eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1763378340Ce2bc25aa4e
مشاهده در ایتا
دانلود
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐من خانه‌ام را پر از رنگ ميكنم 🌹پــر از عــطــر زنــدگــي ، 💐گل مي‌خرم , نان گرم مي‌كنم 🌹شعر مي‌نويسم و بـــاور دارم 💐زنـدگــي يـعني همیـن 🌹بـهانـه‌های كوچـك خوشبختی 💐بــفرمــایــیــد صبـحانه😋🍳 روزمون رو با یک صبحانه خوشمزه آغاز کنیم
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم پدر عصبی گفت : ـ بفرمایید ... اینم نتیجه ی یه نامزدی عجله ای ! ... به زور منو راضی کردید و حالا ... مکثی کرد و بلند گفت : ـ لا اله الا الله . و مهیار جرأت حرف زدن پیدا کرد : ـ دایی ارجمند ... درسته که جواب آزمایش مشکل داشته ولی ... صدای عصبی پدر بلند شد : ـ ولی چی ؟ ... می خوای بگی قید آزمایش رو بزنیم ؟ ... میشه ؟ .. آصف جان تو یه چیزی بگو ... تو آرزو نداری ؟ مگه مهیار تک پسرت نیست ؟ مگه آرزو نداری نوه ات رو ببینی ؟! آقا آصف آه غلیظی کشید و باز مهیار گفت : ـ اما دایی ... و این بار عمه افروز با عصبانیت فریاد کشید : ـ بس کن مهیار ... چرا اصرار بی خودی می کنی ؟ این ازدواج غلطه ... ما هم مخالفیم ... به قول داداش اشتباه کردیم عجله ای یه خطبه ی عقد موقت خوندیم ، حالا طوری نشده ... نه کسی فهمیده نه عقد دایم بوده ... تموم میشه و همه چی بهم میخوره . چقدر این حرف عمه دلم را رنجاند و انگار این حس مشترک بود بین من و مهیار که او با ناراحتی جواب داد : ـ همین ؟! ... فکر همه چی هستید جز قلب من و احساس من و مستانه که توی این دو هفته بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم ؟! یکدفعه همه ساکت شدند . هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت تا اینکه مهیار مصمم و جدی گفت : ـ من مستانه رو می خوام ... واسم جواب آزمایش هم مهم نیست ... فوقش یه بچه از پرورشگاه قبول می کنیم . آن همه جدیت از مهیار خجالتی و با شرم و حیا بعید بود ! اما حرفی که زد همه را عصبی کرد . پدر در جواب مهیار گفت : ـ من اجازه نمیدم دخترم به خاطر یه عشق دو هفته ای ، یه عمر از نعمت مادر شدن محروم بشه . و مهیار سرش را پایین گرفت و باز هم با همان لحن قبل ، کمی آهسته تر گفت : ـ ولی مستانه ... شاید نظر دیگه ای داشته باشه . صدای فریاد آقا آصف هم برخاست : ـ مهیار ! اما نگاه پدر روی صورت من آمد . تمام قوایم را جمع کردم که اگر پدر چیزی پرسید بگویم " حق با مهیار است " اما پدر نپرسیده گفت : ـ مستانه به حرف من گوش میده . با تعجب گفتم : ـ پدر ! ولی ... و همان ولی پدر را آنقدر عصبی کرد که نعره ای کشید که صدایش تمام خانه ی خانم جان را لرزاند : ـ مستانه دهنتو ببند وگرنه خودم میبندمش . خانم جان که انگار طاقت این دعوا را نداشت با ناراحتی گفت : ـ بس کنید ... یه صلوات بفرستید ... 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاش برسہ تنہایے یہ لشکرم😎✌️🏻 😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••🌙 ترسناڪ‌ترین آیه‌اے ڪہ خوندم: [لاتُکَلِمونِ] بامن حرف نزنید💔 "خدا خطاب به گناهڪاران" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لـب تـࢪ ڪنـد ولـے شمشـیـر مـیـڪشیـم . . .👊 😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم و همه باز آرام شدند برای چند ثانیه . تا اینکه پدر برخاست و گفت : ـ وسایلتو جمع کن همین حالا میریم تهران . با تعجب نگاهش کردم : ـ الان !!! و عمه هم گفت : ـ ارجمند جان ... الان وقت مناسبی نیست ، هوا تاریکه ، و جاده خطرناک ... تو هم عصبی هستی . پدر باز هم فریاد زد : ـ بمونم که به زور دخترمو بدبخت کنید ! ... میگم من دخترمو نمیدم به مهیار ، اونوقت در کمال پر رویی شاه پسرت میگه ، نظر مستانه چیز دیگه ای ... نظر مستانه واسم مهم نیست .... این دوتا جوون الان نمی فهمن ... شاید واسشون سخت باشه ولی یه سال ، دو سال دیگه می فهمن که چقدر به نفعشون بوده که از هم جدا شدند . و باز رو به من و مادر ادامه داد : ـ بلند شید دیگه . مادر با تأمل بلند شد که مهیار هم همزمان بلند شد . نمی دانم چرا همان لحظه دلم ریخت . آشوب شدم انگار . جنگی به وسعت یک جهان در وجودم پا گرفت که مهیار مقابل پدر ایستاد و در حالیکه سرش را پایین گرفته بود گفت : ـ دایی ... بذارید من و مستانه خودمون واسه آینده مون تصمیم بگیریم ... خواهش می کنم . پدر آنقدر عصبی شد که یک لحظه پا روی همه ی حرمت ها گذاشت و چنان سیلی به صورت مهیار زد که صدای تعجب همه را بلند کرد . دلم شکست . بغضم گرفت . مهیار با سری که از مقابل نگاه پدر ، کامل چرخیده بود ، گفت : ـ من باقی مدت صیغه ی موقت رو نمیبخشم دایی. و پدر با عصبانیت فریاد کشید : ـ نبخش ، ... دو هفته ی دیگه تموم میشه . هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت . حتی اصرار خانم جان هم نتوانست پدر را راضی به ماندن کند و عجب خداحافظی تلخی شد . تنها کسی که از پشت پنجره ، رفتنمان را تماشا کرد ، مهیار بود . و خانم جان و عمه و حتی آقا آصف هم ، داشتند اصرار می کردند بلکه پدر را راضی کنند که با آن همه عصبانیت رانندگی نکند . اما انگار وقتی قرار باشد اتفاقی بیافتد ، اگر همه عالم هم جمع شوند نمیتوانند مانع آن اتفاق بشوند . ما با همه ی اصرار عمه و آقا آصف و خانم جان راه افتادیم و در راه بود که فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردیم که به حرف آقا آصف و اصرار های خانم جان و عمه گوش ندادیم و لااقل تا فردا صبح صبر نکردیم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَى وَفُرَادَى 🎙به روایت حاج حسین یکتا 📌 سوره سبأ آیه ۴۶: قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ / ﺑﮕﻮ: ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻧﺪﺭﺯ ﻣﻰﺩﻫﻢ [ﻭ ﺁﻥ] ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﻭتا ﺩﻭتا ﻭ یکی یکی ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﻗﻴﺎم ﻛﻨﻴﺪ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ خدایا 🙏 به همه یه تن سالم و یه قلب و ذهن آروم ببخش🙏 الهی آمین 🙏 🌼صبح بخیر🌼
شڪسپیر تو یکے¹ از نوشتہ‌هاش میگہ : زندگے براے اینکہ یکبار دوستت‌داشتہ باشم خیلے کوتاهہ.! قول میدم تو‌ زندگے بعدے هم دنبالت بگردم..♥️🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما آنقدر کہ پاےِ اثبـات ادعاهایـمان وقت گذاشتیم؛ پاےِ تثبـیت اعتقاداتمـان وقت نگذاشتـیم! :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم هوا تاریک بود و جاده بسیار خطرناک و پر پیچ و خم و پدر هنوز آنقدر عصبی بود که گه گاهی فریاد می زد : ـ پسره ی پر رو ... چشم تو چشم من میگه بذارید خودمون تصمیم بگیریم . مادر با نگرانی گفت : ـ ارجمند تو رو خدا آروم باش ... یواش تر برو ... حالا که از خونه ی خانم جون اومدیم بیرون . ولی پدر با این حرف ها آرام نمی شد : ـ این دختره ی نفهم رو ببین که جلوی اون همه آدم منو سکه ی یه پول کرد . ـ من که چیزی نگفتم ! پدر عصبی از درون آینه وسط ماشین نگاهم کرد : ـ نگفتی ؟؟ دیگه چی باید بگی ؟ چرا روی حرف من حرف زدی ؟ ... چرا ولی میاری ؟ سرم را پایین گرفتم و در حالیکه هنوز تمام وجودم در آشوب و نگرانی بود جواب دادم : ـ چقدر شما هم اجازه دادید حرفمو بزنم . انگار همان یک جمله پدر را دیوانه کرد . در حالیکه با یک دست فرمان ماشین را نگه داشته بود ، چرخید سمتم تا با دست دیگرش توی صورتم بکوبد : ـ خفه شو میگم ... دهنتو ببند . صدای جیغ من و مادر و فریاد پدر در اتاقک ماشین پیچید : ـ ارجمند ... ارجمند تو رو خدا ... خطرناکه .. جلوتو نگاه کن ... و من در حالیکه سعی می کردم از ضرب دست پدر خودم را عقب بکشم ، تنها جیغ می کشیدم و طولی نکشید که صدای بوق یک کامیون همه چیز را تمام کرد . این آخرین چیزی شد که در خاطره ام ماند . در دنیای سیاه و مه آلود ، گاهی درد داشتم و گاهی آرام می شدم . گاهی صداهایی می شنیدم و باز سکوت حاکم می شد . اما قادر به تفکر در مورد آن صدا ها و جملاتی که می شنیدم نبودم : ـ اَمَن یجیبُ المضطر اِذا دعا و یکشف و سوء ... چشماتو باز کن مستانه جان ... تو یکی داغ دلم نشو ... تو رو خدا چشماتو باز کن . صدا انگار ، صدای خانم جان بود . اما چیزی که از من می خواست ، در حد توانم نبود . پلک هایم سنگین تر از همیشه بسته شده بود و دنیای پشت پلک هایم دنیایی بی دغدغه ای بود . دلم می خواست در همان دنیای رمزآلود اما آرام بمانم . اما نه ... چند روز و چند ساعت را نمی دانم ، ولی انگار چهار روزی در کما بودم و ماسک اکسیژنی که روی دهانم بود و نشان تنفس سختم داشت. گوشهایم شنید صدای تک تک ضربان قلبی که مانیتور بالای سرم ثبت میکرد . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•