارج شد.
بعد از رفتنش چه حالی داشتم.
پر انرژی... مشتاق!
بعد از ساعت کاری، به دیدن پدر رفتم تا در مورد همین موضوع با او صحبت کنم.
_خب چی شده که باز سری از ما زدی؟
نشستم روی مبل تک نفره و دستانم را روی دسته های مبل پهن کردم.
مادر برایمان چای آورد که گفتم :
_شراره طلاق گرفت و رفت.
پدر که موضوع را می دانست اما مادر نه.
_رفت؟!.... واقعا طلاق گرفت و رفت؟!
مادر با ذوق خاصی دستانش را بالا آورد و گفت :
_وای خدا رو شکر....
اما نگاه پدر مرموز روی صورتم آمد.
یعنی؛ منظورت از این حرف چیه؟
و من تنها سکوت کردم. گذاشتم مادر تمام درددل هایش را بگوید و خودش را خلاص کند.
چای که خوردیم، مادر اصرار کرد برای شام بمانم و قول داد اگر بمانم برایم یک غذای خوشمزه ی خانگی درست کند.
و من قبول کردم به شرط اینکه دستپخت خود مادر باشد.
اینگونه مادر به آشپزخانه رفت و سرگرم شد که پدر مهلت پرسش پیدا کرد.
_تو نیومدی که فقط خبر طلاق شراره رو به مادرت بدی.... باز چه فکری تو سرته؟
لبخند زدم.
_فکرای خوب.... با عمو شرط کردم در عوض شراره، که دیگه از دستش خسته شده بودم، باران رو وارد زندگی من کنه.
پدر عصبی شد.
_چکار کردی؟!
_یواش تر... نمیخوام مادر چیزی بفهمه.
و پدر با حرص جوابم را داد:
_تو مگه مغزت معیوبه پسر!.... تازه از شر یه مار خوش خط و خال خلاص شدی، حالا میخوای خودتو بندازی توی تار عنکبوت؟!
_این بهترین راهه که عمو دست از سر من برداره.... باران تنها کسیه که میتونه هویت جعلی عمو رو فاش کنه... شنیدم هنوز خیلی از طلبکارای 20 سال پیشش زندهاند.... کسایی الان شاید گردن کلفت تر هم شده باشن.... باران یه جور مهرهی شانسه برای من تا عمو نتونه باز از من باج بگیره.... حالا این منم که میتونم ازش باج بگیرم.... من دخترشو سرگرم میکنم که هیچ وقت نفهمه پدرش زنده است... این قول و قرارمون بوده و هست.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_474
_رادمهر... داری دیوونهام میکنی.... این کارای تو شب و روز برام نذاشته.... دست از سر این دختر بردار.... عموت یه آدم روانی خطرناکه.... تو رفتی دست گذاشتی روی نقطه ضعفش؟!... این دختر خودش فکر میکنه من تموم مال و اموال پدرش رو بالا کشیدم و تشنه به خون منه.... اگه الانم بهت بله بگه قصدش گرفتن انتقامه.... این که زندگی نشد باز.... بعد تو میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
_الان دیره واسه این حرفا.... قبل از طلاق شراره باهاش حرفام رو زدم.... حالا اگه بزنم زیر قول و قرارمون بیشتر شک میکنه..... الان اومدم از شما هم یه کمکی بخوام..... بذار فکر کنه شما بد بودید... بذار فکر کنه پدرش مرده.... اصلا بذار بیاد تو زندگیم ببینم چه جوری میخواد انتقام بگیره.... میخواد مال و اموال فرضی پدرشو چه جوری از من بگیره!
پدر عصبی تر تکیه زد به پشتی صندلیاش.
_ول کن این دخترو رادمهر....
_دیره پدر من... دیره... باهاش حرفام رو زدم.....
_همه کارات رو کردی حالا اومدی ازم کمک میخوای؟
_من این دختر رو قبل از ازدواج با شراره میخواستم.... شما که خوب خودتون در جریانید.... الانم شما قضیه رو همون جوری فرض کن.... فقط ازتون خواستم کمکم کنید.... اون که قبلا واسه کار شرکت شما اومده.... دوباره یه قرار باهاش بذارید.... ازش بخواید که پیشنهاد ازدواج منو قبول کنه....
پوزخند پدر بلند شد.
_چی میگی آخه؟!.... باران فکر میکنه من ثروت پدرشو بالا کشیدم بعد من بهش بگم پیشنهاد رادمهر رو قبول کن، حتما میفهمه یه نقشهای کشیدی.
_خب.... خب بهش بگید از پیشنهاد من بهش خبر دارید و با ازدواج ما راضی نیستید.... این جوری واسه گرفتن انتقام از شما هم که شده پیشنهاد منو قبول میکنه.
پدر نفسش را از بین لبانش فوت کرد و نگاهم.
_رادمهر.... ببین برای بار چندم میگم،.... دست از سر این دختر بردار.... نمیخوام به خاطر این دختر تو باز بیافتی تو دام عزت....
_نه... این دفعه دیگه عمو تو دام منه.... عمو به خاطر هویت خودش هم که شده مجبور میشه کاری به کارم نداشته باشه.... نگران نباشید.... منم کاری به کارش ندارم..... من فقط دخترشو میخوام.... همین.
پدر کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :
_من باهاش حرف میزنم ولی برای رضایتش کاری نمیکنم.... اصلا به من چه ربطی داره... تو میخوای راضیش کنی برو باهاش حرف بزن و راضیش کن.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_475
_باشه... شما فقط بهش بگید که از پیشنهاد من باخبرید و رضایت ندارید... فکر کنم اون خودش به خاطر عذاب دادن شما هم که شده، به من جواب مثبت میده.
نگاه پر حرص پدر سمتم آمد اما سکوت کرد.
چند روزی گذشت.
منتظر جواب باران بودم همچنان که بالأخره یک روز باز به شرکتم آمد.
و منشی خبر آمدن باران سرابی را به شرکت داد.
و طولی نکشید که وارد اتاقم شد.
_سلام....
با لبخندی که باید خط ممتدش را روی لبم کور میکردم از جا برخاستم.
_بفرمایید خانم سرابی.
نشست روی مبل رو به رویم.
جدی به نظر می آمد و لبههای چادر عربی اش را در پنجهی دست راستش گرفته بود که گفت:
_خیلی فکر کردم.... چند روز واقعا درگیر این پیشنهاد شما شدم.... نمیدونم.... واقعا هنوزم نمیدونم چرا دارم پیشنهاد شما رو قبول میکنم.... شاید.... شاید واسه خاطر اینکه.... خواستگاری چندین سال قبل شما از من، هنوز تو ذهنمه... یا شایدم برای اینکه شما دارید به من دروغ میگید.... این غرور بالای شماست که اجازه نمیده دوباره از من خواستگاری کنید.... شایدم میخواید تلافی کنید سالهای گذشته رو.... همون موقعی که بیخبر رفتم و نشد تا خیلی حرفهام رو بزنم.
خونسرد تکیه زدم به پشتی صندلیم.
_برام مهم نیست چی فکر میکنی.... همین که کار من راه بیافته کافیه.
لبخند کج روی لبش، برای به تمسخر گرفتن حرفم بود.
قطعا بعد از دیدن زندگی آشفتهی من و مانی، باورش سخت بود که فکر کند من عاشق شراره بودم!
اما به قول خودش از اعتراف به عشقش که راحت تر بود.
آن هم عشقی که سالها خاک خورد!
_خب الان چکار کنیم؟... شرط و شروطم رو بگم یا نه؟
فقط نگاهم کرد و سکوت.
یعنی آمادهی شنیدن بود.
_خب.... ما یه مدت... برای.... یه ماه شایدم دو ماه با هم محرم میشیم.... میخوام بشناسمت.... خب تو دختر مذهبی هستی و اهل رابطهی دوستی نیستی.... منم میخوام این فرصت رو به خودم و خودت بدم.... البته... اینم بگم که من هنوز عاشق همسرم هستم..... اگه شراره برگرده، دوباره میرم سر زندگی خودم.
با لبخند خفیفی حرفهایم را تایید میکرد و نمیدانست که چگونه دارد با اینکارش، حرصم را برای عذاب دادنش، بیشتر میکند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_476
انگار پدر، حرف زده بود.
نمی دانم چه گفته بود اما هر حرفی که زده بود باران را راضی کرده بود.
چند روزی گذشت اما.... طول کشید
تا باران شرط و شروط من، و زندگی دوماهه در خانه ام .... و انجام دادن کارهای تبلیغات و فروش شرکت را پذیرفت.
در مورد مهریه هم خودش گفت تنها حقوق مدیر تبلیغات شرکت کافی است اما حق الزحمه ی دو ماه حقوق را پیش پیش می خواهد.
قناعتش اصلا قابل مقایسه با شراره نبود. شاید حتی خودش هم نمی توانست حدس بزند چقدر روی من تاثیر می گذارد.
از متانت و حیایش گرفته تا همان خواسته ی ناچیزی که اسمش مهریه بود و حقش حتی!
خودش پیشنهاد داد که برای خطبه ی عقد به یکی از امام زاده ها برویم.
برای من اصلا فرقی نمی کرد اما او روی خیلی چیزها حساسیت خاصی داشت.
یکی مثلا حجابش!
حتی قبل از محرمیت هم تاکید داشت که به هیچ عنوان چادرش را از سرش بر نمی دارد.
قشنگ قانعم کرد!.... گفت حجابش جزئی از اعتقاداتش هست و اعتقاداتش را با بینش صحیح انتخاب کرده و حتی قدمی از این اعتقادات کوتاه نمی آید....
اصلا خبر نداشت که من محو همان حجب و حیایش شده ام قبل از هر چیز دیگری.... چیزی که کمیاب شده بود شاید در مثل آن روزها.
خطبه ی محرمیت ما در امامزاده صالح خوانده شد.
هیچ کسی همراهمان نبود و فقط من بودم و او و عاقدی که روحانی امامزاده بود.
همه چیز ساده ی ساده برگذار شد.
و من حریصانه داشتم نقشه های انتقام جویانه ام را می کشیدم.
دست خودم نبود. چهار سال عروسک خیمه شب بازی عمو شدم و بدجور دلم تلافی می خواست.
و انگار مظلوم تر از باران پیدا نکردم!
اما حتی من هم خبر نداشتم که تقدیر چه چیزی برایم رقم زده است.
بعد از محرمیت، من در همان صحنی که خطبه ی عقد خوانده شد، نشستم و باران به زیارت رفت.
از همان صحن داشتم به گنبد و گل دسته ی امامزاده نگاه می کردم که آمد.
نشست کنارم و باز محجوب دلبری کرد.
_هستیم هنوز؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_477
او پرسید و من با همه ی دلی که برای دیدنش طمع داشت اما با اخمی بی دلیل و بی آنکه نگاهش کنم، گفتم:
_حالا به خاطر اعتقادات تو باید تا شب بمونیم؟
_من فقط یه سوال کردم.... هر چی شما بگی.
اینکه هنوز برایش شما بودم، کلافه ام می کرد.
_هنوزم شمام؟
و این بار نشد. نگاهم سمتش رفت که لبخندی زد و سرش را با نجابت خم کرد.
_ هر چی شما بگی رادمهر جان.
لعنتی چقدر خوب دل می برد. اصلا نفهمیدم چطور بی اراده لبخند زدم و او با همان نجابت بی مثالش نگاهم کرد.
_اخمات هم قشنگه اگر چه لبخندت زیباتره.
با حرفی که زد نشد که نخندم و خنده ام گرفت.
او هم خندید و گفت :
_بریم؟
برخاستم و او هم بی معطلی برخاست. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم:
_نزدیک ناهاره.... بریم ناهار؟
باز عمدا گفت :
_هر چی شما بگی.
و من انگار داشتم از همان لحظه چون موم در دستش آب می شدم.
ناچار شدم کمی بدجنس باشم.
_میریم خونه یه چیزی درست کن بخوریم.
لبخندش هیچ با قبل فرق نکرد!
یعنی برایش فرقی نداشت که خودش غذا درست کند یا در رستوران غذا بخورد؟!
تا ماشین کمی پیاده روی کردیم. من جلو بودم و او با فاصلهی کمی پشت سرم.
نشستم پشت فرمان و او روی صندلی شاگرد.
در ماشین را بست و کمی شاید محکم!
_ارث پدرت نیست در ماشین من که اون جوری می بندی.
متعجب نگاهم کرد. شوکه شد. توقع نداشت سر یک در ماشین، همان روز اول محرمیت مان، کنایه بزنم.
اما من آماده بودم که عقده ی چهار سال زندگی اجباری ام را سرش خالی کنم.
_ببخشید.... یه کم محکم بستم.
ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. اصلا نمیدانم حواسم کجا بود.
مدام دنبال یه بهانه ای بودم برای کنایه زدن!
و عجیب تر با این همه کنایهای هم که میزدم باز حریصتر می شدم برای اذیت کردنش!
_خب.... حالا بهم بگو....
_چی رو؟
_میخوام بدونم اون پیرمرد 60 ساله ی خوشبخت کی بود که تو دل به دلش دادی و همسرش شدی؟.... چقدر پول گرفتی راستی ازش؟..... بیشتر از دوماه حقوق مدیر تبلیغات شرکت من؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_478
سرش را کمی از من چرخاند سمت پنجره.
سکوتش باعث شد ادامه دهم باز.
_چرا جواب نمیدی پس؟
و باز سکوت!
نگاهم را بین دیدنش و دیدن خیابان تقسيم کردم.
_پس بیشتر از من بهت پول داده... نه؟
سرش سمتم چرخید. اولین چیزی که دیدم، برق اشک روی گونهاش بود.
خیلی آرام و با متانت گفت :
_خواهش میکنم کنایه نزن.
سکوت کردم. نه اینکه کنایههایم تمام شده باشد، بلکه اشک روی صورتش، پایههای دلم را بدجور لرزاند.
دستی پای صورتش کشید و اشک زیر چشمانش را پاک کرد.
بین نگاهی که گاهی به خیابان بود و گاهی به او، لرزش شدید دستش را دیدم.
خاطرات او هم شاید به تلخی خاطرات من بود!
لال شدم اصلا.... کنایه هایم را از یاد بردم. او هم بردهی دست عمو، پدر خودش شده بود انگار.
رسیدیم خانه. ماشین را در حیاط زدم و هر دو از ماشين پیاده شدیم.
در خانه را که باز کردم، نگاهش کامل به اطراف چرخید و همراه آهی گفت :
_جای مانی خالیه.
یک لحظه آمدم بی اختیار بگویم؛ مانی دیگه به این خونه بر نمیگرده ، که یادم آمد، من به او گفتهام عاشق شرارهام!
من!.... عاشق شراره!
سمت اتاقم رفتم. لباس عوض کردم و با یک تیشرت و شلوار ورزشی از اتاق بیرون زدم.
دو دستم را در جیب شلوارم فرو بردم و سمت آشپزخانه رفتم.
چادرش را تا زده بود و روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری آویز کرده بود.
همچنان با آن مانتوی عبایی بلندش داشت کار میکرد که وارد آشپزخانه شدم.
روسری بلندش را لبنانی بسته بود و با همان مانتو روسری هم زیبا بود.
به زیبایی تمام معنای کلمه ی « حیا ».
همانطور ایستاده نگاهش کردم.
_توی خونه ی اون پیرمرده هم با مانتو و روسری بودی یا جلوی من روسری تو در نمیاری.
دستش روی همان سیب زمینی که پوست می گرفت خشک شد.
چرخی زدم و کمی به سمتش، جلو رفتم.
درست کنار سینک ظرفشویی که او ایستاده بود، ایستادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_479
آرنج دست راستم را روی کابینت آشپزخانه گذاشتم و به شانه ی راست خم شدم.
نگاهم روی صورتش بود که باز گفتم :
_خب یه کم بگو.... بگو کی بود چکاره بود... بگو من می شناسمش یا نه.
چشم بست لحظه ای و چشم گشود. سیب زمینی را درون سینک رها کرد و با صدایی که این بار بلند شده بود جواب داد:
_بسه.... چرا اینقدر میخوای کنایه بزنی؟!
کامل تکیه زدم به کابینت و دست به سینه نگاهش کردم.
با حرص و دستانی که می لرزید، گیره ی سوزنی روسریاش را باز کرد و روی میز گذاشت.
و روسریاش را برداشت و روی یکی از صندلیهای آشپزخانه گذاشت و گلسر موهای خرمایی روشنش را برداشت و آبشاری از موهای لختش آویز شد روی شانهاش.
با حرص و عصبانیت نگاهم کرد و گفت :
_میخواستی موهای منو ببینی؟.... دیدی؟.... پس دیگه هیچی نگو....
بلندای موهایش تا کمرش می رسید،
چقدر زیبا شده بود این ملکه ی دل فریب!
اما کجا بود وقتی چهارسال کنار شراره، ذره ذره خرد شدم.... کجا بود وقتی غرورم و احساسم را پای بردگی شراره دادم تا لااقل زنده بمانم.
حالم بد بود. و حال او بدتر.... حتما باید زهرمار میکردم تمام خوشی هایم را؟!
تنها برای حال خراب خودم گفتم :
_سیب زمینی رو شب سرخ کن... خیلی گرسنهام... چی میخوری تا همون رو سفارش بدم.
با همان لرزش دستش، دستی به موهایش کشید و آنها را دوباره زیر گلسرش، جمع کرد.
و این بار با لحن آرام تری گفت :
_همون باقالی پلو با گوشت....
و لبخندی زد که به وضوح دیده شد.
نگاهم کرد و من هم نگاهش.
_فکر نکن فقط باقالی پلو میخورم.... غذاهای خونگی دوست دارم اما اون دفعه هوس باقالی پلو کرده بودم.
و انگار نه انگار که تا چند دقیقه قبل از دستم دلخور شده بود، با لبخند گفت :
_هر غذایی دوست داری لیست کن بهم بده.... از فردا برات درست می کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_480
او باقالی پلو سفارش داد و من چلو مرغ.
روبه روی هم نشستیم و هر دو سکوت کرده ناهار خوردیم.
گاهی اما او نگاهم می کرد و لبخندی می زد اما من سرسختانه می خواستم غرورم را حفظ کنم.
ناهار که تمام شد، برخاستم. او بشقابهای غذا را جمع می کرد که گفتم:
_شام این خبرا نیست.... دست پخت خونگی می خوام.
اصلا نخواست کنایهی حرفم را بشنود انگار و با ملاطفت جواب داد:
_چشم حتما....
این همه خونسردیاش کلافهام کرد.
اصلا شک کردم که شاید او هم از طرف عمو ماموریت دارد.... شاید اصلا من هم چیزهایی نمی دانستم وگرنه چرا برای دو ماه مرا انتخاب کرد؟!
نگاهش می کردم که نگاهم را شکار کرد.
_چیزی شده؟
_چرا؟!.... چرا واسه دوماه اومدی تو زندگیم؟... نقشهات چیه واقعا؟!
_نقشه؟!... نقشهی چی؟!.... مگه خودت نخواستی بیام که همسرت برگرده؟
حرفهای خودم را به خودم تحویل می داد!
کمی عصبی نگاهش کردم.
_بهت مشکوکم... بعد اون جور رفتن و برگشتنت... حتی پذیرفتن پیشنهاد توهین آمیز من،.... نباید بهت شک کنم؟!
نفس عمیقی کشید و آرامشش را حفظ کرد.
_اتفاقا شما باید به من بگی، دقیقا از من چی می خوای؟.... می دونم عاشقمی... می دونم دوستم داری.... اما داری به شدت همه چیز رو انکار می کنی.... چرا؟!
_توهم نزن..... عاشقت نیستم....
لبخند قشنگی زد و چرخید سمتم. مقابلم ایستاده بود و یک طور خاصی نگاهم می کرد.
به هزاران هزار کلمه احتیاج داشتم برای تفسیر نگاهش اما او دستش را روی گونهام گذاشت و جام می محبتش را به قلبم ریخت.
بوسهای کوتاه که حتی خودش هم خجالت کشید از آن، اما گفت :
_عاشق شاید نه... ولی دوستم داری.... انکار نکن.... منم اصلا به کنایههات.... به اینکه گفتی می خوای حرص شراره رو در بیاری.... به اینکه گفتی فقط واسه دوماه محرم باشیم... به همه ی اینا کاری ندارم..... می خوام یه بار به خودم و خودت مهلت بدم همدیگه رو بشناسیم.... اشکالی داره به نظرت؟
لعنتی!.... حتی باورم نمی شد که اینقدر راحت بتواند مرا، قلب مرا، نگاه مرا حتی زبانم را تسخیر کند.
اصلا لال شدم انگار. فقط اخم کردم تا لااقل غرورم را نگه دارم... آن هم شاید چند روزی مقابلش دوام می آورد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_728
_مدیر ساختمان هم اومد بهم گفت که باید شارژ ساختمان و پول آسانسور رو بدیم.
باز هم جوابم سکوتش بود.
_رادمهر.... من تنهایی می ترسم... تو رو خدا..... ببخشید.... اگر حرفی زدم که ناراحت شدی، معذرت می خوام.... بیا.... بیا پیشم..... خواهش می کنم.
و تماس را قطع کرد!
گوشی را انداختم روی مبل و بی اختیار گریه ام گرفت. لااقل بخاطر بهنام نمی خواستم خبر طلاقم به آن زودی در فامیل بپیچد.
بخاطر نگاه های رامش .... آوا.... حتی عمو و زن عمو....
و از طرفی دلم می خواست کنار رادمهر بمانم.
در یخچال را باز کردم و برای خودم با سوسیسی که در یخچال بود، سوسیس تخم مرغ درست کردم.
اما هنوز لب نزده، در خانه زده شد. چادر سر کردم سمت آیفون رفتم.
با دیدن رادمهر، چنان ذوق کردم که فوری گوشی را برداشتم و گفتم:
_بیا عزیزم.... بیا بالا.
و دکمه ی باز شدن در را زدم و دویدم سمت اتاق خواب. نگاهی به خودم در آینه انداختم. فوری یک رژ لب به لبهای بی رنگم کشیدم و دستی به موهایم و یک تاپ و شلوارک از کشوی درآور در آوردم و پوشیدم.
هفته ها قبل خودم به اصرار رادمهر کمی وسایل برای خانه فرستادم. او چند کارگر گرفت و وسایل را چید و من اصلا خانه را ندیدم.
دویدم سمت در و در را گشودم. با اخم هایش وارد خانه شد که گفتم :
_سلام..... سوسیس تخم مرغ می خوری؟
نگاهی به من انداخت و گفت :
_واسه کی تیپ زدی؟
_خب واسه شما....
_در رو روی مدیر ساختمان، این جوری باز کردی؟
_رادمهر!.... منو این جوری شناختی؟
بی جواب سوالم رفت سمت آشپزخانه.
_خوش می گذره انگار...
فوری گفتم:
_نه به خدا... بی تو به من خوش نمی گذره.
پوزخندی زد.
_چرا؟! چون نمی تونی انتقامتو بگیری؟
_رادمهر غلط کردم... اگه حرفی زدم از روی ناراحتی بخاطر مرگ مادرم بوده... ببخشید.... من اگه نگرانت نبودم خاله زهرا رو نمی فرستادم که ببینه حالت چطوره.... من بودم بهش زنگ زدم که بیاد پیش تو چون تو هیچی نمی خوری.
نگاه سردش روی چشمانم ماند.
_چی از جونم می خوای عوضی ؟..... من خودم زیر سختی های زندگی لِه شدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_912
#باران
عمدا بازویم را از زیر دستش کشیدم.
_تو دیگه چت شده؟
مقابلم ایستاد و با عصبانیت گفت :
_شوهرت گفت که دیروز حالت چطور بد شده.... باران تو اصلا به فکر خودت نیستی.... دکتری که دیروز رادمهر برات خبر کرده گفته که نباید توی محیط هایی که ناراحت کننده است شرکت کنی.... منم به عنوان درمانگر و مشاورت دارم می گم نباید میومدی بعد تو نه به حرف من گوش می کنی نه رادمهر....
_خوبم خودم می دونم حالم چطوره.
_چرت نگو خواهشا..... این تشنج ها عوارض داره.... چرا نمی خوای بفهمی.... اگه این حال روحیت خوب نشه و تشنج هات رو نتونی مهار کنی ممکنه عوارضش دائمی بشه.
_فعلا خوبم.... تو هم....
و نگذاشت حرفم را بزنم.
_حرف نزن.... الان مثل یه دختر خوب میری سوار ماشين شوهرت میشی و با هم دوتایی یه سفر می رید خوش می گذرونید... باران باهاش بحث نکن... سعی کن دوباره بشی همون باران قوی و مومن گذشته که خیلی خوب با سختی ها کنار اومد.... اگه با رادمهر همین امروز مسافرت نری و من فردا تو ختم ببینمت.... حالتو جا میارم.... فهمیدی یا نه.
پوزخندی زدم و گفتم :
_خیلی خب.... شما دوتا هم شورشو در میارید دیگه... گفتم خوبم.
_مراقب خودت باش....
لبخندی زدم که مرا در آغوش کشید و آهسته به کمرم زد.
_از خودت و شوهرت دو تا عکس برام بذار که رفتی مسافرت، وگرنه دیگه بهت مشاوره نمیدم.
خندیدم.
_خیلی خب.... برو.
دستی برایم تکان داد و رفت و من سمت ماشین رادمهر برگشتم.
همین که نشستم توی ماشین، باد خنک کولر به صورتم خورد و رادمهر در حالیکه عینک دودی اش را زده بود گفت :
_بهت گفت یا نه.
_آره گفت....
_پس می ریم خونه چمدونت رو می بندی که بریم....
_تنهایی؟
نگاهم کرد. عینک دودی اش چقدر به او می آمد و انگار من اینهمه مدت حتی دقت نکرده بودم!
_می خوای به بهنام و رامش هم بگم بیان.... با اونا مشکلی ندارم.
_زنگ بزن...
رادمهر باورش نشد به آن راحتی قبول کردم.
_واقعا؟
_آره... زنگ بزن....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_914
#باران
_رادمهر!
از ماشین پیاده شد و سمت در ماشین، سمت من آمد.
در ماشین را برایم گشود و گفت :
_فقط ببین کجا آوردمت....
راست می گفت.. واقعا بکر و زیبا و قشنگ بود. همراه هم وارد اتاقی که برایمان کرایه کرده بود رفتیم.
از آن پله های چوبی نمدار خانه ی چوبی و سنتی بالا رفتیم و با هر گامی که بر می داشتیم، صدای قرچ قرچ چوب ها بیشتر مرا می ترساند.
رادمهر جلوتر از من رفت که خانمی با لباسی محلی و لحجه ی گیلانی به ما خوشامد گفت و ما را به اتاقمان راهنمایی کرد.
یک اتاق دلباز با ویوی جنگل و پنجره هایی چوبی که مرا یاد فیلم های قدیمی می انداخت.
دو بالشت دایره ای قرمز رنگ روی هم کنار دیوار بود و یک چراغ نفتی قدیمی، برای تزئین کنج دیوار!
محو سادگی و زیبایی اتاق شدم و رادمهر چمدان را گذاشت کنار در و گفت :
_تا شب نشده بریم همین اطراف یه دور بزنیم.
با همه ی بی حوصلگی ام اما با دیدن انهمه سر سبزی سر شوق آمدم و قبول کردم.
همراه رادمهر رفتم و همراه هم سمت جنگل رفتیم که خانمی که صاحب خانه بود و مسئول پذیرش مهمانسرای سنتی، با همان لحجه ی زیبایش به ما گفت :
_آقا جان.... اگه می خواین برین جنگل، از این ور برید.... راسته ی دستم از کوه برید بالا..... یه کم که رفتید بوته های تمشک داره.
رادمهر لبخند زد و نگاهم کرد.
شاید بخاطر همان اسم تمشک هم که شده بود دنبال رادمهر رفتم.
کمی رطوبت و هوای گرم جنگل، نفسم را تنگ می کرد اما اسم تمشک آن هم میان جنگل مرا ترغیب کرد که سختی بالا رفتن از کوه را به جان بخرم.
اما هر قدر سعی می کردم خودم را هم ردیف رادمهر برسانم باز هم از او عقب می ماندم.
آخر سر ایستادم و گفتم:
_واستا.....
ایستاد و به من که چند متری از او عقب تر بودم نگاهی انداخت.
_با این کفشا نمی تونم....
برگشت سمتم و دستم را گرفت. خودش که بهترین کتونی راحتی و مخصوص پیاده روی اش را پوشیده بود و تنها من بودم که با کفش های زنانه ام، با انکه پاشنه بلند نبود اما برای یک کوهنوردی هم مناسب نبود و در میانه ی راه درمانده ام کرده بود.
دستم را گرفت و با قدم های من همراه شد.
_تا خود اینجا که خواب بودی ولی اسم تمشک اومد سر حال شدی... نه؟
خنده ام گرفت... خوب مرا شناخته بود!
کمی بالاتر که رفتیم، سرازیری نهرهای ریز و کوچکی از آب را میان جوی های باریکی که در دل تپه ایجاد شده بود دیدیم و همان موقع رادمهر گفت :
_بفرما..... اونم تمشک.
با ذوق مسیر دستش را گرفتم و دستش را رها کردم و دویدم سمت بوته های تمشک وحشی!
و چقدر خوشمزه بودند تمشک ها و رادمهر هنوز چند متری ام ایستاده بود و نگاهم می کرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............