eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
[فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّه ِحَقٌّ ... قول و قرار تو را نقصی نیست دلم را همین صبری که برای توست آرام می کند ...🍃 خدای جان❤️ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹زندگی باید ڪرد گاه با یڪ گل سرخ🌹🍃 گاه با یڪ دل تنگ گاه با سوسوی امیدی‌ڪم رنگ زندگی باید ڪرد گاه باید خندید بر غمـےبـے پایان لحظه هایت بـے غم روزگـــــارت آرام🌹🍃 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 با استرس از پله‌های شرکت بالا رفتم. در را که باز کردم کسی جز بلعمی در سالن نبود. با اخم به طرفش رفتم و پرسیدم: –این آقا رضا چی میگه؟ تو شوهرت رو واسه چی برداشتی با خودت... با دیدن چهره‌اش حرفم نصفه ماند و با تعجب دوباره پرسیدم: –چرا اینجوری شدی؟ رنگت پریده؟ ولدی خودکاری را در دستش گرفته بود و مدام تکان می‌داد. دست دیگرش را به صورتش کشید و فوری آینه را از کیفش درآورد و نگاهش کرد. –کجا رنگم پریده؟ در صورتش دقیق شدم. –نه، فکر کنم به خاطر آرایش نکردنته، یه لحظه فکر کردم... اصلا ولش کن، میگم شوهرت چرا امده اینجا؟ الان کجاست؟ آینه را داخل کیفش پرت کرد. –خب تقصیر خودته، برمی‌داری واسه من نصف شب پیام میدی، نمیگی الان شوهرم می‌بینه دعوام میکنه که چرا ماجرای خودمدن رو بهت گفتم؟ –خب بفهمه، چه بهتر، کار من راحت شد. بعدشم تو گفتی فقط آخر هفته‌ها میاد منم فکر کردم تنهایی، واسه همین بهت پیام دادم. سرش را پایین انداخت. –خب مگه نشنیدی خانم ولدی دیروز چی‌گفت؟ –در مورد چی؟ –شهرام دیگه، گفت ایراد گرفتن و غر زدن ممنوع، فقط تشکر و حلوا حلوا کردن شوهر. حالا شانس آوردم موقع پیام دادن تو خیلی خوش‌اخلاق بود و با صحبت و توضیح دادن کار به جدل و جیغ و داد نکشید. نمی‌دانم چرا با آن همه استرس خنده‌ام گرفت. همانطور که با ناخونهایش سعی داشت برچسب روی خودکار را بکند پرسید: –چرا می‌خندی؟ –اخه اصلا بهت این کارا نمیاد. عجیب‌تر از اون دگرگون شدن شوهرته. –دگرگون چیه؟ از امروز صبح بدترم شده. قبلا کار به کارم نداشت. امروز از صبح به همه چی گیر میده. بهم میگه تو چرا اینجوری شدی. چرا اخلاقت عوض شده؟ سرم را در اطراف چرخاندم. –نگفتی الان کجا رفته؟ حتما حسابی واسه تو و من خط و نشون کشیده. –میاد. رفت یه سیگار بکشه. آره دیگه، واسه همین امروز باهام امد اینجا که رو در رو باهات حرف بزنه. وقتی استرسم را دید ادامه داد: –حالا دقیقا چی میخوای بهش بگی؟ –از تو نپرسید چیکارش دارم؟ –پرسید، منم گفتم میخوای در مورد پری‌ناز حرف بزنی. البته حدس زده چی میخوای بگی. آقارضا از اتاقش بیرون آمد و با دیدن من رو به بلعمی کرد و پرسید: –کجاس؟ بلعمی از جایش بلند شد. –رفت پایین، الان میاد. آقا رضا حرصی انگار با خودش گفت: –کاروانسراس اینجا، بعد رو به من گفت: –چند دقیقه بیایید. بعد هم فوری به طرف اتاقش رفت. بلعمی با ابروهای بالا به من نیم نگاهی انداخت. –این چرا اینجوری کرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار شوهر من هر روز اینجاست. حرفی نزدم و به طرف اتاق راه افتادم. وارد شدم و سلام کردم. آقا رضا با سر جواب داد و با همان اخم گفت: –این یارو با شما چیکار داره؟ چند قدم جلو رفتم و پرسیدم: –طوری شده؟ از پشت میزش بلند شد و به طرفم آمد و آرامتر گفت: –ازش می‌پرسم با خانم مزینی چیکار داری، صاف تو چشم من نگاه میکنه جلوی زنش میگه خصوصیه. خجالتم نمیکشه، شما با همچین آدمی چیکار دارید؟ ماتم برده بود از حسایتش، یک جورهایی ناراحت هم شدم از این که در این مخمصه گیر کرده بودم و حتی برای آقا رضا هم باید توضیح می‌دادم. نگاهم را زیر انداختم و با تامل گفتم: –نگران نباشید. حواسم هست. همه‌ی این کارها به خاطر آقای چگنیه. فقط دعا کنید به خیر بگذره. با تعجب با چشم‌های پرسوالش نگاهم کرد. خوشبختانه همان موقع بلعمی ضربه‌ایی به در اتاق زد. وقتی برگشتم، رو به من گفت: –بیا، شهرام امد. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی با ولدی در حال پچ‌پچ کردن بودند. پرسیدم: –پس کو این شوهرت؟ –تو اتاقت منتظرته. رفتم و مقابلش ایستادم و عصبی پرسیدم: –اونجا چیکار میکنه؟ مگه من بهش اجازه دادم بره اونجا. بلعمی نگاهش را از ولدی گرفت و به اتاق آقا رضا اشاره کرد. –ای‌بابا، بشینه اینجا دوباره اون بیاد گیر بده؟ توام حالا نمی‌خواد تریپ مدیر عاملی برداری. برو حرفت رو بزن تموم کن دیکه. پرو بودن شهرام روی زنش هم تاثیر گذاشته بود. لبم را کج کردم و نگاهش کردم. رو کرد به ولدی و گفت: –مگه حرف بدی زدم؟ ولدی ضربه‌ایی به عنوان تشویق به بازوی بلعمی زد و گفت: –تو همیشه باید از شوهرت حمایت کنی. کوچیکش نکن. حالا اشتباهش رو بعدا که دوتایی هستید خیلی ریز بهش بگو و رد شو، اصلا کشش نده. چپ چپ به هر دویشان نگاه کردم و زمزمه کردم. –حالا آموزش شوهرداری رو باید دقیقا الان پیاده کنید؟ بلعمی که انگار چیزی یادش آمده باشد ذوق زده رو به من گفت: –راستی یه خبر خوش. –خبر خوشم بلدی بدی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –حالا ببینا، اگه بشنوی از خوشحالی پس میوفتی. خواستم بگویم در حال حاضر هیچ خبری جز آمدن راستین خوشحالم نمی‌کند. –بگو دیگه، چیه زیر لفضی میخوای؟ –در مورد پری‌نازه. –چیه؟ زنگ زده این دفعه به شوهرت گفته سرم رو بیاره که اینقدر خوشحالی؟ ولدی بی حوصله رو به من گفت: –دختر اینقدر آیه‌ی یأس نخون. یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببین چی میخواد بگه. دست به سینه شدم. –بفرمایید. –بلعمی لبهایش را تر کرد و گفت: –دیشب پری‌ناز زنگ زد جوابش رو نداد. پوزخند زدم. –خبر خوشت این بود؟ –وا! خوشحال نشدی؟ برای من خیلی عجیب بود. آخه هر دفعه پامیشد می‌رفت بیرون باهاش کلی حرف میزد. ولدی گفت: –خب شاید حوصلش رو نداشته، خواسته بعدا بهش زنگ بزنه. بلعمی موکدانه گفت: –نه، پری‌ناز چند بار زنگ زد. هر دفعه بازیش رو با بچه ول نکرد و تلفنش رو جواب نداد. البته یه کم بداخلاقی کردا ولی خوبیش اینه جواب نداد تا الانم ندیدم بهش زنگ بزنه. گفتم: –جلوی تو میاد زنگ بزنه؟ آنها حرف مرا نشنیده گرفتند و مشغول حرف زدن شدند. ولدی در حالی که حس یک مشاور را گرفته بود گفت: –حالا کم‌کم بهترم میشه، اولاش اینجوریه، انشاالله بهتر که شد سرکارم نیا، بشین خونه مثل ملکه‌ها برات خرج کنه، چیه عین کلفتها کار میکنی تو که مثل من مجبور نیستی، بشین واسه بچت مادری کن. بلعمی گفت: –اونجوری که خرج نمیرسه. ولدی لبهایش را بیرون داد. –اگه بیشتر قناعت کنی و توقعت رو بیاری پایین میرسه، شوهرتم ببینه نمیرسه، دنبال یه کار درست و حسابی میره، اصلا اونجوری فکرش کار میوفته، توام میتونی حالا تو خونه یه کاری چیزی واسه خودت جور کنی. می‌دونستی اکثر زنهای چینی تو خونه‌هاشون کار میکنن؟ پوفی کردم و رهایشان کردم و به طرف اتاقم راه افتادم. پنجره اتاق را باز کرده بود. یک دستش بیرون از پنجره آویزان بود و دود باریکی از آن بالا می‌آمد. فهمیدم که سیگار می‌کشد. البته بوی سیگار خیلی زودتر به مشامم رسیده بود. او که همین چند دقیقه پیش رفته بود بیرون سیگار بکشد و بیاید که. سلام کردم و پشت میزم نشستم. گفت: –اگه دود سیگار اذیتت میکنه خاموشش کنم. گاهی جوری مودب حرف میزند که شک می‌کنم که این همان پسر بیتا خانم است. گذری نگاهش کردم. –هر جور راحتید. سیکار را همانجا خاموش کرد و روی صندلی مقابل میزم نشست و پاهایش را روی هم انداخت. –خب، چیکارم داشتید؟ –یعنی شما نمی‌دونید؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –سوسن گفت در مورد همون ماجراها میخوای حرف بزنی. دلم نمی‌خواست با او همکلام شوم، پس بدون مقدمه حرف اصلی‌ام را زدم. دلم می‌خواست زودتر برود. جدی گفتم: –میخوام باهاتون معامله کنم. شما باید به پری‌ناز بگید که من خواستم که درخواست پری‌ناز رو انجام بدم ولی شما نمی‌خواهید، چون زن و بچه دارید. خلاصه بزنید زیر هر قرار و مداری که باهاش گذاشتید و پاتون رو از این ماجرا بیرون بکشید. خیلی خونسرد بود. –خب، اونوقت شما چیکار می‌کنید؟ –منم نمیرم به مادرتون بگم که زن و بچه دارید. پوزخند زد. –اتفاقا از همین دیشب تصمیم گرفتم کم‌کم به مادرم موضوع رو بگم، حالا تو کارم رو راحت کردی. زودتر این اتفاق میوفته. با تعجب نگاهش کردم. آن لحظه معنی کیش و مات و آچمز، را بهتر از هر وقت دیگری فهمیدم. شاید برای همین در بازی شطرنج ضعیف بودم و همیشه به آریا می‌باختم. ترفندم مثل همان شاه شطرنج در هنگام آچمز بی‌خاصیت شده بود. مأیوسانه موبایلم را به بازی گرفتم. ناگهان فکری به سرم زد. باید تمام زورم را میزدم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 به خانه که رفتم لباسهایم را عوض کردم و داخل کمد گذاشتم. بعد برای مادر چای درست کردم و یکی دو تا لیوانی که در ظرفشویی بود را شستم و دستی روی کانتر کشیدم. برای مادر و خودم دو تا چای خوش رنگ ریختم و به سالن بردم. کنارش نشستم و گفتم: –مامان اگه بدونید امروز تو شرکت چی شد؟ مادر با بی‌میلی نگاهش را از تلویزیون گرفت و به سینی چای داد. –مگه من گفتم چای میخوام؟ –نه، گفتم دوتایی یه چایی بخوریم و یه کم حرف بزنیم. –الان دم کردی یا مال صبحه؟ –تازه دمه مامان. –چای خشک ریختی تو قوری در ظرف رو بستی و دوباره گذاشتیش سر جاش؟ هیچ وقت نفهمیدم چرا مادر اینقدر در مورد کارهای من حساس است و ریزبین می‌شود. در مورد دیگران اصلا اینطور نیست. –آره، خیالتون راحت. بلند شد و از همانجا نگاهی انداخت. خدا رو شکر کردم که همه چیز را مرتب کرده‌ام. مادر که چیزی برای بهانه پیدا نکرد همانطور که می‌نشست گفت: –صبر کن این سریاله تموم بشه، آخراشه. نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون انداختم و منتظر نشستم. مادر همانطور که چشمش به تلویزیون بود پرسید: –گفتی شرکت چه خبر شده؟ –هنوز نگفتم مامان. لیوان چایی‌اش را برداشت و به لبش نزدیک کرد. –خب بگو دیگه، منتظری التماست کنم. همین که خواستم حرف بزنم صورتش را مچاله کرد و لیوان چای را داخل سینی گذاشت. –اوه، اوه، چقدرم داغه. لبخند زدم و ماجرای آمدن شهرام را با آب و تاب برایش تعریف کردم. مادر در آخر حرفهایم نگاهش را از آن جعبه‌ی جادویی گرفت و رو به من گفت: –اون از مریم خانم، اینم از پسر بیتا خانم. خب آقارضا راست گفته دیگه کاروانسراست مگه هر روز یکی میاد اونجا، حالا ببین آخرش اگه تو رو اخراج نکرد. –اخراج رو ول کن مامان، مهمتر از هرچیزی حرفیه که پسر بیتا خانم گفته. دوباره لیوان چایش را برداشت. –چی چی رو ول کنم. اگه تو رو اخراج کنن تو این وضعیت چیکار کنیم. آقات که فعلا کارش درست نشده. من هم لیوان چایی‌ام را برداشتم و نگاهش کردم. مادر است دیگر، شاید دغدغه‌هایش خاص خودش است. شاید اصلا من نمی‌توانم او را بفهمم. جرعه‌ایی از چایی‌ام را بلعیدم تا خشکی دهانم را بگیرد و بعد آرام گفتم: –خیالتون راحت اخراج نمیشم. وقتی ناراحتی‌ام را دید فوری گفت: –دلم روشن بود که مشکلت با این پسره حل میشه، واسه همین اصلا نگران نبودم. –از تغییر ناگهانی رفتارش خوشحال شدم و گفتم: –می‌دونم که این معجزه فقط از دعاهای شما بوده. وگرنه اون آدمی که من می‌شناختم عمرا همچین تصمیمی می‌گرفت. مادر به خوردن چایی‌اش ادامه داد و حرفی نزد. مادر تو با من چه کرده‌ایی که یک جمله‌ی نیمه محبت آمیزت هم مرا به وجد می‌آورد. اسکاج را برداشتم و تا می‌توانستم به تن بلورین لیوان سمباده زدم. کف از سر و رویش به داخل سینک چکه می‌کرد. صدای جیر جیرش قطع نمیشد. انگار می‌خواست مطمئنم کند که دیگر آلودگی ندارد و دست از سرش بردارم. صدایت را ببر باید تمیز شوی درست همانطور که مادر می‌خواهد. با صدای آیفن اسکاج را رها کردم و لیوان را زیر شیر آب گرفتم. مادر با لحن متعجبی گفت: –این اینجا چی میخواد؟ از ماجرا خبر نداره؟ لیوان را داخل آبچکان گذاشتم و دستهایم را شستم و خودم را مقابل آیفن رساندم. –ای وای، باید بهش خبر می‌دادم. مادر دگمه‌ی آیفن را زد. –حالا میاد بالا خودم بهش میگم. وقتی از اتاقم بیرون آمدم و چهره‌ی مریم خانم را دیدم. دلم برایش سوخت. هر روز بدتر از روز قبل میشد. نحیف‌تر و تکیده‌تر. مادر کنارش نشسته بود و برایش موضوع را شرح میداد. مریم خانم دستش را روی صورتش می‌کشید و لبش را گاز می‌گرفت. حق داشت ناراحت شود. امیدش از دست رفته بود. بعد از این که حرفهای مادر تمام شد مریم خانم نگاهی به من انداخت و گفت: –دیگه طاقتم تموم شده بود. امده بودم به مادرت التماس کنم که... بعد آهی کشید و دست روی دست گذاشت و سرش را تکان داد. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 با ذوق بیشتری گفت: –آره، اونم چه دعوایی، همش ناخن‌هام رو به هم میزدم که بدتر بشه. –خب آخرش چی شد؟ پری‌ناز چی از شوهرت می‌خواست؟ –درست نفهمیدم. ولی صدای هوار هوار کردنش رو می‌شنیدم که سر شهرام راه انداخته بود. البته بر عکس هر دفعه این بار شهرامم سرش داد میزدا، دیگه مثل قبل نمی‌گفت چشم، چشم. خیلی خوشم امد که حال پری‌ناز رو گرفت. –کاش از شوهرت بپرسی پری‌ناز چیکارش داشت. شاید اگر بفهمیم دقیقا چی میخواد بهتر باشه. –نه، دیگه نباید بهش گیر بدم. حالا خودش کم کم شاید بگه. قبلنا همش بهش گیر میدادم و سوال پیچش می‌کردم. آخرشم دعوامون میشد و می‌ذاشت می‌رفت. پوزخندی زدم و گفتم: –میگم این پری واسه هر کی بد بود، واسه تو یکی خوب بودا، باعث شد شوهر داری یاد بگیری. خندید. –نه بابا، خدا پدر و مادر ولدی رو بیامرزه. –الان کجاست؟ –رفت پایین یه سیگار کشید یه کم آروم شد بعدشم امد بچه رو برد بیرون خوراکی براش بخره. میدونی چند وقته کاری به کار این بچه نداشته. –لابد پری یه چیزی بهش گفته که اعصابش خرد شده. –تنها چیزی که فهمیدم این بود که شهرام مدام به پری می‌گفت من نمی‌تونم، شرایطش رو ندارم. چون قبلا شرایطش رو داشتم ولی حالا ندارم و از این جور حرفها... البته آخرشم فکر کنم پری‌ناز تهدیدش کرد که شهرامم گفت، شما هیچ غلطی نمی‌تونید بکنید فعلا که مثل موش توی سوراخ موشتون قایم شدید. وقتی این رو گفت انگار پری‌ناز منفجر شد و شروع به بدبیراه گفتن کرد. شهرامم تلفن رو روش قطع کرد. در دلم بارها و بارها خدا را شکر کردم که که بلعمی بالاخره خوبیهای شوهرش را دید و حتی یک خوراکی خریدن برای بچه‌اش را اینقدر برای خودش بزرگ کرده و راضی است. فردای آن روز مادر برای رفتن به خانه‌ی مریم خانم آماده شد و از من هم خواست همراهش بروم. ولی من پای رفتن نداشتم. مادر فکر می‌کرد به خاطر نگاههای دیگران و قضاوتهایشان نمیخواهم بروم. ولی دلیل نرفتن من اصلا این چیزها نبود. من دل دیدن خانه‌ی راستین را بدون خودش نداشتم. دلم ریش میشد از گریه‌های مادرش وقتی که از بی‌تابیهایش می‌گفت. طاقت دل تنگی خودم را نداشتم. احساس می‌کردم قلبم این همه ظرفیت ندارد. مادر چادرش را روی مبل پرت کرد و گفت: –اگه نمیای پس منم تنها نمیرم. اگه مریم‌خانمم ناراحت شد میگم تو نخواستی بیای. هم زمان هم مشتاق رفتن بودم هم ترس و دلهره از رفتن داشتم. راستین نبود ولی نمی‌دانم چرا من همان هیجانی که برای دیدن خودش داشتم را حالا برای به خانه رفتنشان دارم. تلفیق این دو احساس حالم را دگرگون کرده بود. با اکراه بلند شدم. –باشه مامان الان حاضر میشم. سارافن و دامن مشگی‌ام را با روسری آبی نفتی رنگم را پوشیدم و با مادر همراه شدم. مریم خانم با دیدن ما لبخند زد و خوش‌آمد گویی کرد. بعد به داخل خانه هدایتمان کرد. وارد که شدیم دورتا دور سالن خانم‌هایی نشسته بودند که من اکثرشان را می‌شناختم. پری‌خانم همسایه‌ی طبقه‌ی پایین ما هم بود. مریم خانم ما را به طرف دو صندلی خالی هدایت کرد و با ذوق خاصی که برایم غیرعادی بود گفت: –خیلی از امدنتون خوشحال شدم. منت سرم گذاشتین. بعد هم وسایل پذیرایی را روی میز عسلی مقابلمان گذاشت و حسابی تعارفمان کرد. بدون این که سرم را بالا بگیرم امواج نگاههای دیگران را دریافت می‌کردم. اکثرا تعجب زده بودند و فقط چند نفر از رفتار مریم خانم خوشحال بودند. سرم را بلند کردم تا صاحب آن موجهای خوشحالی را ببینم. دوتای آنها ستاره و مادرش همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان بودند. و یکی از آنها هم نورا بود که جلوی کانتر آشپزخانه ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد. وقتی نگاهمان با هم تلاقی شد به طرفم آمد و محکم مرا در آغوشش فشرد و بعد با مادر احوالپرسی کرد. مادر نگاه معنی‌داری به شکم نورا انداخت و جوابش را داد. نورا به زحمت صندلی آورد و کنارم نشست و گفت: ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
بهترین آرزویی که میتونم امشب براتون داشته باشم اینه که خدا آنقدرعاشقانه نگاهتون کنه که حس کنید مهم ترین و خوشبخت ترین موجود کائنات هستید شبتون بخیر 💖↝ ↜💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان ارجمندم ان شاءالله لحظه هاتون سرشار از اخلاص و نورانیت و‌ رزق و خیرو برکت باشه طاعات و عباداتتان قبول حق امروزتون پراز عطر حضورخدا دستاتون پر از استجابت دعا 💖↝ ↜💖
یاران ، مردانھ رفتنـد؛ اما هنوز تڪبیر وفاداری‌شان از منـاره‌های‌ غیرتِ این دیـار بھ گوش مےرسد... ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 بعد بغض کرد و ادامه داد: –دیشب بچم رو خواب دیدم. دستش رو به طرف همه‌ی ما دراز کرده بود و کمک می‌خواست. از دیشب تا حالا حال خودم رو نمی‌فهمم. میگم نکنه ما بتونیم کاری براش بکنیم و کوتاهی کنیم. من هم اشک به چشم‌هایم آمد و سرم را پایین انداختم. مادر پرسید: –پلیسها کاری نکردن؟ مریم خانم یک برگ دستمال از روی میز برداشت و گفت: –حنیف و پدرش مدام میرن و میان. هر روز یه چیزی میگن. یه بار امیدوارمون میکنن که دیگه چیزی نمونده پیداشون می‌کنیم، یه روزم میگن، جاشون رو پیدا کردیم ولی نبودن، از اونجا رفتن. بعد رو به من پرسید: –به تو زنگ نزدن؟ نم چشم‌هایم را گرفتم و سرم را به طرفین تکان دادم. عمیق نگاهم کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد و نوچی کرد و بلند شد. –امدم اینجا شما رو هم ناراحت کردم. تو رو خدا حلال کنید. من اصلا این روزا حال خودم رو نمی‌دونم. گاهی یه حرفهایی می‌زنم که بعدا خودم تعجب می‌کنم. خلاصه به همه می‌پرم، دست خودم نیست. مادر گفت: –حق داری. انشاالله هر چه زودتر درست میشه. مریم خانم به طرف در خروجی راه افتاد و گفت: –تو رو خدا دعا کنید. راستی فردا بعداز ظهر یه ختم صلوات گرفتم. چندتا از همسایه‌ها رو هم دعوت کردم. شما هم بیایید خوشحال میشم. مادر مکثی کرد و گفت: –ما نمی‌تونیم بیاییم، من از همینجا صلوات می‌فرستم. مریم‌خانم جلوی در ایستاد و رو به مادر گفت: –می‌فهمم حرف و حدیث زیاد شنیدید، منم شنیدم. بعضی‌هاش رو هم باور کردم. اگر شما فردا بیایید خونه‌ی ما همه‌ی این حرفها جمع میشه. میدونم سخته. ولی قبول کنید. اگه فردا نیایید می‌فهمم که حلالم نکردید. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. با شنیدن صدای اذان سر سجاده نشستم و زانوهایم را بغل کردم. فقط اشکهایم بود که با خدا حرف می‌زد. حاضر بودم تمام عمر التماسش کنم فقط راستین حالش خوب باشد. چه می‌گفتم از دلتنگی‌ام می‌گفتم یا از حرفها و نگاههایی که اذیتم می‌کنند. از مادرم می‌گفتم یا از طاقت کم خودم. هر چقدر هم درد و دل می‌کردم هیچ‌ کدامشان مثل دلتنگی قلبم را مچاله نمی‌کرد. فقط یک چیز بود که هیچ چیز حتی اشک هم آرامش نمی‌کرد آن هم دلتنگی‌ام بود. بلند شدم و تابلوی ساخته‌ی دست راستین را که پنهان کرده بودم آوردم و کنار سجاده‌ام گذاشتم و نگاهش کردم. دوباره اشکم روان شد. خدایا الان کجاست؟ حالش خوبه؟ تابلو را برداشتم و بوسیدم. سر بر سجده گذاشتم و زمزمه کردم. –خدایا امانم بده. بعد از تمام شدن نماز خیلی گذشته بود ولی من از سجاده دل نمی‌کندم. با صدای زنگ گوشی‌ام چادرم را روی سجاده رها کردم. با دیدن شماره بلعمی تعجب زده فوری جواب دادم. بلعمی با خوشحالی و ذوق گفت: –وای اُسوه زنگ زدم یه چیزی بگم از خوشحالی غش کنی. –چی شده؟ زودتر بگو قبل از این که خودت غش کنی. –ببین دوباره پری‌ناز بهش زنگ زد. –مگه مسدودش نکرده بود. –چرا‌، از شماره‌ی دیگه زنگ زده. –آره راست میگی، اون کلکسیون شماره داره. خب چی گفتن؟ –باورت نمیشه چیا بهش گفت و چجوری باهاش حرف زد. –اینجور که تو خوشحالی می‌کنی احتمالا یه دعوای حسابی کردن. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....