eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 بلند شدم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم و دستهایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –جالبه، به جای این که من شاکی باشم تو ناراحتی؟ تو و اون شوهرت و دارو دستش من رو انداختید تو دردسر طلبکارم هستی؟ اصلا خانم ولدی راست میگه دیگه، اونقدر امثال شماها تو خونه منم منم می‌کنید که شوهرتون میشه موش، بعد بیرون از خونه میخواد شیر باشه و این بدبختیها رو به وجود میاره. بلعمی هم بلند شد و با ناراحتی نگاهم کرد و دستش را به طرفم پرت کرد. –بیا، تازه یه چیزی هم بدهکار شدیم. ببین من به خاطر خودت میگم، خودت رو واسه اون آقای چگنی بدبخت نکن. اگه اون فداکار بود که زودی پری‌ناز رو ول نمی‌کرد بیاد طرف تو، اگرم کاری برات کرده واسه تو نبوده، مجبور بوده چون خودش باعثش شده، پس باید خودشم جمع می‌کرده، حالا این وسط یه تیری هم خورده دیگه، نمیمیره که... اخم کردم و غریدم. –بس کن. ولدی دست بلعمی را کشاند و روی صندلی نشاند. بلعمی شاکی به من اشاره کرد و رو به ولدی گفت: –من و باش که می‌خواستم به این بگم بیاد شهرام رو تهدیدی چیزی کنه که راضی بشه من رو عقد کنه اونوقت این... دستهایم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم. –تهدید کنم؟ سرش را تکان داد. –آره، مثلا بهش بگی از همه چی خبر داری و میخوای بری به مادرش بگی که زن داره، مگر این که من رو عقد کنه. پوزخندی زدم و گفتم: –واقعا که، چه فکر مسخره‌ایی. بعد رو به ولدی ادامه دادم: –می‌بینی چی میگه؟ تو این اوضاع به فکر درست کردن زندگی خودشه. بلعمی صدایش را کمی بلند کرد. –تو مگه نیستی؟ میخوای زندگی خودت رو درست کنی باید از من و زندگیم مایه بزاری؟ رویم را برگرداندم. –دیگه شرط رئیسته، من چی‌ کار کنم. بلعمی با حرص به ولدی نگاه کرد. –اینم دختر خوب و مرتبت. ولدی که انگار فکری به نظرش رسیده باشد. بشگنی در هوا زد و رو به بلعمی گفت: –آفرین، چه فکر بکری! یعنی تو کل عمرت یه فکر عالی از خودت در کردی اونم اینه. من و بلعمی منتظر نگاهش کردیم. به صندلی اشاره کرد و رو به من گفت: –بیا بشین، بیا که این دختره با این هوشش فرشته‌ی نجاتت شد. نشستم و گفتم: –اونوقت با کدوم هوشش؟ من این کاری که این میگه رو انجام نمیدما... –حالا نه اونجور که اون میگه، ببین به این شهرام خان بگو بره به پری‌ناز بگه یا این شرط رو برمیداره یا تو میری به ننش همه چیز رو میگی. اینجوری هم از شر شرط پری‌ناز راحت میشی هم این بدبخت خلاص میشه و تنش از حوو و این چیزا نمیلرزه، با یه تیر دوتا نشون میزنی. بلعمی با اشتیاق و ذوق دستهایش را به هم گوبید و گفت: –آره راست میگه، فقط تو رو خدا شرط سومتم این باشه که من رو عقد کنه. نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش کردم. –اخه عقل کل، اگه این شرط رو بزارم که دیگه چه کاریه از مادرش پنهان کنه، خب میگه برو بگو دیگه. اونوقت میشی زن قانونیش، درسته بی‌عقله، ولی دیگه نه اینقدر. بلعمی مثل یک بادکنک بادش خالی شد و با آینه‌ایی که در دستش بود شروع به بازی کرد. ولدی دستش را روی دست بلعمی گذاشت و گفت: –تو اون کارایی که من گفتم انجام بده اونوقت خودش میاد میگه بیا بریم به ننه‌ام نشونت بدم. بلعمی مایوسانه سرش را تکان داد. –باشه، حالا چیه هی میگی ننه، اصلا به شهرام با اون تیپش میخوره به مادرش بگه ننه؟ یه ذره با کلاس باش. ...
با کت و شلوار جدید نوک مدادیش و پیراهن سفیدش جذاب تر از همیشه اومد تو دسته گلی رو که دستش بود داد به بابا ، پر بود از گل های رز و لی لی یوم و مریم ، عطرش حتی به منم رسید ! همیشه در حضور بزرگتر ها محجوب و سر به زیر بود ، حتی شب بله برونش ! جوری که شک داشتم نگاهش به منم افتاده باشه عمه بزرگش ، پیشونیم رو بوسید و با مهربونی تبریک گفت همه چیز خوب بود تا اینکه چشمم افتاد به نسترن ! همیشه دوستش داشتم اما از وقتی ساناز اون حرف ها رو در موردش زد دیگه چشم دیدنشُ نداشتم تازه یادم افتاد که چرا از حسام چیزی در این مورد نپرسیدم ؟ با ذوق اومد طرفم و بوسم کرد ، مثل همیشه دلنشین بود جوری که نا خواسته جذب محبتش شدم و برخورد خوبی کردم اما همین که نشست بازم اخم هام رفت توی هم .... ساناز در گوشم گفت : -چه مرگته ؟ توقع نداشتی حسام بیاد دستتُ ببوسه که الان اینجوری زانوی غم بغل گرفتی !؟ با حرص و آروم گفتم : _توقع نداشتم این آینه دق امشب بلند بشه بیاد اینجا _دقیقا کدوم اینه !؟ -نسترن دیگه زد رو دستش و گفت : _خاک تو سرم ! مگه نگفتم بهت ؟ فهمیدم بازم یه گندی زده ، نگاهش کردم و گفتم : -بنال تو رو خدا ! باز چی شده ؟ توام کلاغ خوش خبر شدیا ! _ایندفعه واقعا خوش خبرم یکم خودش رو نزدیک کرد و گفت : _ راستش چند روز پیش فهمیدم که اون روز صبح که من بیدار شدم و حرف های عمه رو شنیدم در مورد نسترن همه اش راست بوده _خوب ؟ _ولی نگو من تو عالم خواب و بیداری یکم گیج زدم ، بیخوی ربطش دادم به حسام _یعنی چی؟! _بابا ، نسترن بیچاره نامزد داره بلند گفتم : -چی !؟ مامان که کنارم نشسته بود زیر لب گفت : _ای خدا آبرومُ به تو سپردم ! برگشتم سمت ساناز و پرسیدم :