eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
°•حجابت سنگر این جنگ نرم استــ•° °•دل رزمنده با حجب تو گرم استــ•° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🌸🍃|• مـن‌یـڪ‌‌دخـتـرم آزادم‌امـا.... بـاتـفـسـیـرے‌جـدا‌بـافـتهـ آزادے‌مـن "حـجـاب‌"سـت |♥️| |🎞| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹موضوع: محبت های خداوند 🔻آیت اللّه ناصری 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برای یوسف شدن ....😌 باید👆🏻 قید زلیخاها را زد💄 زلیخای پول💰 ماشین 🚗 عشق های خیابانی و اینترنتی 🛣📱😥 و در نهایت ...👇🏻 عزیز خدا شدن🕊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_معرفی نامه تون لطفاً. این بار دومی بود که با آن لحن دستوری و جدی امر می‌کرد. ساکم را روی صندلی مقابل میزش گذاشتم و پاکت معرفی نامه را از زیپ جلوی ساکم بیرون کشیدم. معرفی نامه را جلوی چشمانم باز کرد و با اخمی شروع به خواندن. من هنوز در عجب بودم از اینکه او همان مردی بود که تمام مسیر به من لبخند زده بود! برگه معرفی نامه را سمتم گرفت و گفت: _خانوم تاجدار باید خدمتتون عرض کنم که پرستاران با سابقه بیمارستان هم نتونستن با من همکاری کنند... نمی دونم دکتر مغربی چی در شما دیده که با یک معرفی نامه ساده و یک مدرک سه ماهه پرستاری و یک دوره کمکهای اولیه شما را به من معرفی کرده!... ولی به هر حال من آدم منظم و دقیقی هستم و به حالِ بیمارانم خیلی اهمیت می دهم و هیچ خطایی را نمی پذیرم. نگاهم روی قد و قامتش دقیق تر شد. بلند قامت تر از من بود. اما لاغر اندام. دو دستش را درون جیب بزرگ روپوش سفیدش فرو برده بود و با آن چشمان مشکی، پرجاذبه اش، خیره شد به من. تمام جراتم را جمع کردم و گفتم : _بله متوجه هستم... اما اجازه هست چیزی عرض کنم؟ سرش را به علامت تایید تکان داد: _ بله بفرمایید. _واقعا ازتون انتظار نداشتم دکتر... تمام طول مسیر هیچی به من نگفتید تا تمام حرف هایی که پشت سرتون میزدند رو از زبان من بشنوید؟!.... چرا زودتر خودتون را به من معرفی نکردید؟! یک تای ابرویش را بالا انداخت : _شما خواستید و من معرفی نکردم؟!... شما فقط پرسیدید دکتر پورمهرو می‌شناسم یا نه... منم گفتم می‌شناسم، همین... در ضمن، اینم اتفاقی بود که امروز ماشینم خراب شد و مجبور شدم با ماشین جهاد سازندگی بیام بیمارستان... همش یه اتفاق بود. نفسم را از بین لبانم بیرون دادم و سرم را پایین انداختم : _به هر حال حق بدید که دلخور باشم. عصبی شد: _خانم پرستار... اگر می‌خواهید از حالا دلخور باشید، بهتره مثل همون ۲۵ تا پرستار قبلی برگردید... هنوز زود واسه دلخور شدن. نمی‌دانم چرا آنقدر حرصی شدم که در آن لحظه فوری جواب دادم : _آقای دکتر من نیومدم اینجا که با یه همچین مسئله ساده‌ای بذارم و برم... اما خواستم بگم شاید بقیه پرستارها هم حق داشتند از شما دلخور بشوند... نمی‌دانم چرا خودتون دوست دارید خودتون رو از بقیه مخفی کنید؟!... خیلی راحت می تونستید در طول مسیر بگید که خودم دکتر پورمهر هستم... ولی یا خواستید تمام حرف هایی که پشت سرتون میزنند رو از زبون من بشنوید یا خواستید منو اینجوری دست بیاندازید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبتون پر از ⭐️ستاره هایی باشه 🌸که هر شب به خدا ⭐️سفارشتونو میکنن 🌸الهی آرزوهای دلتون ⭐️با حکمت خدا یکی باشه 🌸شبتـون بخیـر ⭐️و رویاهاتون شیـرین 🌙 ⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای مهربونم 🙏 من دنیای کوچکی دارم که تو با بودنت بی انتهایش می کنی که تو با معجزه های هر چند کوچک و ساده روزمره ام زندگی ام را رنگین کمانی می کنی
إڹ‌ۺـــاء‌الله رۅزی بر قبــرم با سہ‌رنگـ پرچم کۺــۅرمـ🇮🇷 بنۅٻـسنـد، ♥️ محڶِ‌ۺہادٺ : مدٻنہ🕌 عملٻاٺِ آزادسازۍِ‌بقٻع💚 ٺصۅرشـم قشنگہ😍 اݪلہم‌ارزقݩا‌شہادة‌فےسبیݪڪ🤲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 روایت شنیدنی از زبان خانواده شهید صدرزاده!💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🤞🏿🌸 ~🦋♡🦋~ مُفت نمی‌ارزه اگه تویِ مجازی لبخندِ روی لباته و واسه مامانت اخم میکنیُ صداتُ بلند میکنی ... منتظر امام زمان(عج) همچین کسی نیستا کسی که ادعای شهادت میکنی و میگی هدفم شهادته.... این رسمش نیست🍂 ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کلافه و عصبی چرخید سمت میزش. _من هم چنین قصدی نداشتم خانم محترم... وقت بگو و مگو هم با شما ندارم... جعبه‌های داروها رو گذاشتم توی انباری بهداری... وظیفه طبقه بندی داروها پای شماست. بعد در حالی که کلید اتاق داروها را به سمت من می گرفت ادامه داد: _بهتره عجله کنید... چون هنوز وظایف تون رو بهتون نگفتم تا یک ساعت دیگه هم باید برم ماشینم رو از تعمیرگاه بیارم. نگاهم سمت‌ ساک دستی افتاد. ساک دستی را برداشتم و گفتم : _جایی هست که بتونم وسایلم رو بزارم؟ از درون کشوی میزش کلیدی در آورد و روی میز گذاشت. هنوز همان اخم و همان جدیت روی صورتش سایه انداخته بود: _اتاق شماست... ته حیاط... می تونید از اونجا استفاده کنید. کلید را برداشتم و از اتاقش بیرون زدم. اولین دیدارمان دیدار خوبی نبود. خصوصاً که با آن نحوه آشنایی و دلخوری به وجود آمده، تمام تصوراتم از کار در بهداری، رنگ دیگری گرفت. اما برای دیدن اتاقی که به من عطا شده بود، سمت حیاط رفتم. در کوچک و آهنی اتاق را باز کردم. اتاق ۱۲ متری با فرشی قرمز رنگ. کنج اتاق با بالشت و پتو هایی که روی هم چیده شده بود نمای ساده ای پیدا کرده بود. طرف دیگر اتاق، اجاق گاز کوچک رومیزی به همراه یک سینک نقلی ظرفشویی قرار داشت. در همان اتاقک ۱۲ متری قدم زدم. تک پنجره اتاق رو به حیاط بود و نمای خاکی باغچه حیاط از آن پنجره پیدا. دلم میخواست سرتاسر حیاط بهداری را پر از گلدان های ایوان خانم جان می کردم تا هر وقت پنجره اتاقم را می گشودم امید و زندگی را از سرتاسر حیاط بهداری، می گرفتم. حتما این کار را می‌کردم. کنار پنجره روی همان لبه خاکی آن، یک قطعه عکس از تصویر یک زن یافتم. چهره زن جوان در قالب عکسی سیاه و سفید! حدس زدم که این عکس باید برای دکتر باشد. آن را درون جیب مانتو گذاشتم تا در اولین فرصت به او بدهم. برگشتم به بهداری و قبل از انجام هر کاری باز به اتاق دکتر سری زدم. اجازه ورود گرفتم و صدای قاطعش را شنیدم : _بله. وارد شدم. _میشه خودتون برای طبقه بندی داروها به من کمک کنید تا اشتباهی کاری رو انجام ندم؟ سرش را از روی برگه زیر دستش، بلند کرد : _یه طبقه بندی ساده داروها را هم بلد نیستید؟ با آنکه از کنایه اش کمی ناراحت شدم، اما نمی‌دانم چرا در مقابل چشمان طعنه زنش، مُصر گفتم : _ نه و تا جایی که من من میدونم ندانستن عیب نیست... درسته دکتر؟ گوشه لبش تیک لبخندی نشست اما فوری آن را پنهان کرد و برخاست و همراهم آمد. در اولین جعبه داروها را گشود : _ طبقات مشخصه داروها رو با توجه به نامشان در همان سبد مخصوصشون بزارید... سُرنگها هم درون سبد بزرگ... سِرُم ها هم باید طبقه پایینی چیده بشه... باز هم بگم یا متوجه شدید؟ نگاهش به من بود که با لبخندی در مقابل آن همه کنایه نشسته در نگاهش گفتم: _ بله متوجه شدم... ممنونم. _روش سفید پرستاریتونم توی اتاق واکسیناسیونه.
کانال امام حسین ( - @karbalaaz.mp3
3.16M
🎼 مهربانی امام زمانــــــــ【عج】 🎙 استاد عالی ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇 ♡ بزرگ‌تر از شما هم نمی‌توانست مانع بشود! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ماه تولد کیھ؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده سمت در رفت که دست در جیب مانتوام کردم : _ دکتر. سرش از کنار شانه به عقب برگشت. عکس کوچک و سیاه سفید پیدا شده روی لبه پنجره را به سمتش گرفتم. _فکر کنم اون اتاق قبل از اینکه برای من باشه، برای شما بوده... درسته؟ عکس را از روی دستم برداشت و در حالی که نفس عمیقی به سینه می کشید گفت: _ بله... ولی از این به بعد توی بهداری تو اتاق خودم میخوابم. در چهارچوب در ایستاد و در حالی که پشت به من کرده بود ادامه داد : _در ضمن باید به فکر ناهار و شام خودتون باشید... اینجا براتون کسی شام و نهار درست نمیکنه. این دفعه دیگر نتوانستم فقط دلخور باشم. نمی دانم چرا تصور کرده بود من از بهداری کوچک یک روستا، توقع یک هتل پنج ستاره را خواهم داشت! هنوز قدمی از اتاق بیرون نرفته بود که زبانم به جواب دادن باز شد: _ قطعاً اینجا هتل نیست جناب دکتر... اینو میدونم و توقعی هم ندارم. جوابی نداد و رفت و من تک تک داروها را در سبد مخصوصشان گذاشتم و پس از اتمام کار در اتاق را قفل کردم و سمت اتاق واکسیناسیون رفتم. روپوش سفیدی که به جالباسی اتاق آویزان بود را پوشیدم و مانتوام را جای روپوش آویز کردم. نگاهم به سادگی اتاق واکسیناسیون افتاد. دلم می خواست با وسایلی آنجا را تزیین می کردم. اتاقی که مخصوص کودکان بود قطعاً باید جاذبه های بیشتری داشت. یادم آمد که یک کارتن بزرگ، عروسک و خرس های پشمالوی کوچک که یادگار دوران کودکی ام بود، پس از فروش خانه پدری، در انباری ته حیاط خانه ی خانم جان ، زندانی کرده ام. از تصور تزیین اتاق با آن عروسک ها لبخند به لبم نشست. در حالی که چشمانم در اتاق ساده و بی رنگ روی واکسیناسیون می‌چرخید، یاد ایوان بزرگ و گلدان های مختلف روی ایوان زیبای خانه ی خانم جان، افتادم. فکر بدی نبود. از هر گلی می توانستم یکی برای بهداری روستا قلمه بزنم و هم حیاط و هم اتاق واکسیناسیون یا حتی اتاق ساده و جدی و خشک دکتر را پر کنم. از این تصور و تجسم، لبخندم به خنده تبدیل شد. چرخیدم سمت در اتاق و با دیدن دکتر پور مهر لبخندم پر کشید. _اگر چرخ زدنتون تموم شده، من توی اتاقم منتظرتون هستم. _چشم الان میام. با نگاه جدی و سردش تهدیدم کرد. این آدم چقدر با آن مردی که پشت فرمان ماشین نشسته بود، فرق داشت! انگار تازه داشت تک تک حرف هایی که پشت سرش می زدند ، در مقابل نگاهم به حقیقت مبدل می شد. سمت اتاقش پیش رفتم و در چارچوب در اتاقش ایستادم ضربه‌ای نمایشی به در کوبیدم تا او را متوجه حضورم کنم. بی آنکه سربلند کند گفت : _ بیا تو. وارد شدم. دفتر بزرگی روی میزش بود که سمتم گرفت. _این دفتر واکسیناسیون بچه های این روستاست... باید اینجا ثبت بشه... حتماً باید یادداشت کنید و توی کارت بهداشت بچه ها هم باید هر نوبت واکسن نوشته بشه و مهر بهداری روستا خورده بشه. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••♥️•• …|گفتم: از عشق نشانے …|بھ من خستھ بگو ؟! …|گفت جز عشق حسین(ع) …|هرچھ ببینے بَدَلیست..!✨💙 ↜🕊⃟♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
وقتی انسان روی مشکلات تمرکز می کند مشکلات بیشتری پیش رو خواهد داشت اما اگر روی فرصت ها تمرکز کند فرصت بیشتری پیش رو خواهد داشت. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو امام‌زمان زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم سرتـوبالاکن من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت... عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راستی ما یک فرد حسودی هستیم ؟!🧐 ملاک ها ونشانه ها 👀 👌🏾 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این هوای سرد و زیبای زمستانی❄️ کلبه زندگیتون 🏠❄️ همیشه گرم و پر از عـشق و محبت❄️ ❄️
چه بگویم به خدا از تو سرودن سخت است هم علی بودن و هم فاطمه بودن سخت است... 🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفت:اصل‌بدھ.؟🖇 گفتم:مادࢪم‌ڪنیزاࢪباب.!🍂😍 بابامون‌هم‌غلام‌؏ـباس﴿؏ـلیھ‌السلام﴾.!🙂☝️🏻 خواهࢪم‌ڪنیززینب‌﴿سلام‌اللھ‌علیہا﴾.!😌❤️ خودمم‌ڪنیززهـــــࢪا﴿سلام‌اللھ‌علیہا﴾🙈☺️ مااصل‌ونصبمون‌غلام‌دࢪِخونھ‌حسینھ.!🙃 جددࢪجدمون‌نوڪࢪش‌بودن،غلام‌ِ خانھ‌زادھ‌شیم.!🌻 گفت:‌تودنیاچےداࢪ؎.؟🕊 گفتم:یھ‌چادࢪ.!ࢪنگش‌مشڪیھ‌چون‌تاابد عزاداࢪحسین﴿؏ـلیھ‌السلام﴾.!🌱 ویھ‌سَࢪ،ڪھ‌اگࢪبخواد‌افتادھ‌زیࢪِپاش.!🌙 خندیدُگفت:ࢪوانےخـــــدا‌شفات‌بدھ.!😠 گفتم:↯ "بیماࢪحسینم‌﴿؏ـلیھ‌السلام‌﴾شفا‌نمیخواهم.ツ😍🖇 جز‌حسین﴿؏ـلیھ‌السلام‌﴾وڪࢪبلاازخـــــدا نمیخواهم"📕📮 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📱✨ . نَزار یہ غم هزارٺا نعمـٺ رو از یادٺ ببرھ ..🎈🖇 • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 📱 . •جوونـیم و با احساسیم •بـه روۍ حـرم حساسیم ♥️ ✌️🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰 ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﺍنتان ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ کنید؛ ✨ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ، ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﺑﺎشید ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮدید 👈هر عملی که انجام می‌دهید گامی است برای ساختن شخصی که می‌خواهید به آن تبدیل شوید. 🌹همین تغییرات روزانه است که باورهایتان را دگرگون می‌کند و شخصیت جدید شما را می‌سازند. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگی بی شهادت، ریاضت تدریجی برای رسیدن به مرگ است ..... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿• به دنیا بگو حال من خوبہ، تو حࢪیف حال خوب من نیستی! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•