eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_اگه تو همیشه انقدر عجول نباشی من قول میدم که بیشتر دوستت داشته باشم بیا عزیزم ، این برای تواه ، بده به خیاط تا برات هر مدلی دوست داری در بیاره با دیدن پارچه ای که گرفته بود طرفم لبخند زدم _این همون سوغاتی نیست که برای زن حسام از کربلا آورده بودید برای روز عقدش!؟ _همونه ، یادته چه جیغ جیغی می کردی ؟ یادته گفتم من به گواهی دلم گوش میدم ؟ وقتی چشمم خورد به این دیدم فقط به تو میاد با تعجب گفتم : _ولی شما گفتین برای زن حسامِ نه من !؟ _خوب تو قراره زن حسام بشی عروسکم خجالت کشیدم ، با گوشه مقنعه ام بازی کردم و گفتم : _هنوز که چیزی معلوم نیست مادر جون _دیگه چی باید معلوم باشه ؟ دستش رو گذاشت روی پام و گفت : _ من بعد از یه عمر از چشم بچه هام می فهمم تو دلشون چی می گذره حتما نباید زبونت کار کنه تا یه عالم خبردار بشوند ! وقتی کسی رو بشناسی از تو چشم هاش می تونی بفهمی تو قلبش چی می گذره ببینم تو با من که مادربزرگتم تعارف داری ؟ _این چه حرفیه مادرجون ؟ _قدیمی ها می گفتند اونی رو که تو امروز تو آینه می بینی ما تو خشت خام دیدیم . شک نداشته باش عزیز من ،هر دختری که باشه دو دله حقم داره چون پای یه عمر زندگی در میونِ ! اما وقتی حسام پا پیش بذاره یعنی همه جوره تا آخر باهاته ، من می شناسمش ، بزرگش کردم مطمئن باش اگر بله رو بدی خوشبختت می کنه دلم رو زدم به دریا و گفتم : _ولی اگر حسام دلش جای دیگه باشه چی ؟ _اون مردی نیست که دلش یه جا باشه و قول و قرارش جای دیگه ! حسام دلش خیلی وقته پیش تو جا مونده ، همون وقتی که به جای سوغاتی کربال برای خودش ، چادر تو رو سفارش داد ! _چی !؟ _گوش کن مادر ... می شنوی چه صدای قشنگی میاد ؟ _بله صدای بارونه
منو کشید تو بغلش و گفت : _صدای نم نم بارون اگر از شب تا صبحم بیاد خوابتُ بهم نمی زنه که هیچ تازه مثل لالایی هم می مونه برات اما اگر همین نم نم یهو تند بشه و رعد و برق بزنه همه چی رو بهم می ریزه ، دل همه به هراس می افته نکنه سیل بیاد و چند تا خونه خراب بشه ؟! نکنه بزنه به رودخونه و لبریز بشه ؟ بارونِ تند قشنگی نداره چون نمی شه بهش دل بست مثل ابر بهاره دوست داشتن و عشقم همینه دختر گلم ، اگر عشق مثل سیل بزنه به زندگیت و یهو پا بذاره وسط قلبت مطمئن باش که یه روز به خودت میایی و می بینی ای دل غافل این تب تند چه زود به عرق نشست و زد همه وجودتُ داغون کرد و خرابت کرد و رفت ... موندنی نیست اما اگر ذره ذره بیاد یهو می بینی قلبت پر شد از یه بوی خوب ، یه حس قشنگ اون وقته که چیکِ چیکِ عاشق شدی ... همه وجودت درگیر این حال خوب میشه که از بین رفتنی نیست مطمئن باش عشق شما دو تا هم نم نمه اما همیشگیه قدیما مردا مردونگی داشتن نمی گفتند که چقدر عاشق زن و زندگیشونند ، خیلیم خوب نبود اما خوب زن ها هم هنر زندگی کردن داشتند از رفتار و اخلاق شوهرشون می فهمیدند که کِی عاشق و کِی فارغ ، اما امروز دخترا توقع دارن تا طرف اومد خواستگاری جلو پاش زانو بزنه بگه بی تو میمیرم ! تو اینجوری نباش مادر ، به حرف من گوش بده و بذار حسام پا بذاره تو قلبت ، اون وقت که محرمش شدی می بینی که دست به دست هم چه زندگی خوشی می سازیند! سوای این چیزها اگر نا گفته ای داری ته دلت که اذیتت می کنه و می خوای بگی ، خوب غریبه که نیست عزیزم بهش بگو ، صاف و صادق برو جلو .... تا از همین اول کاری اعتماد و صداقت بشه خشت اول بناتون .... وقتی از ته دل بشینی و به خدا بگی کمکت کنه ، انگار واقعا حرف دلت رو می شنوه و اینجوری همه چیزُ کنار هم میچینه برات تا تو رو مطمئن کنه از کاری که داری می کنی با شنیدن حرف های حاج کاظم و مادرجون دیگه تقریبا هیچ شکی به دلم نموند که حسام مثل خودم دلباخته شده ! چه روز خوبی بود اون روز ! چه حس شیرینی داره وقتی همه صف می کشند و بهت میگن که یکی خاطرخواهت شده ، یکی تو همین نزدیکی ها کسی که یه عمر دیدیش و از کنارش ساده گذشتی ، دیدیش و نادیده گرفتیش ، دیدیش و رفتی سراغ غریبه هایی که پشت پا زدند به احساست و دقیقا تو اوج نا امیدی یهو انگار خدا یه دریچه جدید به زندگیت باز کرد ، تا تویی که همیشه دنبال تازگی بودی حالاعاشق سادگیش بشی ! سادگی که بی ریا بود و ناب ... حسی که پر از تازگی بود .... و به جایی رسیدی که وقتی حتی اسمش رو می شنوی داغ میشی و دلت می لرزه ، انگار بند بند وجودت جذب مهرش شده ادامه دارد ....
من کی به این حس رسیدم که حتی خودمم نفهمیدم !؟ از یه هفته ای که وقت داشتیم برای فکر کردن فقط یک روز مونده بود ! حتی مامان و بابا هم بهم احترام گذاشته بودند و در حالی که از هر نظر رضایت داشتند بازم خواستند تا فکرام رو بکنم و خودم جواب قطعی رو بدم . توقع داشتم توی این یک هفته حداقل حسام یه پیام بده یا زنگ بزنه اما هیچ خبری ازش نداشتم ، خودش گفت که کلی حرف داره برای گفتن ... حتما توقع داشت من بشینم و حرف هاش رو بعد از بله برون و تموم شدن کار بشنوم ! البته ازش بعید هم نبود ، اما خوب من دوست داشتم طبق گفته مادرجون چیزی رو که ته دلمه بگم و جواب بگیرم ، رک و راست ! می ترسیدم اگر هر حرکتی بکنم پا گذاشته باشم روی غرورم ، ولی از طرفی هم می خواستم مطمئن برم جلو بدون شک و تردید بلاخره حسام هم پسر عمه ام بود ، یه آدم غریبه ناشناس نبود که خوف داشته باشم از اینکه بخوام راز دلم رو بهش بگم ! دو دو تا چهارتاهایی که کردم بلاخره رسید به جایی که پنجشنبه گوشی کتابخونه رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم هنوزم چشماتو می پرستمُ بی تو هر لحظه رو درگیر توام تو خیالم دستاتو می گیرمُ بازم احساس میکنم پیش توام چه آهنگ پیشوازی گذاشته بود !!! نذاشت بیشتر گوش بدمُ برداشت _بله ؟ _سلام _سلام ، خوبی ؟ _مرسی ، چشم حاج کاظم روشن ! _دلت روشن ، چی شده مگه ؟ _آهنگ پیشوازتُ میگم خندید و گفت : _مگه چیه آهنگش !؟ _یعنی خودت نشنیدی ؟ _نه بخدا ، دیشب حامد گوشیم گرفت گفت کار دارم ، نگو می خواسته اذیت کنه از حامد بعید نبود ، یکی بود جفت احسان !
_عوضش میکنم _چه خبر ؟ _خبرا که پیش شماست _خبری نیست _امروز تا کی سرکاری ؟ _مثل همیشه ، البته چون پنجشنبه است تا ۱۲ _خوبه ، پس منتظر باش میام دنبالت _چه خبره مگه ؟ _راستش از صبح می خواستم بهت زنگ بزنم اما یه کار واجب پیش اومد نشد میام با هم بریم یه نهار بخوریم دلم داشت غنج می رفتا ولی با تمسخر گفتم : _دستت درد نکنه ، همون یکدفعه که یه قهوه خوردیم بسه ، دیگه ناهار بشه چی میشه !! _از دست تو ! نگران نباش خودم ایندفعه اجازتُ از بزرگترهات می گیرم دختردایی حالا بیام یا هنوزم گیر قهوه ی اوندفعه ای ؟ سعی کردم لحنم معمولی باشه _باشه اگر خودت هماهنگ می کنی من مشکلی ندارم _پس ساعت ۱۲ اونجام _منتظرم _فعلا _خداحافظ گوشی رو قطع کردم ، خندم گرفت ، یکی نیست بگه چه دخترِ پررویی هستیا ... خوبه خودت زنگ زدی پیشنهاد بدی حالا که بیچاره خودش پیش قدم شده ناز می کنی ؟ با زنگی که مامان بهم زد خیالم راحت شد که حسام واقعا هماهنگی کرده و دیگه مشکلی نیست نزدیکای ۱۲ رفتمُ به قول سانی خودم رو از لحاظ چهره آرایی یکم ساختم ... دلم می خواست به جای مقنعه مشکی یه شال قشنگ سرم بود کلی تو آینه دستشویی گیر دادم به قیافه ام ، برای خودمم جالب بود انگار می خواستم کی رو ببینیم ! مگه نه اینکه حسام منو همه مدلی دیده بود ؟ با چادر بی چادر ، با مقنعه با شال ، با لباس خونه خلاصه هر جوری ! حالا بعد از این همه سال برام مهم شده بود که چی سرم باشه چی نباشه ! همین حالت های جدید بود که دوست داشتنی شده بود برام !
وقتی بعد از یک هفته دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلتنگش شدم ! نشستم توی ماشین ، بهم لبخند زدیم و سلام کردیم ...بدیش این بود که یه جورایی دیگه مثل قبل باهاش راحت نبودم ترجیح دادم اون سکوت رو بشکنه ، که همین کارم کرد _خسته نباشید _ممنون ، توام همینطور _به نظرت کجا بریم بهتره ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم : _نمی دونم ، برای من فرقی نمی کنه _باشه _تو به مامان زنگ زدی حسام ؟ ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم _ نه من به عمه مریم شما زنگ زدم اونم حتما خودش راست و ریستش کرده _آهان _راستی خوب شد گفتی عوضش کردم _چی رو ؟ _آهنگ پیشوازُ دیگه ! اگه بابا یا یکی دیگه زنگ می زد آبروم می رفت ، مگه اینکه دستم به حامد نرسه خنده ام گرفت ، بیچاره حامد ! تا برسیم یکم حرف های معمولی زدیم ، جو بینمون مثل همیشه بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا قراره بیفته نمی دونم من زیادی صبور و تو دار بودم یا حسام ! بلاخره ماشین رو کنار یه رستوران بزرگ پارک کرد ، ترمز دستی رو کشید و گفت : _رسیدیم ، پیاده شو محیطش هم قشنگ بود هم متنوع ... وقتی می رفتی تو دست راست میز و صندلی بود و سمت چپ تخت های سنتی _چپ یا راست ؟ با انگشت به تخت ها اشاره کردم و رفتیم همون طرف ... یه جورایی هم نورش آرامش بخش بود هم اینکه دنج تر و خلوت تر بود روی تخت کنار حوض نشستیم ، دقیقا رو به روی هم ! جای ساناز خالی تا این لحظات زیبای رمانتیک رو ببینه واقعا ... کی فکرشُ می کرد ، من ... حسام .. اینجوری .. اینجا !؟ منو رو برداشت ، انگار تا حالا به چشم پسر عمه دیده بودمش نه یه خواستگار ! بخاطر همین زوم کرده بودم روی رفتار و حرکاتش گارسون رو صدا کرد و شروع کرد سفارش دادن
_دو پرس چلو کباب نگین دار با دوغ و نوشابه و ترشی و سالاد و مخلفات دستم رو زدم زیر چونه ام و بهش گفتم : _پسر عمه ، یه نظر می پرسیدی بد نبودا _ای بابا ! اصلا یادم رفت توام اینجایی با نگاهی که بهش کردم زد زیر خنده .. _شوخی کردم ، خوب همیشه یا میگی کباب یا جوجه ، گفتم تفاهم داشته باشیم نگین دار بخوریم که هم جوجه داره هم کباب ! از سیاستش خوشم اومد و ابروم رو دادم بالا ... _حرف حساب نداره جواب ! آخ دلم می خواست خفش کنم ! با خیال راحت نشسته بود و غذاشُ می خورد ، اصلا شک داشتم این حسام همون حسام همیشگی باشه جدیدا نه اخمو بود نه جدی ! بیشتر مهربون و خوش خنده شده بود ... حالا تاثیر اتفاقات اخیر بوده یا نه خدا می دونه ! بر عکس اون که همه غذاش رو خورد ، من فقط چند تا قاشق خوردم و دست کشیدم _ پس چرا نمی خوری؟ _سیر شدم -تو که ترشی دوست داری ، خوب با ترشی بخور اشتهات باز میشه _من ترشی مادرجونُ دوست دارم _عجب ! این مادرجونم شماها رو بد عادت کرده ها _کاریه که از دستش بر میاد _الهام یه سوالی ازت بپرسم .. راستشو میگی ؟ _خوب بپرس ، چرا باید دروغ بگم! _نگفتم دروغ میگی ، خواستم که حقیقتش رو بگی _باشه _تو چرا چادری شدی اونم یکدفعه ای ؟ حالا که می دونستم چادری که سرمِ سفارش خودش بوده بیشتر ذوق می کردم از چادری شدنم ! _خوب بهر حال تو زندگیِ هر آدمی ممکنه یه سری شرایط کنار هم قرار بگیره که باعث بشه یه تحولاتی به وجود بیاد _شرایط درونی یا بیرونی ؟ _هر دو تاش ! اما خوب بیشتر درونیه ، می دونی تو هر چقدرم که عوامل بیرونی داشته باشی بازم تا وقتی که خودت نخوای و درونی نباشه هیچ تلاشی برای عوض شدنت نمی کنی دستش رو گذاشت روی نرده های چوبی کنار تخت و پرسید : ادامه دارد .....
_حالا امتحانی بوده یا همیشگی ؟ _چی ؟ _همین چادرت _من خیلی دوستش دارم ، نمی گم بهش عادت کردم چون واقعا بعضی وقت ها موقع بیرون اومدن یادم میره ! اما از وقتی که هر روز سرم کردم دیدم بر خلاف اونی که همیشه فکر می کردم دست و پا گیر نیست و منُ محدود نمی کنه فقط شده یه پوشش جدید که باعث میشه حس کنم موقر تر و محفوظ ترم فکر نکنم بتونم ازش دل بکنم _وقتی که بدون اجبار و خودجوش یه تصمیمی رو بگیری یعنی با اراده پیش رفتی .. وقتی هم که اراده بیاد وسط دیگه معلومه که موفق میشی موافقی ؟ _خوب آره ! کتش رو انداخت روی پاش و دست هاش رو بهم گره زد ، نگاهش چرخید سمت حوض ... بعد از چند لحظه گفت : _راستشُ بخوای منم با اراده پا پیش گذاشتم نه از روی اجبار منظورش رو نفهمیدم .. _منظورت چیه ؟ _یعنی اینکه دوست ندارم فکر کنی خواستگاری سوری بوده یا اینکه فقط به خواسته پدرم احترام گذاشتم البته شاید اگر دست من بود حالا حالا ها به تاخیر می افتاد چون یکم زیادی صبورم اما انگار حکمت بود که اون روز یه ناشناس نا خواسته حرف دل منُ پیش بکشه و بابا سریع تصمیم بگیره و قرار بذاره ! می دونی الهام ، دوست داشتن خیلی حس عجیبیه ... اگر از من بپرسی میگم با عشق فرق داره من و تو مادر پدرمون رو دوست داریم ، یعنی اینکه هیچ وقت نمی تونیم ازشون دل بکنیم ، کنار بذاریمشون ، یا حتی این دوست داشتنه کم رنگ شدنی نیست ! شاید یه جاهایی خودمون نا خواسته کم بذاریم ، اما واقعیت اینه که تو وجودمون همیشه و همیشه دوستشون داریم بدون هوس ، بدون ریا ، بدون هیچ حس بد دیگه ای ! اما وقتی عاشق میشی نمی تونی بفهمی که بین عشق و هوس تو وجودت چقدر فاصله است ، سخته ، شاید هر کسی که فکر میکنه عاشق شده اگر یکم بشینه و با خودش خلوت کنه ببینه عشقش پوچه .... من دلم می خواد اگر عشقیم بین ما باشه واقعی باشه جوری که حسش کنم ، بفهممش چیزی نگفتم و بازم منتظر شدم تا ادامه بده ... چشم هاش نگاهم رو غافلگیر کرد ، ... لبخندی زد و همونجوری که نگاهم می کرد با آرامش گفت : _از من بعیده انقدر رک حرف زدن ... اما ، دوستت دارم الهام دوست داشتنم هوس نیست ، پر از صداقته ، پر از یکرنگیِ ، پر از اراده است ...
سخت بود گفتنش اما باید می شنیدی ، چون حقت بود تا بدونی و تصمیم بگیری ، نمی دونم از کی این حس عجیب با وجودم گره خورد اما وقتی به خودم اومدم دیدم که انگار تو با دخترای دیگه فامیل یه فرق هایی داری ، می دونی که من همیشه سعی کردم به همه اطرافیانم احترام بذارم دوستشون داشته باشم و هر کاری از دستم بر میاد براشون بکنم .... اما خوب تو همیشه با من لج بودی مخصوصا وقتی مادرجون یا بزرگتر ها ازم تعریف می کردن همه یه طرف بودن تو اون طرف انگار چشم دیدنمُ نداشتی ، همین لج و لجبازی باعث شد تا فکرم مشغول بشه ... به اینکه چرا !؟ مگه من چیکار کردم که خوشایند تو نبوده ! خوب بهرحال تو دخترداییم بودی ، برام مهم بود بدونم چرا ساناز و سپیده همیشه هوام رو داشتن اما تو نه ! هر چی فکر کردم خوردم به در بسته ... آخرشم بیخیال شدم و به این نتیجه رسیدم که خوب تو اخلاقت فرق داره ... همین ! اما اشتباه کردم ! یه مدت که گذشت دیدم انگار عادت کردم به اینکه تو رو توی جبهه مخالف ببینم ، از اینکه در برابر تعریف های مادرجون فقط تو زبون درازی می کردی خوشم می اومد نمی دونم چجوری شد که این حس کوچیک کم کم شد یه احساس ! احساسی که خیلی وقت ها با عذاب وجدان همراه بود به خودم می گفتم حسام گناهت داره زیادی بزرگ میشه ! اما گوشم بدهکار نبود همه چیز مسکوت بود تا اینکه قرار شد مادرجون بره کربلا ، اون شب صدام زد پایین تا یکم کمکش کنم و ساک هاش رو از انباری بیارم بیرون بهم گفت : _حسام جان ، اگر زحمت تو نبود معلوم نبود من می تونستم برم زیارت یا نه ... دلم می خواد برات یه کاری کنم تا جبرا ن بشه بگو سوغاتی چی دوست داری تا بیارم عزیزم _این چه حرفیه مادرجون ! قسمتتون بوده من چیکاره ام ! در ضمن من فقط سلامتی خودتون رو می خوام و اینکه برام دعا کنید همین _مگه میشه دعات نکنم مادر ؟ به خدا میگم که ایشالا بختتُ باز کنه و یه دختر همه چی تموم بذاره سر راهت تا خوشبخت بشی خندیم و گفتم : _همه چی تموم یعنی چی ؟ _یعنی خانواده دار ، با ایمان ، خوشگل و نجیب ، مهربون به شوخی گفتم : _اگر همه اینها بود اما یه چیزش ناتموم بود چی ؟
_مثال چه چیزیش مادر ؟ _نمی دونم ،هر چی ... مثال چادری نبود یا زبون دراز بود ! نگاهم کرد و خندید ... زد پشتم و گفت : _خوب کاری نداره ، خودم براش سوغات یه چادر قشنگ میارم ، اما زبونشُ قول نمیدم که بتونم کوتاه کنم حسام جان ! از لحنش تعجب کردم و گفتم : _من شوخی کردم مادرجون ! برای کی می خواین چادر بیارید !؟ _غصه نخور پول چادرشُ ازت نمی گیرم بلاخره اونم سهم داره دیگه ! دیگه واقعا چشم هام گرد شده بود ، با ترس گفتم : _کی سهم داره ؟ منظورتون عروس آیندتونه !؟ _خوب بله ، مگه ما چند تا دختر زبون دراز داریم که چادرم سرش نمی کنه ؟ خوشم اومد پسندت خوبه ... انگار دعام پیش پیش قبول شد ! خیالت راحت خودم برای الهامم چادر میارم عزیزم گفت و خندید و رفت ! اما من تو بهت مونده بودم که چجوری انقدر سریع حرف دلمُ شنید ! وقتی برگشت فهمیدم به قولش عمل کرده و سوغاتیت چادر بوده ، خیلی منتظر شدم تا سرت ببینمش اما خوب دیگه نا امید شدم ! تا اینکه بعد از اون همه اتفاقات که هیچ وقت نمی خوام ازش حرف بزنم چون می دونم اتفاق نبود و اشتباه بود بلاخره یه روز با همون چادر که هنوز بوی عطر کربلا رو داشت نشستی تو ماشین .... نمی تونم بگم چه حس خوبی بود ! چقدر خوشحال شدم ، اونجا بود که حس کردم خدا همیشه یه امیدی بهت میده حتی تو اوج نا امیدی ! الهام من یه شبه به اینجا نرسیدم که پاشم بیام خونه شما و تو رو خواستگاری کنم ! انقدر صبر کردم تا مطمئن بشم ، از خودم ، از خانواده ام راستش بعد از اون ماجرا من با بابام حرف زدم ، همه چیز رو براش گفتم ، مرد و مردونه خیلی حرف ها گفته شد که حالا بماند ، مامانم که می دونی خودت چقدر دوستت داره ، وقتی فهمید باورش نمیشد مدام مثل اسفند رو آتیش بالا و پایین می پرید و ذوق می کرد ! خوب می دونی بلاخره خانواده هم نقش مهمی داره توی زندگی خلاصه که من الان اینجا ، امروز با اعتماد به نفس کامل و البته اطمینان ... بهت میگم که همه سعیم رو می کنم تا اگر جوابت مثبت بود بشم مرد ایده آل زندگیت و خوشبختت کنم ! حرف هاش تموم شد ، اما من دچار خلصه ای شده بودم که مایل نبودم حالا حالاها ازش دل بکنم! هیچ وقت اعترافاتی به این شیرینی نشنیده بودم ، همه چیز جدید بود ، دوست داشتنش رو مثل عطر گل های بهاری که زود به مشام آدم می رسه و به دل میشینه باور کردم ! با شنیدن صداش حواسم جمع شد ..
_الهام ، من هنوز نمی دونم تو دل تو چی می گذره ، دوست دارم هر چی که هست بدون تعارف و رودروایسی بگی حتی اگر خدایی نکرده اونی نباشه که منتظر شنیدنش هستم ! حق داشت ! می خواست بدونه اصلا به عنوان همسر آینده ام ازش خوشم میاد یا نه ! مادرجون گفت با صداقت پیش برو .... _خوب راستش تا قبل از این قضایا من حتی فکرشم نمی کردم که یه روزی به اینجا برسیم ولی زندگی همیشه پر بوده از بازی هایی که آدم ازش بی خبره ! اینم یک نوعشه خودت می دونی حسام ، من یه جایی چند وقت پیش مرتکب یه اشتباه بزرگ شدم ، درسته که خیلی طول نکشید و با کمک تو و ساناز تونستم برگردم اما خوب فراموش کردنش سخته ! الان که به گذشته فکر می کنم می بینم شاید حماقت یا زیاده خواهیم و سادگیم بود که منو به اونجا رسوند اما خدا رو شکر خطای بزرگی مرتکب نشدم که قابل بخشش نباشه ، همیشه و همیشه روی اعتقاداتم پای بند بودم ازت ممنونم که حتی یکبارم به روم نیاوردی حسام ، چه اون موقع که تنها حامیم بودی چه حالا که حرف از یه عمر زندگیه و سرنوشت من و تو ! نیشخندی زد و گفت : _نه الهام ، فقط تو نبودی که مقصر بودی ... من همون روز که دیدمت از ماشینش پیاده شدی باید حواسمُ جمع می کردم و تنهات نمی گذاشتم اما مثل احمق ها فکر کردم شاید واقعا همکارت بوده و همین یه بار بوده بلاخره پیش میاد ! اون روزم که بردمت تولد دوستت ، مدام دل نگران بودم نمی دونم چرا ، حس خوبی نداشتم ... وقتی بهم زنگ زدی و اسمت رو دیدم سریع فهمیدم باید برگردم ، قبل از اینکه تو بگی خودم دور زدم و اومدم سمت همون خونه ای که پیاده ات کردم ... خواستی پنهون کنی اما چهره ی داغونت مطمئنم کرد که یه اتفاق بدی افتاده اون بالا می خواستم بدونم چی شده نمی شد برم و آمار بگیرم چون من حتی نمی دونستم کدوم واحد بودن ! رفتم پیش ساناز می دونستم اون از همه چیز خبر داره قرار شد هر چی که تو بهش میگی رو مو به مو بهم بگه ، راستش قبول نمی کرد اما من ترسوندمش صبح بهم زنگ زد و گفت حدس میزنه تو رفته باشی شرکت پیش پارسا تا باهاش حرف بزنی ، می ترسید بلایی سرت بیارن دو تایی راه افتادیم و اومدیم ... باورم نمیشد وقتی دیدمت روی پله ها با اون وضع خراب ... دیگه نتونستم سکوت کنم ، رفتم و شرکتشُ بهم ریختم البته حال بد تو مانع شد تا درست و حسابی حال اون پسره رو بگیرم می دونی ، هیچ وقت خودمُ نمی بخشم ، چون شاید تو بخاطر کم توجهی مردای اون خونه افتادی تو دام یه کلاش ادامه دارد ....
چند دقیقه ای روی صورتم کار کرد و بعدم با ذوق رفت عقب و گفت : -وای نمیری الی ، مثل ماه شدی ! تا خواستم خودمُ جلوی آینه ببینم در باز شد و مامان اومد تو با دیدنم زد به صورتشُ گفت : _خاک به سرم این چه ریختیه ؟ دیگه سرخاب سفیداب نبود بمالی رو صورتت ؟ سانی : وا زنعمو خوب بیچاره عروسه مثلا، باید یه رنگ و لعابی داشته باشه یا نه !؟ _امان از دست تو وروجک ، مگه نمی دونید حسام و حاج کاظم از این قرتی بازی ها خوششون نمیاد ؟ می خواهی نیومده پشیمونشون کنی؟ سانی قری به گردنش داد و گفت : _بابا بله برونشه ! حسام بیخود می کنه حرفی بزنه ، الهام خودش حالشو می گیره بعدشم زنعمو جونم حاج کاظم بیچاره کی تا حال به صورت ما نگاه کرده آخه ؟ _ من نمی دونم اصلا ، ایشالا که مادرجون خودش دعواتون کنه ! رفت بیرون و درُ بست ، با تعجب رفتم جلوی اینه تا شاهکار ساناز رو ببینم ... یهو زدم زیر خنده مامان این همه گیر داد فقط بخاطر ریمل و خط چشم و یکم رژگونه که اتفاقا اصلا تو ذوق نمی زد و خیلیم کم رنگ بود ؟! سانی زد پشتم _مرض ! انقدر ذوق مرگی که مثل دیوونه ها می خندی ؟ _وای سانی دستت طلا ، یکم قیافه گرفتم ! _قربونت برم قابلی نداشت یه بوس بده به دختر عمو _چه غلطا ! من عیدا فقط تو رو بوس می کنم _بشکنه دستی که نمک نداره ... بی چشم و رو مهمون های ما زودتر رسیدند ، عمه هم تقریبا نیم ساعت بعد با فک و فامیل شوهرش سر و کله اش پیدا شد خوب بود که زیاد خجالتی نبودم وگرنه از دیدن این همه آدم حتما سکته می کردم ! ایستاده بودیم و همینجوری پشت سر هم سلام می کردیم ! یهو ساناز گفت : _یا قمر بنی هاشم ! _چی شد !؟ _ به حسام نگاه نکنیا ! لحن پر از تعجبش باعث شد سریع سرمُ بیارم بالاو زوم کنم روی حسام ، تپش قلبم رفت بالا بیچاره سانی گفت نگاه نکن ها ! مدل موهاشو عوض کرده بود ، به قول احسان خورد زده بود ...
با کت و شلوار جدید نوک مدادیش و پیراهن سفیدش جذاب تر از همیشه اومد تو دسته گلی رو که دستش بود داد به بابا ، پر بود از گل های رز و لی لی یوم و مریم ، عطرش حتی به منم رسید ! همیشه در حضور بزرگتر ها محجوب و سر به زیر بود ، حتی شب بله برونش ! جوری که شک داشتم نگاهش به منم افتاده باشه عمه بزرگش ، پیشونیم رو بوسید و با مهربونی تبریک گفت همه چیز خوب بود تا اینکه چشمم افتاد به نسترن ! همیشه دوستش داشتم اما از وقتی ساناز اون حرف ها رو در موردش زد دیگه چشم دیدنشُ نداشتم تازه یادم افتاد که چرا از حسام چیزی در این مورد نپرسیدم ؟ با ذوق اومد طرفم و بوسم کرد ، مثل همیشه دلنشین بود جوری که نا خواسته جذب محبتش شدم و برخورد خوبی کردم اما همین که نشست بازم اخم هام رفت توی هم .... ساناز در گوشم گفت : -چه مرگته ؟ توقع نداشتی حسام بیاد دستتُ ببوسه که الان اینجوری زانوی غم بغل گرفتی !؟ با حرص و آروم گفتم : _توقع نداشتم این آینه دق امشب بلند بشه بیاد اینجا _دقیقا کدوم اینه !؟ -نسترن دیگه زد رو دستش و گفت : _خاک تو سرم ! مگه نگفتم بهت ؟ فهمیدم بازم یه گندی زده ، نگاهش کردم و گفتم : -بنال تو رو خدا ! باز چی شده ؟ توام کلاغ خوش خبر شدیا ! _ایندفعه واقعا خوش خبرم یکم خودش رو نزدیک کرد و گفت : _ راستش چند روز پیش فهمیدم که اون روز صبح که من بیدار شدم و حرف های عمه رو شنیدم در مورد نسترن همه اش راست بوده _خوب ؟ _ولی نگو من تو عالم خواب و بیداری یکم گیج زدم ، بیخوی ربطش دادم به حسام _یعنی چی؟! _بابا ، نسترن بیچاره نامزد داره بلند گفتم : -چی !؟ مامان که کنارم نشسته بود زیر لب گفت : _ای خدا آبرومُ به تو سپردم ! برگشتم سمت ساناز و پرسیدم :