هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#خدا🌱
أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ ❣✨
ڪـآفـےݩیســٺ❓
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگࢪافے☘
پشٺ تمام آرزوهایم خـ♡ـدا ایستاده اسٺ . .♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حدیثانھ☺️
امام صــادق(؏)↯
در روز جمعہ هیــچ عملے برتر از صلــوات بر محمد و خــاندان او نیست!♥️🖇
📚الخصــال . ص۳۹۴📚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت48
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
فردای آن روز، انگار مهمانان خانه ی خانم جان، قصد رفتن کردند.
با آن که می دانستم این رفتن یعنی پایان کار من و مهیار، اما حاضر نبودم از اتاق بیرون بیایم. تا اینکه عمه سراغم آمد.
کنار پنجره اتاقم به حیاط خیره شده بودم. به آقا آصف که داشت وسایل را در ماشین میچید و برادرش و رهام که همه در تکاپو بودند.
یک لحظه نگاهم روی رهام نشست و نمیدانم چه جاذبهای در نگاهم بود که او هم نگاهش، از بین آن همه اشیاء دیدنی، سمت من کشیده شد.
سرش یک لحظه بالا آمد و مرا دید. نگاهش ماند روی نگاه من که در اتاق باز شد.
_خوبی مستانه؟
عمه بود. جوابی ندادم. گفتنی نبود حالی که در معرض تماشا بود.
او آمد و کادویی که روی دستش داشت را زمین گذاشت و همانجا دو زانو روی زمین نشست :
_ توران برای تو خریده... تا لباس مشکیتو در بیاری.
از کنار پنجره برخاستم و سمت عمه رفتم. مقابلش نشستم و نگاهی به روسری مجلسی قرمز و سفیدی که تا خورده بود، انداختم.
و آن بلوز ساده سفید رنگ خانگی که قرار بود جای بلوز مشکی تنم را بگیرد.
_شما چی؟... لباس مشکی تون رو در میارید؟
انگار انتظار این سوالم را نداشت.
_خب راستش....
این تامل، خودش تمام حرف های مهیار را به من ثابت کرد.
_پس قراره مهیار با رها نامزد کنه؟
عمه دستپاچه شد :
دستش را در هوا تکان داد :
_ نه... اون فقط یه پیشنهاد بود.
پوزخندی زد و من با نوک انگشت اشاره، تای مرتب و منظم روسری را بر هم زدم.
_پیشنهاد خوبی بود اتفاقاً... اگر نگران نظر من هستید یا اینکه من ناراحت میشم، نگران نباشید ... اتفاقا شاید رها و مهیار گزینه خوبی برای هم باشند.
فقط سرم بالا اومد و نگاهم در نگاه بی تاب عمه نشست.
_فقط قبلش آزمایش بدن، بعد نامزد کنند... که بلایی که سر من اومد، دیگه تکرار نشه.
عمه لبانش را از هم گشود تا حرفی بزند که فوری ادامه دادم :
_ نگران حال من هم نباشید... خوبم... خوبم و پیش خانم جان میمونم... اگر نامزدی دعوت بشم، حتما میام.
_مستانه.
لبخندی زدم که گرچه لبخند بود اما پشتش کلی بغض داشت که سعی داشتم از نگاه دقیق عمه پنهان بماند.
_مبارکش باشه... از طرف من به مهیار هم تبریک بگید... هنوز هیچی معلوم نیست...
_معلومه عمه جان... از اینکه توران خانوم، که سالی یک بار هم، دیدن خانم جون نمیاد، این همه راه اومده تا لباس مشکی من و شما رو در بیاره... از این که اومده تا منو محک بزنه که چقدر حالم خوبه یا خرابه... که تحمل دیدن یه نامزدی رو قبل از رسیدن سالگرد پدرم دارم یا نه... اینا همه نشونه اینه که همه چی بین من و مهیار تموم شده.
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#صبح
"صبح" آمده☀️
بر روی لبت خنده بکارد
"باران محبت"
به سرت باز ببارد...🍂🌸
خورشید رسیده است
که با جوهر نورش
"نقشی ز خدا"
بر دل پاکت بنگارد...🍂🌸
ســلام ☺️
صبح
پنج شنبه تون پراز محبت آخرهفتهتون شادِ شاد 🍂🌸
#پسࢪونھ
محکم قدم بردار
از سختی ها نترس
تا وقتی زمین نخوردی
بلند شدن رو یاد نمیگیری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دخٺࢪونھ😌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پروفایل_روزپدر🖼✨
•پدر واقعی شیعه تویی مولا جان
سایهاتکمنشودازسَرِماباباجان💗•
#پارت49
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
_مستانه باور کن ما هنوز هیچ تصمیمی نگرفته ایم.
_خب تصمیم بگیرید... لباس مشکی تون رو که در آوردید ... کار مهیار هم که بستگی به جواب مثبت خودش داره... پس تمومش کنید... عمه، باور کنید برای من هیچی دیگه مهم نیست... ناراحت نمیشم... همه چی برای من تموم شده است.
عمه سرش را از من برگرداند و همراه آه بلندی، اشک ریخت :
_ به خدا، منو آصف هم راضی به این ناراحتی تو نیستیم... ولی چه کنیم که نه داداش خدا بیامرزم راضی بود، نه جواب آزمایش تون خوب بود، که ما کوتاه بیایم... قسمت نبود حتما.
سرم چرخیده بود به طرف دیگر اتاق، جایی که نیم رخ تنها در معرض دید عمه بود و اون دید که از گوشه چشم چپم اشکی فرو ریخت.
_آره قسمت نبود... من دلگیر نیستم... برید به سلامت .
عمه باز آه کشید و نگاهم کرد. درست لحظه ای که چشم راستم هم پر از اشک شده بود که سرم را پایین گرفتم و کمی بعد دست دراز کرد و مرا سمت خودش کشید و صورتم را بوسید و بی خداحافظی رفت. اما من دروغ گفته بودم.
دروغی به بلندای تمام عمرم. برای من مهم بود. مهیار برای من و زندگی ام، مهم بود و خاطره ها با دو دست قوی داشت گلویم را می فشرد تا بی تابم کند تا فریاد بکشم « خدا... قسمت این بود واقعاً...؟! تقدیر که میگفتن همین بود؟... به همین اندازه تلخی؟!»
کنار دیوار ایستادم و باز با چشمان اشکی، از کنار پنجره به حیاط خیره شدم.
خانم جان داشت مهمان هایش را بدرقه می کرد و این بار چشم من فقط روی مهیار خشک شده بود که بغضم گرفت. حال پریشانش را از همان پشت پنجره و از همان فاصله هم می توانستم به خوبی ببینم و شکست بغضم و با دست مانع فریادم شدم و دیدم چگونه خاطرات جلوی چشمانم رژه رفت.
از کودکی تا نامزدی بی سرانجام ما و تمام شد!
آنها رفتند و من سقوط کردم به چاه تنهایی خودم. خودم را در چهاردیواری اتاقی، زندانی کردم که همه زندگی من در همان چهار دیواری انگار خلاصه شده بود.
به همان کوچکی و به همان اندازه دلگیری.
دلم حتی خانه ی خانم جان را هم نمی خواست. خاطرات را نمی خواست و من مانده بودم چطور از شر پیله های محکم خاطراتی که دورم تنیده شده بود، خلاص شوم.
فردای آن روز بعد از آنکه دو روز خودم را در اتاق حبس کردم بالاخره در اتاقم را گشودم.
سکوت خانه خانم جان را دلتنگ تر می کرد که با صدای گریه خانم جان، این سکوت شکسته شد.
_خدا این چه قسمتی بود!؟
پاهایم خشک شد کنار دیوار اتاق پذیرایی و گوش سپردن به زمزمه های دلتنگی خانم جان.
_به من بگو... من چیکار کنم... پسرم و عروسم ازم گرفتی... حالا بهم بگو با دخترشان چیکار کنم؟!
آه کشید. بلند و آتشین. آنقدر که مرا هم سوزاند و یکدفعه همراه ناله ای فریاد زد:
_خدا...
فوری سمت پذیرایی دویدم. با دستش پیراهن سرهمی مشکی که پوشیده بود را درست جایی نزدیک قلبش میفشرد.
_خانم جون... حالت خوبه؟
خانم جون هم ساکت شد و از درد صورتش کبود. فریاد زدم :
_خانم جون تو رو خدا تو دیگه تنهام نذار....
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاج مهدی رسولی2734239.mp3
زمان:
حجم:
7.86M
از سینہ یاعلے میجوووووشه😍😍🎊
🎤 حاج مهدےرسۅلے🌱
روز پدر پیشاپیش مباررررک🎉🎉
#روزپدر
#میلادامامعلیعلیهالسلام