نیامدن
هزار دلیل میخواست
و آمدن، یکی!
دلتنگت بودم..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت64
آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم. از هم صحبتیاش لذت بردم.
در آخر شمارهاش را گرفتم تا دوستیمان ادامه پیدا کند. چون فامیل راستین بود، احساس میکردم مثل یک سیمی مرا به منبع عشقم متصل میکند.
چند روزی گذشت و من هر روز حال نورا را از طریق تلفن میپرسیدم. دیگر شرکت نیامد. میگفت توانش کم شده و نیاز دارد که بیشتر استراحت کند. با یک خوشحالی و انرژی غیر قابل باوری میگفت که دیگر کارم در این دنیا تمام است. که فکر میکردم میخواهد به مسافرت برود. حرفهایش تنم را میلرزاند، من جای او میترسیدم. مدام از من میخواست که به دیدنش بروم. میگفت پدر و مادرش خارج از کشور زندگی میکنند اینجا به جز خانواده همسرش فامیلی ندارد.
خیلی دلم میخواست دوباره به خانهایی پا بگذارم که دفعهی پیش قلبش را برداشته بودم اما خجالت میکشیدم. برای همین من نورا را دعوت کردم که اول او به خانهی ما بیاید. خیلی زود قبول کرد. روزی که به خانهمان آمد مادر با دیدنش اشک در چشمهایش جمع شد و زیر گوشم گفت:
–الهی بمیرم، خیلی جوونهها...
من هم آرام گفتم:
–خودش که میگه از توجه خدا اینجوری شده، خودت مگه همیشه نمیگی خدا خیلی دوستت داشته امیر محسن رو بهت داده، بفرما هی گفتم تو پر و پای خدا زیاد نپیچ گوش نکردی، اینم نتیجش، این از وضع من، اون از وضع پسرت، اونم از وضع امینه،
عه، راستی از امینه چه خبر، خیلی وقته قهر نیومدهها، بعد نگاهم را رو به بالا چرخاندم و ادامه دادم:
–میگم مامان، نکنه خدا داره به امینه بیتوجهی میکنه؟
مادر چشم غرهایی نثارم کرد.
–اگه عقل درست و حسابی داشتی که...بعد نوچی کرد و ادامه داد:
–«لا إله إلّا اللّه» ببین خودت شروع میکنیا. پاشو برو چایی بیار.
نورا وقتی با امیرمحسن آشنا شد خیلی از شخصیتش خوشش آمد. انقدر با اشتیاق به حرفهایش گوش میداد که یاد کلاس درس افتادم.
آن روز صدف را هم دعوت کرده بودم. وقتی نورا فهمید که قرار است صدف و امیرمحسن با هم ازدواج کنند خیلی ذوق کرد.
کنار گوش صدف گفت:
–به انتخابت تبریک میگم، حتما خوشبخت میشی.
صدف لبخند زد و تشکر کرد.
پرسیدم:
–نورا جون، تو این یه ساعت از کجا فهمیدی خوشبخت میشن؟ اینا خودشون چندین جلسه با هم صحبت کردن هنوز شک دارن با هم ازدواج کنن یا نه، اونوقت...
صدف حرفم را برید:
–نخیر من شک نداشتم آقا امیر محسن گفتن که...
اینبار من حرفش را بریدم.
–بله شما علامه دهری کلا.
نورا لبخند زد و گفت:
– اُسوه جون افکار برادرت خیلی زیباست. حرفهای آدمها نشون دهندهی افکارشون هست. من از حرفهای آقا امیر محسن کمی نسبت بهشون شناخت پیدا کردم.
"چند نفر آدم بدبخت دور هم نشستن و حرف از خوشبختی میزنن، اون که مردنیه، اونم از داداش خودم که بدبختیش کم بود حالا باید با یه دختر به این خوشگلی ازدواج کنه ولی هیچ وقت نمیتونه صورتش رو ببینه، اینم از من، اونم از مامانم که دیگه سر دستهی بدبختاس که باید این وضع بچههاش رو ببینه."
آهی کشیدم و گفتم:
–افکار زیبا و این حرفها که زندگی آدم رو بهتر نمیکنن. حالا شما صبح تا شب افکار زیبا داشته باش. مثل اینه که طرف دستش سوخته بعد آواز میخونه که دردش یادش بره بعد همه میگن خوشبه حالش چه صدای قشنگی داره.
امیرمحسن خندید و گفت:
–شک نکن همون سوختن دست هم لازم بوده.
نورا گفت:
–چه ربطی داشت؟
صدف رو به من گفت:
–امیر محسن درست میگه. واقعا مشکلات لازمهی زندگیه. تو این طنابهایی که برای چاه کنها هست رو دیدی؟
–با تعجب گفتم:
—نه، چطور؟
–اون طنابها هر یه وجبش یه گره داره، اگه گفتی چرا؟
–لابد برای این که کسی که اون پایینه دستش رو گیر بده بیاد بالا.
صدف خوشحال گفت:
–آفرین، گاهی اونقدر چاهها رو عمیق میکندن که هیچ وسیلهایی جز طناب رو نمیشد فرستاد ته چاه. چاه کن از اون گرهها کمک میگیره و میاد بالا. حالا اگر خودش بشینه اون گره ها رو باز کنه میتونه بیاد بالا؟
–شانهام را بالا انداختم.
–معلومه دیگه نه،
–خب دیگه، مشکلات زندگی هم مثل همون گره ها هستن. باید ازشون کمک بگیریم و خودمون رو بکشیم بالا. بعضی گره ها رو اگه باز کنیم میمونیم ته چاه، این مشکلات رو میتونیم بگیریم و خودمون رو بالا بکشیم.
مادر ذوق زده گفت:
–آفرین عروس گلم.
بعد زیر گوش من گفت:
–یاد بگیر.
من هم زیر گوش مادر گفتم:
–مامان جان هنوز عروس گلت نشده، باباش که هنوز جواب نداده.
چیزی به غروب نمانده بود که تلفن نورا زنگ خورد. بعد از جواب دادن تلفنش رو به من گفت:
–آقا راستین بود گفت با حنیف میان دنبالم. همین یک جملهاش کافی بود تا گرما را در صورتم حس کنم. نورا نگاهش روی صورتم ثابت ماند. نگاهم را پایین انداختم و گفتم:
–چرا اونا زحمت میکشن من میرسوندمت.
–آخه انگار آقا راستین پیش یه دکتری وقت گرفته، گفت میاد که بریم اونجا.
#ادامهدارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو
•• ••
اربعین کرببلای همه را امضا کن ...💔
این گدا بهر زیارت نگران است حسین
#حسينجان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••••
بیماری ما با "حرم" درمان پذیر است
در صحـن خـود ما را قرنطیـنه کن آقا
#اربعین
#حرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز تو خریداری ندارم حســـــین(علیه السلام )
#استوࢪے
#دختࢪونھ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حرف_قشنگ🌱🌼
گشٺہ ام در جہان و آخر ڪار ،،
دلبرۍ برگزیده ام ڪہ مپرس..
#امام_حسین♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فکر نوکــر بـاش ! نزدیک است اربعین آقا
دردمنـدیم و بدون کـ♡ـربلا درمانده ایم
#سیدالشهدا
#اربعین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت65
چند روزی بود که دوباره سرو کلهی پری ناز پیدا شده بود.
ولی این بار رفتارش با من خیلی متفاوت بود. به طور عجیبی مهرورزی داشت. وقتی راستین شرکت نبود برای خودش و من چایی میریخت و کنارم مینشست. با هر جرعهی چاییاش شاید صد جمله حرف میزد. گاهی من هم همراهیاش میکردم. کمکم به این نتیجه رسیدم که در موردش اشتباه کردم. دختر بدی نیست. تنها چیزی که در موردش عذابم میداد این بود که گاهی جلوی من راستین را با محبت صدا میزد. به نظرم کارش از روی عمد بود. شاید هم میخواست زیرپوستی مرا حرص دهد. گرچه با همهی اینها آخر کارشان جنگ و دعوا بود. وقتی از دست راستین ناراحت میشد میآمد کنارم مینشست و درد و دل میکرد. خیلی دلم میخواست بگویم اخر چه مرگت است کمی لیاقت داشته باش. پسر به این خوبی دیگر چه میخواهی. بروید ازدواج کنید مرا هم راحت کنید دیگر. ولی فقط سکوت میکردم و بعد از رفتنش جگر پاره پارهام را از نو به هم میدوختم. گاهی هم اگر آقای طراوت در اتاق نبود اشکهایم را رها میکردم. گاهی هم پنجره را باز میکردم و به ابرها خیره میشدم. آنقدر به همان حال میماندم که صدای آقای طراوت درمیآمد. نمیدانم آسمان چه نیرویی داشت که آرامم میکرد.
انگار دست باد مشت مشت ابر برمیداشت و مرا پُر میکرد. سبک میشدم. مثل خود ابر، مثل خود باد.
یک روز که چیزی به پایان ساعت کاری نمانده بود. پری ناز به اتاقم آمد و با لبخند کنارم نشست و دوباره شروع به حرف زدن کرد. کمکم حرف به خانواده کشیده شد. من در مورد سختگیریهای مادرم حرف زدم. او هم گفت که خانوادهاش شهرستان هستند و از این سختگیریها راحت است.
با تعجب پرسیدم:
–یعنی تنها زندگی میکنی؟
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–نه، اینجا یه خاله دارم، گاهی پیش اون میرم. از وقتی تهران دانشگاه قبول شدم پیش خالمم، با این که درسم تموم شده به شهرمون برنگشتم. البته گاهی هم پیش دوستام هستم. خیلی باحالن و خوش میگذره. اگه بخوای یه روز میریم اونجا.
–پس خانوادهی اونا کجا هستن؟
–بعضیهاشون شهرستانن، بعضیها هم کلا مستقل هستن دیگه. مگه بچه ننه هستن که بچسبن به ننه، باباشون؟ خودشون کار میکنن درآمد دارن و راحت زندگی میکنن. البته موسسهایی که توش هستن خوابگاه داره.
با هیجان گفتم:
–چه جالب، با رفقا بدون غرغر مامانا حسابی خوش میگذره.
خندید.
–دقیقا، پس توام درگیر این غرغرها هستی؟
–آره دیگه، کیه که نباشه.
–پس واجب شد بیای ببینی. شایدم امدی و با هم همخونه شدیم. یه سری بچههایی که از دست همه خستهان اونجان. توام میتونی بیای.
از حرفش جا خوردم.
–نه بابا، خانوادهی من از این جور مستقل بودنا خوششون نمیاد. اونا میگن مستقل بودن مساوی ازدواج کردن. من خودمم نمیتونم.
چشمکی زد و گفت:
–اونش درست میشه نگران نباش. البته چون من اونجا مربی هستم میتونم پارتیت بشم.
–چه جالب. حالا هر وقت فرصت شد...
همان موقع موبایلش زنگ خورد.
گوشی را برداشت و گفت:
–ببخشید راستینه، باید جواب بدم.
سلام عزیزم. پس چرا نمیای؟
–عه؟ باشه خودم میرم.
گوشی را قطع کرد و با خوشحالی گفت:
–بیا فرصتشم جور شد. راستین دیگه نمیاد، بیا زودتر بریم اونجایی که گفتم.
مردد گفتم:
–حالا نیم ساعت مونده تا تموم شدن ساعت...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–ول کن بابا، بیا بریم. دستم را گرفت و کشید.
–باشه پس چند دقیقه صبر کن.
کاغذی برداشتم و تقاضای مرخصی نیم ساعته کردم و به منشی دادم.
–بی زحمت این رو فردا بده به مدیر. من زودتر میرم.
سوار ماشین پریناز شدیم و به طرف موسسهایی که میگفت راه افتادیم.
وقتی وارد موسسه شدم، تعجب کردم. بیشتر شبیهه یک خانهی بزرگ بود. سه طبقه داشت و در هر طبقه اتاقهای زیادی داشت، که در هر کدام به گفتهی پریناز کاری انجام میدادند.
وقتی از حیاط بزرگ و سر سبز گذشتیم به یک سالن رسیدیم.
پری ناز اشارهایی به اتاقها کرد و گفت:
–اتاقهای طبقهی اول اکثرا کارهای مقدماتی را برای ورودیهای جدید انجام میدن.
–یعنی چی مقدماتی؟
–یعنی ثبت نام، معرفی موسسه، توضیح کارهایی که باید انجام بشه و کلاسهایی که برگزار میشه، توضیح شرایط. چون اینجا شرایط خاصی داره ممکنه بعضیها قبول نکنن، باید از اول گفته بشه. البته اکثرا قبول میکنن، از خیابون موندن و آوارگی که بهتره.
صورتم را جمع کردم.
–آوارگی؟
–آره دیگه، اینجا دخترا و زنهای بیخانمان و فراری رو جذب میکنن. بهشون کار و امکانات میدن.
از حرفش یک جور ناامنی احساس کردم.
اشاره به طبقهی بالا کرد.
– توی طبقهی دوم کلاسها برگزار میشه. طبقهی سومم خوابگاهشونه.
#ادامهدارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت1
مهمون نگاه های زیباتون هستیم با رمان جدیدمون داستانی کاملا واقعی😍
ایستگاه امام خمینی
محکم سر جام وایستادم که از خطر له شدن زیر دست و پای این جمعیت منتظر به ورود در امان بمونم !
با بسته شدن در و حرکت دوباره مترو فکر کردم حالا خوبه با این حجم مسافر و این هوای سنگین یهو وسط تونل
وایستیم !
از فکرشم وحشت داشتم ... نفسم رو دادم بیرون و سرم رو گرم نگاه کردن به زن فروشنده ای کردم که داشت
تبلیغ سرویسهای بدلیجاتش رو میکرد ...
همیشه اینها رو که میدیدم فکر میکردم چقدر سخته براشون هر روز با این کیسه های سنگین بار تو مترو خط عوض
بکنند و دو ساعت در مورد یه انگشتر و این که رنگش نمیره سخنرانی کنند آخرشم دو تا دختر کم سن و سال
احتمالا یه دستبند ارزون قیمت میخرند !همین ...
بلاخره از شر این شلوغی راحت شدم و اومدم بیرون ... آینه کوچیکه کنار کیفم رو آوردم بیرون و نگاه سرسری به ریخت و قیافم کردم .
خوب بودم هنوز ... بالای شالم رو یکم صاف کردم و موهای تازه کوتاه شدم رو با دست مرتب کردم .
آینه رو پرتاب کردم ته کیف و دوباره راه افتادم به سمت بیرون .
به آدرس توی دستم نگاهی کردم . شرکت تبلیغات و طراحی بیتا طرح . خودشه
طبق معمول وقتایی که استرس میگیرم انگشتهای دستم رو تند تند شکستم و رفتم تو
طبقه سوم .. پشت در چوبی قهوه ای که رسیدم پوفی کردم و با بسم الله دستم رو گذاشتم روی زنگ .
یه دختر خوشرو و ریز میز که میخورد هم سن خودم باشه شایدم یکم کمتر در رو باز کرد ...
_سلام
_سلام عزیزم ... بفرمایید داخل . آقای نبوی نیستند رفتند چاپخونه اگر میخواید طرح رو خودشون بزنند باید یکم
صبر بکنید
ماشالله پشت هم توضیح میداد . همین که نشست رفتم کنار میزش و گفتم
_ببخشید اما من برای طراحی اومدم
_بله متوجه ام اما گفتم که آقای نبوی نیستند خانومی
_منظورم اینه که من برای کار اومدم از طرف آقای جلیلی .
داشت با بی سیم توی دستش شماره میگرفت قطع کرد و گفت :
آهان شما خانوم صمیمی هستین ؟
لبخندی زدم و گفتم : بله صمیمی هستم الهام
_خوشبختم منم میترا محمودی ... میتونی منتظر بمونی تا نبوی از چاپخونه بیاد این روزا کار زیاده و کارمند کم ! اینه که این بنده خدا یه تنه همه مسئولیتها رو داره به دوش میکشه .
_درسته ... منتظر میمونم
🍃هرشب با پارتهایی از رمان جدیدو ویژه امون مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍
"توکل بر خدايت کن"؛🍀
کفایت میکند حتما؛ 🌷
اگر خالص شوی با او؛
صدایت میکند حتما؛
اگر "غافل شوی" از او؛
به هر وقتی صدایش کن؛
"حمایت میکند" حتما؛
خطا گر ميروي گاهی؛
به خلوت "توبه کن" با او؛
"گناهت ساده میبخشد"؛
رهایت میکند حتما..
به "لطفش شک نکن"
اگر "غمگین" اگر "شادی"؛
خدایی را پرستش کن؛
که هر دم "بهترینها را"؛🍀
"عطایت میکند حتما" .🌷
صبح بخیر🌺
ᵐʸ ᵍᵒᵈ ʰᵃᶰᵈᶻ ᵗʰᵃᵗ ᵃʳᵉ ᵐᶤᶰᵉ ᶰᵒ
ᵒᶰᵉ ᵃᵗ ˡᵉᵃˢᵗ ᶰᵒᵗᵐᵉ•
خُـدایمندستانتکهمالمنباشَـد؛
هیچکسمَـرادستکم نمیگیرد..
♥️
|💚🌵|
فرڪانس دل عاشقم تنظیم روی ڪربلاسٺ...
#مسیرعشق
#ما_ملت_امام_حسینیم
|❥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت66
پری ناز مرا نزد مدیر موسسه برد و معرفی کرد. یک آقای مسن و جاافتاده که اولین چیزی که با دیدنش جلب توجه میکرد تیشرت جذبش و ریش بزیاش بود. تیپ پسرهای امروزی لباس پوشیده بود. خانمی هم آنجا سرش داخل سیستم بود. با دیدن ما بلند شد و به من و پری ناز دست داد و خوش امد گفت.
پری ناز کنار گوشم گفت:
–زن و شوهرن.
آن خانم سوالهایی از من در مورد تحصیلات و خانوادهام پرسید. بین جملاتش انقدر کلمهی عزیزم رو به کار میبرد که حالت تهوع گرفتم. تقریبا مثل پریناز که با راستین اینطور صحبت میکرد. نمیدانم چرا ولی از برخوردشان خوشم نیامد. یک جور محبت مصنوعی و قانونمند. بعد از کلی سوال و جواب گفت:
–ببین عزیزم تو این موسسه تو میتونی خودت رو بشناسی و اعتماد به نفس پیدا کنی.
با لحن شوخی گفتم:
–ولی مامانم میگه من اعتماد به نفسم زیادی بالاست، اونقدر که میتونم به دیگرانم قرض بدم.
خانم، شالی که روی شانهاش بود را روی سرش انداخت و گفت:
–اگر اعتماد به نفس داشتی اینجا چیکار میکردی عزیزم. کسی که خودش رو بشناسه و اعتماد به نفس داشته باشه که از خونه فرار نمیکنه عزیز دلم.
با چشم های گرد شده گفتم:
–فرار؟
پری ناز خودش را وسط انداخت و گفت:
–نه، خانم فرعی، اُسوه جون فراری نیست، میخواد مستقل باشه.
خانم فرعی ابروهایش را بالا داد.
–خب چرا از اول نمیگی.
بعد رو به من ادامه داد:
–ببخشید عزیزم پس باید بری پیش مشاورمون و چندتا فرم پر کنی.
با تعجب پرسیدم:
–برای چی؟ چه فرمی؟
خانم فرعی گفت:
–خب عزیزم برای ثبت نام دیگه. برای استفاده از امکانات اینجا باید پرونده تشکیل بدی و هر اطلاعاتی که در موردت خواستن بهشون بدی.
پری ناز حرفش را تایید کرد و گفت:
–بعد از ثبت نام، باید بری پیش دکتر و پرونده پزشکی هم تشکیل بدی.
–اون برای چی؟
آقایی که پشت میز نشسته بود و از همان اول یک لحظه نگاهش را از روی ما برنمیداشت خیلی خودمانی رو به پری ناز گفت:
–پریناز این چند سالشه؟
پری ناز دستش را در هوا چرخاند.
–سنش از بیست و پنج سال بیشتره، ولی خب شما یه کاریش بکنید.
خانم فرعی با لبخند گفت:
–اتفاقا یه سن بالا برای کنترل بچهها میخواستیم. بعد چشمکی حوالهام کرد و لبخند کجی گوشهی لبش نشاند.
از شوهرش که ما را نگاه میکرد خجالت کشیدم.
رو به پری ناز آرام گفتم:
–میشه چند دقیقه بیرون بریم؟ پری ناز از آنها عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون آمدیم.
به پری ناز گفتم:
–من که نمیخوام اینجا بمونم. یا تحت پوشش اینا باشم. من اصلا فکر نمیکردم اینجور جایی باشه.
–مگه خودت نگفتی میخوای از غرغرهای مامانت راحت بشی؟
همان موقع دختری که یک تیشرت و شلوار لی تنش بود از طبقهی بالا به پایین آمد. موهای بلند و سیاهی داشت که خیلی زیبا گیس بافت شده بود. با دیدن پری ناز لبخندی زد و گفت:
–کلاس رقص الان شروع میشهها زود باش بجنب دیگه. بعد به طرف اتاق مدیر رفت.
من با چشمهای گرد شده از پریناز پرسیدم:
–اینجا شال رو سرشون نمیندازن؟
–نه بابا کلا اینجا آزادیه. ولی میگن شال بندازیم بهتره چون یه وقت یکی از بیرون میاد برای موسسه بد میشه. اینم که دیدی، خودش مربیه یه دقیقه امده پایین که زود بره وگرنه شالش رو میندازه.
–مگه طبقهی بالا همهی مربیا خانم هستن؟
بیتفاوت گفت:
–نه، آقا هم هست.
مات جوابش بودم که گفت:
#ادامهدارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••
گاهی اوقات با خدا خلوت ڪنید..
نگویید ڪه ما قابل نیستیم...
هرچه ناقابلتر باشیم،خدا بیشتر اهمیت میدهد.
خدا کسۍ نیست ڪه فقط خوبها را انتخاب ڪند.
#حاجاسماعیلآقادولابی
پ.ن:
میگفت:
شبها ڪه آدمهاۍاطرافت،میخوابن و تنها میشی
وقتی همــه جا سڪوته
وقتی تمام روز برات مرور میشه و خواب رو ازت میگیره
وقتی تنهایی توۍ دل شب،بیقرارت میڪنه،
#خدا رو دریاب ...
خدا خودش گفته قماللیلالاقلیلا...
یعنی میخواهدمون... حتی به قدر یڪ نگاه...
با خدا خلوت ڪن ...
ضرر نمیکنی ...
#اینشبهاروازدستندیم:)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[•°💙🌸°•]
#بیو🌱
.
ز گہواࢪھ تا گوࢪ . . . چادࢪے هستم بدجوࢪ 😌✌️🏻!
.
----------------------------------
#شعࢪانھ🎈
.
•
😍🌿♥️🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت67
–اینجا باید خیلی فعال باشیها، اونا به خاطر من قبولت کردن و سنت رو نادیده گرفتن.
اینجا از پانزده تا بیست و پنج سالگی قبول میکنن.
–تو خودت مگه چند سالته؟
–منم سنم بیشتره، واسه مربیها ایراد نمیگیرن.
از حرفهایش گیج شدم. فقط دوست داشتم زودتر از آنجا بیرون بروم.
–نه پریناز، من همینجوری امدم فقط اینجا رو ببینم. ممنون. من دیگه میرم توام برو به کلاس حرکات موزونت برس. بالاخره تو مربی چی هستی اینجا؟
خندید.
–هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم.
–یعنی مدد میدی ملت خوب حرکت بزنن؟
دستم را به طرف طبقهی بالا کشید.
–بیا بریم بالا، توام دو تا حرکت بزن. من مطمئنم بعد از کلاس خودت میگی برم زودتر ثبت نام کنم.
همان خانمی که چند دقیقه پیش از کنارمان رد شده بود. از اتاق بیرون آمد و از پری ناز پرسید:
–میای؟
پریناز مرا با خودش همراه کرد و گفت:
–آره آرزو جون.
آرزو نگاهی به من انداخت.
–مهمون داری؟
پریناز انگشتش را روی بینیاش گذاشت و گفت:
–هیس، صداش رو درنیار. چند دقیقه میمونه و بعد میره.
آرزو سرش را به علامت مثبت تکان داد و از پلهها بالا رفت.
وارد کلاس که شدیم همه با سر و وضع مرتب و حاضر به یراق به حرکات دست و پای آرزو نگاه میکردند و بعضیها در جا انجام میدادند. دخترهای جوانی که پریناز میگفت روزی در خیابان یا پارکها سرگردان بودند و بیشترشان دخترهای فراری بودند. حالا چطور جذب این موسسه شدند نفهمیدم.
از پریناز پرسیدم.
–حالا واقعا تو خودت چی درس میدی؟
–کامپیوتر درس میدم. اکثر این مربیها و مددجوها تو خارج از کشور آموزش دیدن.
–واقعا؟ آخه مگه چی میخوان یاد بدن که میرن اونجا آموزش میبینن.
پریناز در یک کلمه گفت:
–تغییر در تفکر.
سوالی نگاهش کردم.
–یعنی این که ترسو نباشن و حرفشون رو بزنن. نزارن کسی حقشون رو بخوره.
به دختری که روی سن رفته بود و آموختههایش را زیر نظر مربی انجام میداد نگاه کردم.
–یعنی با این حرکاتشون نزارن کسی حقشون رو بخوره؟
پریناز خندید.
–نهبابا، کلاسهای زیادی هست این کلاس یه جوری زنگ تفریحه، البته رقابتم هست، هر کس بهتر باشه جایزه میگیره.
–توام رفتی خارج؟
–یهبار.
–خب اونوقت خرج این همه بریز و به پاش رو کی میده؟
شانهایی بالا انداخت.
–چقدر میپرسی؟ از وقتت استفاده کن. دیگه همچین جایی گیرت نمیادا.
همان لحظه آقایی وارد کلاس شد. همه به او سلام کردند. تنها کسی که آنجا حجاب داشت من بودم. پریناز شالش روی دوشش بود. من خیلی جلب توجه میکردم. آقا نگاه متعجبی به من انداخت. آرزو خانم گفت:
–دوست پرینازه.
آقا عمیق تر نگاهم کرد و بعد نزدیکم آمد و رو به پری ناز گفت:
–چرا قانون اینجا رو زیرپا گذاشتی؟
پریناز فوری گفت:
–میخوام جذبش کنم، البته انگار همین اول کاری پشیمون شده میخواد بره.
آقا از من پرسید:
–چرا؟ از اینجا خوشت نیومد؟
میخواستم حرفی بزنم که زودتر برود برای همین با مِن و مِن گفتم:
–خب اینجا شرایط سنی داره، منم نمیخوام با پارتی ثبت نام کنم.
خندید.
–چه دختر قانونمندی، اتفاقا دخترایی مثل تو اینجا خیلی به درد میخورن، دخترایی که حرف گوش میکنن و روی خط مستقیم راه میرن. اینجا راحت باش، مثل بقیه. طرز حرف زدنش، نگاهش، حتی حرکاتش مرا ترساند.
آقا با اخم رو به پری ناز کرد و گفت:
–همچین دختری رو بار اول برداشتی آوردی این کلاس بعد میگی میخوام جذبش کنم؟ پس تو از این کلاسها چی یاد گرفتی؟
پری ناز سرش را پایین انداخت و گفت:
–آخه خودم اینجا کلاس داشتم گفتم اونم بیاد و...
آقا رو به من سعی کرد لبخند بزند و گفت:
–این پریناز ما کلا سربه هواست. الان شما رو میبره سر کلاسی که چند دقیقه بشینی اونجا کلا نظرت عوض میشه.
بعد هر دو دستش را باز کرد. یک دستش را پشت کمر پری ناز گذاشت و دست دیگرش را به پشت من حائل کرد و به طرف در هدایتمان کرد. آن لحظه ترسیدم که نکند دستش به کمر من هم بخورد ولی او حواسش بود. از کلاس که بیرون آمدیم، صدای موسیقی هنوز در گوشم بود. اضطراب داشتم. احساس کردم آنجا پر از انرژی منفی است و این انرژی حالم را بد کرده بود.
به طرف پله ها راه کج کردم.
پری ناز دنبالم آمد.
–کجا میری؟
–میرم خونه.
–چرا؟ اون که لطف کرد و بهت اجازه داد حتی از کلاس استفاده کنی. باید زودتر از آنجا بیرون میرفتم. از این که خام پری ناز شده بودم و بدون پرس و جو به آنجا رفته بودم خودم را سرزنش میکردم.
پلهها را با شتاب پایین رفتم.
–اینجا جای خوبی نیست پریناز. دیگه اینجا نیا. جلوی آخرین پله ایستادم. در صورت پریناز خیره شدم.
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیروز این نبرد حزب الله است...
#حضرت_آقا😍
#حاج_میثم_مطیعی🌱
#جانمفدایآسدعلی❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر
گفتم از #حسین چه میدانی؟!
گفت: کربلا و عاشورا و سر بریده و اسارت...
گفتم از راهش چه؟!
گفت: راهش بماند برای اهلش ، ماییم و ذکر جنونمان!
گفتمش: شمر هم اگر در صفین زخم عمیقتری میخورد شهید میشد و شاید الگوی ما قرار میگرفت ، اما راهش گم گشت و مسیرش به کربلا رسید و دستانش به خون آل الله آغشته شد ...
-اگر راه را نشناسی ، جنون تو را آخر کار ، به امام کُشی وا میدارد !
#عشقفقطامامحسین(ع)❤️
یاحسین شهید😭✋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃 رمان جدیدمون
یه داستان #کاملاواقعی هست😍
و کلی اتفاقات هیجان انگیز و پرنکته توراه داره😉
همراه ما باشید تا این داستان ناب رو ازدست ندین🌷
#پارت2
_زود میاد ... بفرمایید
تشکری کردم و روی صندلیهای چرم کنار سالن نشستم .......
از محیطش خوشم اومد یه جورایی گرم و فانتزی بود .
شیشه شکسته میز وسط سالن توجه ام رو جلب کرد . فکر کردم اگر اینجا برای من بود اول از همه این شیشه رو عوض میکردم که هر روز نره روی اعصابم !
خانوم محمودی بلند شد و رفت سمت دستگاهایی که کنار هم گوشه سالن بود . اسماشون رو دقیق بلد نبودم اما یکی
دستگاه کپی بود اون یکی هم گمونم برای چاپ رنگی و این چیزا بود .
توی نیم ساعتی که اونجا نشسته بودم بنده خدا اصلا فرصت نکرد با من حرف بزنه تمام مدت با تلفن مشغول بود
البته با مشتری بیشتر سر و کله میزد !
دیگه داشت حوصلم سر میرفت که زنگ در ورودی رو زدند .
با باز شدن در یه پسر جوون حدودا 32 یا 32 ساله فوق العاده قد بلند و پشت سرش یه پسر شاید 23 ساله که نسبت به اون یکی کوتاه تر بود اومدند تو .
به نظرم تیپ هیچ کدومشون به مدیر نمیخورد ! بیشتر شبیه این پسر فشنهای تو خیابون بودند !
اما در کمال تعجبم منشیه گفت : آقای نبوی ایشون خانوم صمیمی هستند برای طراحی اومدند
نبوی که همون پسر کوتاهه بود برگشت سمتم و خیره نگاهم کرد . معذب بلند شدم و آروم سالم کردم
_سلام .
به پسره که کنارش بود گفت : مسعود کاغذ گالسه ها رو ببر .. به چاپخونه بهارستانم زنگ بزن بگو تا شب کار دکتر شریف رو آماده کنند فردا میاد دنبالش
_باشه . تراکت احمدی چی میشه ؟ این یارو اعصاب نداره ها پس فردا میخواد پخش کنه
نبوی بهم نگاهی کرد و گفت : شما طراحی کردید تا حالا ؟
_والا برای خودم بله اما کار جدی نه !
_اوکی ... خانوم محمودی اون متن تراکت احمدی رو بده به ایشون تا طراحی کنند . فقط غلط املایی نداشته باشه
کارت تموم شد بیا تو اتاقم تا ببینم چه جوریه . مسعود یادت نره چی گفتم .
رفت توی اتاقش و در رو بست .. به قول ساناز هی بخت سوخته !
حالا بیا اینو درستش کن ... طرف یه کلوم نپرسید تو تحصیلاتت چیه ... بیا فرم پر کن .. حقوق مد نظرت چقدره؟
صاف رفت سراغ نمونه کار ! خدایا خودت بخیر کن
محمودی گفت دنبالش برم .. رفتیم توی اتاق طراحی .
تعجب کردم تو یه اتاق 2 تا کامپیوتر و کلی امکانات بود همگی خاموش !
یعنی کلا طراح نداشتند ؟ کاغذ رو ازش گرفتم و نشستم پشت کامپیوتر وسطی
آخه ال سی دی بهتری داشت انگار .. خوب بود که خودم تنها بودم اونجا . سیستم رو روشن کردم و با تمرکز کامل
شروع به کار کردم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت3
نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد . عینکم رو که مخصوص کار و مطالعه بود برداشتم و موبایل رو
جواب دادم
_بله ؟
_سلام الی جون ... چی شد ؟ قرار بود بزنگیا
_سلام . نشد ساناز غافلگیرم کردن
_واقعا ؟ دمشون گرم تو جلسه اول سورپرایزت کردن یعنی !؟
_آره بابا . طرف مستقیم فرستادم اتاق طراحی !
_درووووغ !
_به جان تو ... البته میخواد نمونه کار ببینه . بعدشم فکر کنم سرش شلوغه میخواد کارشم راه بیوفته زودتر !
_از اون لحاظ ! باشه به کارت برس مزاحمت نمیشم
_چه عجب تو یه بار درک کردی مزاحم منی
_حیف که هر چی بگم موج منفی میشه میره روی روحیت بعدم اثر منفی میذاره روی طراحیت وگرنه داشتم برات .
به کارت برس بای
_تو که راست میگی سانی جان . قربونت بای فعلا
ساناز دخترعموم بود و از اونجایی که نصفه دوران تحصیل و کلا زندگی رو با هم گذرونده بودیم زیادی با هم مچ
بودیم .
جوری که تو خونه همه بهمون میگفتن الی و سانی دوقلوهای افسانه ای هستند !
از همون 03 سال پیش که بابابزرگ خونه قدیمیش رو سپرد به دو تا پسرش که بکوبند و یه ساختمون 2 طبقه
بسازند تا خودش و هر سه تا فرزندش کنار هم توی همون ساختمون زندگی بکنند من و ساناز با هم بزرگ شدیم .
بنابر این خانواده ما و عمو محمد و عمه مریم با هم یه جا زندگی میکردیم .اونم بخاطر آقاجون که میخواست هم
خودش و مادرجون تنها نباشند و هم اینکه فرزنداش توی گرونی و بی پولی صاحب خونه و زندگی بشوند!
ما که مستاجر بودیم بنابراین مامان با رضایت خاطر قبول کرد . زنعمو هم که کلا آدم خونسرد و بسازی بود و دختر
خاله مامان بود قبول کرد
اما شوهر عمم که ما بهش میگفتیم حاج کاظم رضایت نمیداد چون هم خودش خونه داشت هم اینکه موافق نبود با داشتن یه پسر بزرگ بیاد توی خونه ای که من و ساناز قراره توش بزرگ بشیم چون زیادی مذهبی بود !
البته با اصرارهای آقاجون و برادرزنهاش و با توجه به علاقه عمه بلاخره تسلیم شد و اومد پیش ما زندگی بکنه !
گرچه آقاجون بیشتر از دو سال نتونست توی جمع ما باشه و فوت کرد ... اما مادرجون از تنهایی به کل در اومد !
درسته که زیاد شلوغ و پر جمعیت نبودیم اما بازم هر کدوممون یه جورایی سکوت ساختمون رو بهم میزدیم !
من خودم یه برادر داشتم به اسم احسان که دو سال از من کوچیکتر بود و زیادی شر و شلوغ بود .
عمو محمد سه تا بچه داشت . ساناز دختر وسطی بود .. سعید برادر بزرگش بود که ازدواج کرده بود و یه دختر یک ساله داشت .
سپیده هم از من و ساناز 5 سال کوچیکتر بود و امسال کنکور داشت
🍃هرشب با پارتهایی از #رمانجدیدمون مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌴🌴🌴🌴
💞🍃روزى ڪه با سـلام تو آغاز مى شود
💞🍃تاشـب حسینى اسٺ تمـام دقایقش
صبحم به نام تو
حضرت عشق سلام✋
صلی الله عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِالله الحسین ❤️
جلسه سیزدهم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی املی.mp3
40.39M
✴️ #روشنای_راه
شماره 3⃣1⃣
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
💠 #نشر_دهید 💠
💚🍃 فضیلت آیة الکرسی بعد از هر نماز
💌به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روایت شده:
💗هركه بعد از نماز واجب آية الكرسى را بخواند، گزنده اى به او ضرر نرساند.
💗و در حديث معتبر ديگر فرمود:
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمودند: يا على بر تو باد به تلاوت نمودن آية الكرسى پس از هر نماز واجب، به درستى كه بر خواندن آن محافظت نكند، مگر پيغمبر، يا صدّيق، يا شهيد.
💗و همچنین روايت شده: هركه اية الكرسى را پس از هر نماز بخواند او را از وارد شدن به بهشت جز مرگ مانعى نباشد.
💗و طبق روايت ديگر: هركه اية الكرسى را بعد از هر نماز واجب بخواند، نمازش پذيرفته شود، و در امان خدا باشد، و خدا او را از بلاها و گناهان حفظ كند.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰در ثــღــواب نشر این مطلب سهیم باشید.
افکار منفی
به هر حال به سراغ ما می آیند
و کلید اینست
گاه آنان را بر زبان نیاوریم
و به آنها توجه نکنیم.
هرگاه فکر کردید از پس
مشکلی بر نمی آیید
باید سه کلمه بگویید:
خـــدای مـن بـزرگه
🍃🌸 دلتون شاد،عاقبتتون بخیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابت و دیدم
#یا_حسین_جانم 💔
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت68
–اصلا راستین خان میدونن که میای اینجا؟
با شنیدن حرفم اخم غلیظی کرد.
–مگه چیکار میکنم؟ معلومه که میدونه، چیه نکنه با دیدن یه کلاس فکر کردی اینجا خبریه،
اخم کردم.
–یعنی میخوای بگی خبری نیست؟ در مورد من چی فکر کردی پریناز؟ هنوز اینقدر بدبخت نشدم که پاشم بیام اینجور جاها، توام نیا، آخه یه مرد بین این همه دختر چیکار داره؟
تحقیرانه نگاهم کرد.
–واقعا که، بهت نمیاد اینقدر امل باشی، فکر کردم آدم حسابی هستی، گفتم بیارمت...
پوزخند زدم.
–اینجا ارزونی شما آدم حسابیها. اگر از اینجا بیرون نیای برای راستین توضیح میدم که اینجا چه خبره. بعد با سرعت به طرف در راه افتادم. دنبالم دوید، حرفم عصبیاش کرده بود. از پشت روسریام را کشید.
–وایسا ببینم. گفتی چه غلطی میکنی؟ برای این که از افتادن روسریام جلوگیری کنم برگشتم و مجبور شدم هلش بدهم. تلو تلو خوران به عقب رفت ولی روی زمین نیوفتاد.
–چیکار میکنی؟ دفعهی آخرت باشه دست به من میزنیها. خیز برداشت تا به طرفم هجوم بیاورد. من هم فوری پا به فرار گذاشتم.
دنبالم دوید و بلند بلند گفت:
–اگر حرفی به کسی بگی روزگارت رو سیاه میکنم. اصلا تقصیر منه دلم برات سوخت، تو لیاقت نداری. برو همون مثل بدبختا زندگی کن. از در موسسه رد شدم. ولی او همانجا جلوی در موسسه ایستاد.
من هم با فاصله ایستادم و گفتم:
– این تو و همهی اون کسایی که اون داخل هستن دارید مثل بدبختا زندگی میکنید نه من، به نظر من که کامپیوتر یاد دادن توام الکیه. سر کارت گذاشتن. واقعا نمیفهمم میرن خارج که رقص رو یاد بگیرن بیان به دخترا یاد بدن؟ برات عجیب نیست؟ اینا یه کاسهایی زیر نیم کاسشون هست. یا تو اونقدر سادهایی که اینارو نمیفهمی یا با خود اینا هم دستی که دخترای مردم رو از راه به در میکنید. من حاضرم صبح تا شب غرغر بشنوم ولی یه ساعت اینجا نمونم.
با فریاد چند فحش رکیک نثارم کرد.
چهرهاش قرمز شده بود و دندانهایش را روی هم میسابید.
از این که کوچه خلوت بود و کسی حرفهایش را نشنید نفس راحتی کشیدم. اصلا فکر نمیکردم همچین دختر بیحیایی باشد. از خجالت شنیدن حرفهایی که زده بود دیگر حرفی نزدم و به طرف خانه راه افتادم.
تازه فهمیدم نه تنها در موردش اشتباه نکرده بودم، بلکه اصلا نشناخته بودمش.
در تاکسی نشسته بودم و به اتفاقات چند دقیقه پیش فکر میکردم. به کسایی که آنجا دیده بودم. به عکسهای هنر پیشههای نیمه برهنه خارجی که به در و دیوار اتاق رقص چسبانده بودند، به نگاههای مدیر موسسه و همسرش، حال بدی پیدا کرده بودم. عکسهای اتاق خیلی زنده بودند. حتما سه بعدی بودند شاید هم پنج بعدی.
نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده بود آن عکسها مدام در ذهنم مرور میشد و نمیتوانستم از خودم دورشان کنم. یادم است در جایی شنیدم که توصیه میکرد. نباید هر تصویری را دید چون گاهی بعضی تصاویر چهل سال طول میکشند تا از ذهن پاک شود. از کارم پشیمان بودم، خیلی پشیمان، مثل آن حیوان وفادار. نباید به پریناز اعتماد میکردم. اصلا چه دلیلی داشت که مرا به آنجا برد. هدفش چه بود؟
با صدای زنگ گوشیام افکارم حبابگونه ترکیدند. فوری گوشی را از کیفم بیرون کشیدم.
صدف بود. آنقدر با ذوق و شوق حرف میزد که درست نمیفهمیدم چه میگفت.
–صدف از چی اینقدر خوشحالی، کم جیغ جیغ کن ببینم چی شده؟ صارمی حقوقت رو اضافه کرده؟
–نه بابا، خیلی از اون مهمتر. بالاخره بابام رضایت داد. گفت فعلا چند ماه برای آشنایی بیشتر محرم بشید تا بعد.
–آخه این خوشحالی داره، خب اگه چند ماه دیگه گفت منصرف شدم چی؟
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....