eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🔥 نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم: –می بافی آقامون؟ کنارم نشست وشروع به بافتن کرد. هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهایم را می بوسید و با این کارش غرق احساسم می‌کرد. کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش را گذاشت روی موهام: – راحیلم، همیشه بخند. خندیدم:–این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟ آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم:ــ هیسس. زشته... لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979 🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
38-Tafsir hamd.mp3_90592.mp3
3.7M
✴️ شماره ۳۸ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه (جلسه ) 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، آغاز و مبارک می کنم. ◻️🔸◻️🔸◻️ 🔹 شیخ مفید(رحمت‌الله‌علیها) شب‌ها اندكی می‌خوابید و بیشتر به ، ، یا می‌پرداخت. 📚 كوثر ربانی، محمدرضا ربانی، ص 107. 🔸 محدث قمی(رحمت‌الله‌علیه) می‌نویسد: «میرداماد را بسیار تلاوت می‌نمود؛ به‌طوری كه یكی از افراد مورد اعتماد برای من نقل كرده كه در هر شب، جزء قرآن می‌خواند». 📚 سیمای فرزانگان، ص 172. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
🎀🍃 🍃🎀 : (اگر روسری خود را برندارم و بخاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب میشوم؟!) 😍 : (بله)😇 گفت: (و الله روسری خود را بر نمیدارم هر چند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم) 😌 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[♥️🌱حال خوبت رو به هیچکس گره نزن! یاد بگیر بدون نیاز به دیگران شاد باشی بخندی و امیدوار باشی! و باید خودت دلیل شادی خودت باشی...🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴 بعضی‌ها می‌گویند: حس زیبایی‌طلبی انسان را می‌میراند!😒 اما در حدیثی از : 💠 امام صادق"علیه السلام" آمده که؛ "خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد ولی این زیبایی باید از راه باشد"😌💛 💠 علی"علیه السلام" می‌فرماید: " حجاب زیبایی زن را پایدار می‌سازد "😉✨ زیبایی انسان فقط به زیبایی‌های ظاهری او محدود نمی‌شود. "زن" تن نیست !👌 چه بسیار زنانی که در طول تاریخ ظاهر زیبایی نداشتند یا کسی از زیبایی‌های ظاهری آن‌ها آگاه نشد ولی خود، زیبایی‌ها و ارزش‌های والای انسانی را در جهان آفریدند.🙂 . اسلام با ابراز زیبایی‌ها مخالف نیست، فقط می‌خواهد این زیبایی‌ها هر جایی نباشد و محدود به همسر باشد ، تا عواطف لطیف زن صدمه ندیده و امنیت او نیز تأمین گردد.🌸💕 . ۱. مکارم الاخلاق: ۱۸۱✨ ۲. غررالحکم و دررالکلم: ۱۲۶🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر به کم راضی بشی، خدا دنیا همون کم را هم از دست می‌دهی! صحبت‌های زیبای "حجت‌الاسلام پناهیان" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کليد آرامش جايی✨ در پس افکار توست هر شب که چراغها را خاموش ميکنی✨ با انديشيدن به رويا هايت کليد آرامش را روشن کن! شبتون پر از آرامش الهی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸🌿 ❤️ بـریتان اینگونه آرزو میڪنم : آن زمان ڪه در محشـر ، خـدا بگوید چــه داشتے؟ حسین سربلند کند و بگوید: حساب شـد! مھمان من است....🙂♥️
🌷امام هادی علیه السلام 🔺ارزش مردم در دنیا وابسته به است و در وابسته به 📙بحارالانوار، ج۷۸، ص۳۶۹ منظور تأیید این تفکر نیست که ارزش انسان ها در دنیا به اموال است، نه، بلکه توصیف حضرت یک توصیف جامعه شناسانه و توضیح جریان غالب موجود بر تفکر انسان ها و اهالی دنیاست و تذکر و یادآوری این نکته است که این جو غالبی که در دنیا وجود دارد در قیامت ارزش و جایگاه خود را از دست خواهد داد و آنچه در قیامت انسان را بالا خواهد برد، اعمالیست که در دنیا انجام داده نه پول هایی که جمع کرده است. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•۰
🕰 دزدیده شده، زیاد با کار آدمهایی مثل شما آشنایی نداره. –نه، اون از تنها موندن با تو می‌ترسه، قشنگ استرسش از چشم‌هاش معلومه. اُسوه گفت: –من نمی‌ترسم. منظورم این بود تو بری ممکنه... پری‌ناز حرفش را برید. –بالاخره شما نامزد هستید یا نه؟ اُسوه سکوت کرد. من گفتم: –بهتره در رو قفل کنی و بری، این حرفها به تو نیومده. پری‌ناز که دیگر به حرف من شک کرده بود گفت: –یه دقیقه پاشو. اخم کردم. دستم را گرفت و کشید. –اگه نامزدید پاشو بغلش کن ببینم. اُسوه هاج و واج به دستهای ما نگاه می‌کرد. دستم را کشیدم و فریاد زدم: –برو بیرون. به طرف اُسوه رفت و گفت: –اون دروغ گفته درسته؟ با هم نامزد نیستید مگه نه؟ با لبخند موزیانه‌ایی منتظر جواب اُسوه به صورتش زل زده بود. اُسوه با عجز نگاهم کرد. از روی مبل بلند شدم و به اُسوه اشاره کردم که بنشیند. بعد به پری‌ناز تشر زدم. –گفتم برو بیرون و از جلوی چشمام دور شو. به طرف اُسوه رفت دستش را گرفت و به طرف من کشید و رو به من گفت: –مگه نامزدت نیست بیا دستش رو بگیر دیگه، ترسیده بیا آرومش کن. اُسوه با دهان باز به پری ناز نگاه می‌کرد. پری‌ناز دست اُسوه را نزدیک دستم اورد شاید چند سانت بیشتر نمانده بود که دستش به دستم بخورد که ناگهان اُسوه محکم پری‌ناز را هول داد و فریاد زد: –ولم کن، مگه من مثل تو هستم که هیچی برام مهم نباشه. اگه گفتم اینجا بمون برای این که اون هیولا یه وقت نیاد ما رو اذیت کنه. پری‌ناز تعادلش را از دست داد و به ستون وسط سالن برخورد کرد. این کار اُسوه باعث شد پری‌ناز عصبانی‌ شود. شاید هم به خاطر حرفی که شنیده بود کنترلش را از دست داد و مانتواش را که دگمه‌ایی نداشت را کنار زد و اسلحه‌اش را از پشتش خارج کرد. بعد همانطور که دندانهایش را روی هم فشار می‌داد به طرف اُسوه حمله کرد و لوله‌ی اسلحه را روی کمر اُسوه گذاشت و گفت: –میری دستش رو می‌گیری تا بهت ثابت بشه توام لنگه‌ی منی. آب نیست وگرنه شناگر ماهری هستی. داد زدم. –چیکار می‌کنی پری‌ناز راحتش بزار. دوباره جنی شدی؟ داد زد: –باید خودش بیاد دستت رو بگیره وگرنه می‌کشمش، شوخی هم ندارم. من می‌خوام بدونم با یه دست گرفتن مگه چی میشه، بعد با خشم نگاهم کرد و ادامه داد: –بلعمی بهم گفته بود خبری نیستا، ولی من به حرف تو بیشتر اعتماد کردم. –باشه، ما نامزد نیستیم. تو بردی حالا اون ماسماسک رو بکش اونور. –نه، حالا که اینطور شد من باید به این دختره ثابت کنم با یه دست گرفتن هیچ اتفاقی نمیوفته. نه آسمون به زمین میاد، نه زمین به آسمون، دنیا هم همینجوری که هست خواهد بود. رنگ اُسوه مثل گچ سفید شده بود. یک قدم به طرفش برداشتم و گفتم: –نترس، من باهاش حرف می‌زنم کوتاه میاد. پری‌ناز سر اُسوه را گرفت کمی به خودش نزدیک کرد و گفت: –مگه دوسش نداری، خب برو دیگه از فرصتت استفاده کن. اُسوه با صدای لرزانی گفت: –باور کن آسمون به زمین میاد، وِلوِله میشه، همه چیزایی که گفتی اتفاق میوفته....میشه، همش میشه، باور کن میشه، بعد گریه‌اش گرفت. من نزدیکتر رفتم. همانطور که اشکهایش می‌ریخت سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد و خودش را کمی عقب کشید. انگار برایش مهم نبود که پشتش یک آدم دیوانه اسلح به دست ایستاده. پری‌ناز وقتی دید از پس اُسوه برنمی‌آید، با یک جهش خودش را به پشت من رساند و رو به اُسوه گفت: –میای جلو یا عشقت رو بزنم؟ بلعمی می‌گفت کادو بهت داده، پس معلومه همچینم نیست که خبری نباشه. یه چیزهایی بینتون هست. حالا به قول شماها هنوز محرم نشدید، نه؟ گفتم: –پری‌ناز تو چرا اراجیف میگی، خوبه چند ماه بیشتر اونور زندگی نکردی، بدتر از اونا شدی. با این کارا چی بهت میرسه؟ –میخوام به این دختره ثابت کنم موقعیت آدما فرق می‌کنه، اگه اون خودش رو مریم مقدس میدونه چون تو شرایط من نبوده، میخوام یه کاری کنم دیگه تا آخر عمرش در مورد کسی قضاوت نکنه. میخوام تو هم یه چیزهایی بفهمی، یادته اون موقع‌ها تا حرف میزدم می‌گفتی، نه اول باید محرم بشیم. انگار من جزام داشتم. دستهایم را بالا بردم. –باشه، باشه، تو درست میگی، اُسوه اشتباه کرده، منم اشتباه کردم. بس کن دیگه. دیوونه بازیت رو بزار کنار. ...
🕰 –من فقط وقتی بس می‌کنم که اون بیاد جلو و کاری رو که گفتم رو انجام بده. بعد رو به اُسوه گفت: –تا ده می‌شمارم یا کاری که گفتم رو انجام میدی یا عشقت رو جلوی چشمت می‌کشم. به خدا قسم می‌کشمش. انگار چیزی مصرف کرده بود، رفتارش برایم آنقدر عجیب و عصبی بود که مطمئن شدم کاری را که گفته انجام می‌دهد. مدام لوله‌ی اسلحه را بیشتر روی کمرم فشار می‌داد. شروع به شمردن کرد. پوزخندی زدم و گفتم: –آخه مگه تو خدا رو هم قبول داری که قسم می‌خوری؟ معنی اون علاقه‌ایی که همیشه ازش حرف میزدی هم برام روشن شد. تو که اینقدر راحت من رو می‌تونی بکشی پس چرا اینقدر خودت رو واسه من انداختی تو دردسر؟ –واسه تو نبود. تو این تاریخ اینجا کار داشتم باید میومدم ایران، که امدم. وقتی از تو براشون تعریف کردم، گفتن می‌تونم با خودم ببرمت اونجا، گفتن کمکمون می‌کنن که زندگی خوبی داشته باشیم. –به زور؟ –وقتی صلاحت رو نمی‌دونی باید زور بالا سرت باشه دیگه، تو که قبلا رفتی و می‌دونی چقدر اونجا آزادیه، کسی هم خودش رو مسخره‌ی یه دست دادن و این چیزای بیخود نمی‌کنه، –واسشون چه خدمتی کردی که اینقدر برات دست و دلبازی می‌کنن. به جز وطن فروشی بازم... –کاری نکن هنوز نشمرده شلیک کنما، من اعصاب ندارم. اُسوه مبهوت به من خیره شده بود مثل مسخ شده‌ها از جایش تکان نمی‌خورد. شاید انتظار این کار را از پری‌ناز نداشت. پری‌ناز شمارشش را ادامه داد عجله‌ایی برای شمردن نداشت. با خودم فکر ‌کردم اگر پری‌ناز دیوانگی کند و ماشه را بکشد و کارم تمام شود چه؟ واقعا اگر چنین اتفاقی بیفتد یعنی من چند دقیقه‌ی دیگر در این دنیا نیستم؟ از این فکرها تنم لرزید. واقعا مردن به همین راحتیست؟ چیزی که شاید هیچ وقت حتی فکرش را هم نکردم. نگاه درمانده‌ام را به اُسوه دادم. همانطور که نگاهم می‌کرد دوباره اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و روی گونه‌هایش راه باز کرد. نمی‌دانم به خاطر ترس از کشته شدن من گریه می‌کرد یا به خاطر شرایطی که داخلش قرار گرفته بود. بدون این که پلک بزند گلوله‌های اشک، برای بیرون ریختن از چشم‌هایش از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. چهره‌اش آنقدر حزن داشت که باعث شد بغضم با سرعت خودش را به گلویم برساند. انگار قلبش را داخل چشم‌هایش می‌دیدم قلبم از دیدن این صحنه به درد آمد. پرده‌ایی از اشک جلوی چشم‌هایم را گرفت، دیگر واضح نمی‌دیدمش. از این که با یک دروغ این قدر باعث ناراحتی‌اش شده بودم از خودم بدم آمد. مرگ خودم را فراموش کردم. نگرانش شدم. حال بدی داشت. پری ناز مرا به طرف اُسوه هول داد و فریاد زد: –چتونه به هم زل زدید. باید کاری می‌کردم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. بغضم را فرو دادم و با پلک زدن پرده اشکم را پس زدم. زیر چشمی حرکات پری‌ناز را زیرنظر داشتم. به عدد نه که رسید دوباره تهدیدکرد و با صدای وحشتناکی گفت: –ببین دختر با گریه هیچی درست نمیشه، اونجا عین مجسمه وایسادی که چی بشه؟ منتظر معجزه‌ایی؟ تا چند ثانیه دیگه جلو نیای دیگه نمی‌بینیش‌ها...من دیگه زدم به سیم آخر. از لج توام که شده داغش رو... همان لحظه ناگهان اُسوه نقش زمین شد و پری ناز حرفش در دهانش ماند. برای چند لحظه هاج و واج به اُسوه که روی زمین افتاده بود زل زدیم. بعد من به طرفش رفتم و روی صورتش خم شدم و چندین بار صدایش کردم. پری‌ناز گفت: –این دیگه کیه؟ واسه این که دستش به تو نخوره غش کرد؟ غریدم. –بیا کمکش کن، آب قندی چیزی براش بیار. به طرف در خروجی رفت و گفت: –برو بابا، خیلی ازش خوشم میاد، همین که نفلتون نکردم برید خدا رو شکر کنید. در را قفل کرد و رفت. اصلا انگار نه انگار. کلا شخصیت دیگری پیدا کرده بود. ناگهان بی‌خیال شد و دیگر از آن عصبانیت و خشمش خبری نشد. بلند شدم از روشویی کمی آب با کف دستم آوردم و روی صورت اُسوه پاشیدم. خوشبختانه چشم‌هایش را باز کرد. اول کمی گنگ به سقف نگاه کرد بعد با دیدن من سعی کرد بلند شود و بنشیند. خودش را کمی جمع و جور کرد. چشم‌چرخاند و اطراف را از نظر گذراند. جلویش زانو زدم. –نگران نباش اون دیوونه فعلا رفت. به در خروجی زل زد و گفت: –خدا رو شکرـ –اینجا رو زمین نشین، پاشو رو کاناپه بشین. به زحمت بلند شد و روی مبل نشست و زانوهایش را در بغلش جمع کرد. من هم در طرف دیگر کاناپه نشستم. –چرا بیهوش شدی؟ یهو چت شد؟ یک طرف سرش را روی زانویش گذاشت و نگاهم کرد. –اون موجود خیلی وحشتناک بود. –کدوم؟ پری‌ناز رو می‌گی؟ سرش را به علامت منفی تکان داد بعد بلند شد و دست به دیوار گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفت. همین یک دقیقه پیش قرار بود بمیرم. ولی حالا هم زنده‌ام و هم او در کنارم است. حالش هم خوب است. همه چیز در یک چشم بر هم زدن تغییر کرد. ...