🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_478
سرش را کمی از من چرخاند سمت پنجره.
سکوتش باعث شد ادامه دهم باز.
_چرا جواب نمیدی پس؟
و باز سکوت!
نگاهم را بین دیدنش و دیدن خیابان تقسيم کردم.
_پس بیشتر از من بهت پول داده... نه؟
سرش سمتم چرخید. اولین چیزی که دیدم، برق اشک روی گونهاش بود.
خیلی آرام و با متانت گفت :
_خواهش میکنم کنایه نزن.
سکوت کردم. نه اینکه کنایههایم تمام شده باشد، بلکه اشک روی صورتش، پایههای دلم را بدجور لرزاند.
دستی پای صورتش کشید و اشک زیر چشمانش را پاک کرد.
بین نگاهی که گاهی به خیابان بود و گاهی به او، لرزش شدید دستش را دیدم.
خاطرات او هم شاید به تلخی خاطرات من بود!
لال شدم اصلا.... کنایه هایم را از یاد بردم. او هم بردهی دست عمو، پدر خودش شده بود انگار.
رسیدیم خانه. ماشین را در حیاط زدم و هر دو از ماشين پیاده شدیم.
در خانه را که باز کردم، نگاهش کامل به اطراف چرخید و همراه آهی گفت :
_جای مانی خالیه.
یک لحظه آمدم بی اختیار بگویم؛ مانی دیگه به این خونه بر نمیگرده ، که یادم آمد، من به او گفتهام عاشق شرارهام!
من!.... عاشق شراره!
سمت اتاقم رفتم. لباس عوض کردم و با یک تیشرت و شلوار ورزشی از اتاق بیرون زدم.
دو دستم را در جیب شلوارم فرو بردم و سمت آشپزخانه رفتم.
چادرش را تا زده بود و روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری آویز کرده بود.
همچنان با آن مانتوی عبایی بلندش داشت کار میکرد که وارد آشپزخانه شدم.
روسری بلندش را لبنانی بسته بود و با همان مانتو روسری هم زیبا بود.
به زیبایی تمام معنای کلمه ی « حیا ».
همانطور ایستاده نگاهش کردم.
_توی خونه ی اون پیرمرده هم با مانتو و روسری بودی یا جلوی من روسری تو در نمیاری.
دستش روی همان سیب زمینی که پوست می گرفت خشک شد.
چرخی زدم و کمی به سمتش، جلو رفتم.
درست کنار سینک ظرفشویی که او ایستاده بود، ایستادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............