هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_477
او پرسید و من با همه ی دلی که برای دیدنش طمع داشت اما با اخمی بی دلیل و بی آنکه نگاهش کنم، گفتم:
_حالا به خاطر اعتقادات تو باید تا شب بمونیم؟
_من فقط یه سوال کردم.... هر چی شما بگی.
اینکه هنوز برایش شما بودم، کلافه ام می کرد.
_هنوزم شمام؟
و این بار نشد. نگاهم سمتش رفت که لبخندی زد و سرش را با نجابت خم کرد.
_ هر چی شما بگی رادمهر جان.
لعنتی چقدر خوب دل می برد. اصلا نفهمیدم چطور بی اراده لبخند زدم و او با همان نجابت بی مثالش نگاهم کرد.
_اخمات هم قشنگه اگر چه لبخندت زیباتره.
با حرفی که زد نشد که نخندم و خنده ام گرفت.
او هم خندید و گفت :
_بریم؟
برخاستم و او هم بی معطلی برخاست. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم:
_نزدیک ناهاره.... بریم ناهار؟
باز عمدا گفت :
_هر چی شما بگی.
و من انگار داشتم از همان لحظه چون موم در دستش آب می شدم.
ناچار شدم کمی بدجنس باشم.
_میریم خونه یه چیزی درست کن بخوریم.
لبخندش هیچ با قبل فرق نکرد!
یعنی برایش فرقی نداشت که خودش غذا درست کند یا در رستوران غذا بخورد؟!
تا ماشین کمی پیاده روی کردیم. من جلو بودم و او با فاصلهی کمی پشت سرم.
نشستم پشت فرمان و او روی صندلی شاگرد.
در ماشین را بست و کمی شاید محکم!
_ارث پدرت نیست در ماشین من که اون جوری می بندی.
متعجب نگاهم کرد. شوکه شد. توقع نداشت سر یک در ماشین، همان روز اول محرمیت مان، کنایه بزنم.
اما من آماده بودم که عقده ی چهار سال زندگی اجباری ام را سرش خالی کنم.
_ببخشید.... یه کم محکم بستم.
ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. اصلا نمیدانم حواسم کجا بود.
مدام دنبال یه بهانه ای بودم برای کنایه زدن!
و عجیب تر با این همه کنایهای هم که میزدم باز حریصتر می شدم برای اذیت کردنش!
_خب.... حالا بهم بگو....
_چی رو؟
_میخوام بدونم اون پیرمرد 60 ساله ی خوشبخت کی بود که تو دل به دلش دادی و همسرش شدی؟.... چقدر پول گرفتی راستی ازش؟..... بیشتر از دوماه حقوق مدیر تبلیغات شرکت من؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............