eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 ســـــلام ☕️صبحتون بخیر و نیکی 💖امیدوارم امروزتون ☕️پر از زیبایی و امیـد 💖و دلتون سرشار از ☕️مهـر و شـور زندگی باشه 💖امیـدوارم روزتون ☕️همراه با بهترین و زیباترین 💖اتفاقات و موفقیت ها‌ باشه 🆔
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
همینجوࢪ دنبالش بودم کہ دیدم دࢪ یہ خونہ قدیمے ࢪو باز کࢪد و ࢪفت تو ... داشتم با خودم فکࢪ میکࢪدم خونشون همینجاست کہ تقࢪیبا 30 دقیقہ بعد با چشم هاے اشکے از خونہ زد بیࢪون و با سࢪعت نمیدونم کجا میࢪفت بخاطࢪ همین دنبالش کࢪدم بعد از چند دقیقہ ࢪسید بہ یہ پارک ! نشست ࢪوے یکے از صندلے ها منم از دوࢪ همینجوࢪ مشغوݪ دیدنش بودم تا بہ خودم اومدم دیدم چندتا پسࢪ دوࢪش کࢪدن . بدجوࢪے عصبے شدم و گیجگاهم نبض داࢪ شد . از ماشین پیادھ شدم و بہ سمت پسࢪا ࢪفتم سمت یکیشون کہ داشت . . . https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58 وایی بیا ببین استاده از دانشجوش خوشش اومده تا یه شهر دیگه تعقیبش کرده و رفته تا خونشون رو یاد گرفته 🙈😂 عاشقانہ ای دیگࢪ از بانۅ غزالہ 😍♥️
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
رها دختری‌که با‌وجود‌مشکلاتش و فقیر بودن خانوادشون دختر شاد و سرزنده ایه و همینطور آزاد و بی عید بند توی دانشگاه یکی از استاداشون عاشقش میشه که از قضا پسری مذهبیه و از طرفی دیگه پدر رها برای اینکه بدهی خودش رو پرداخت کنه میخواد رها رو به شخصی بفروشه تا بتونه بدهیش را بپردازه 💸 حالا چطور این استاد میتونه عشقش رو نجات بده ؟! https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58 استاد‌‌دانشجویی‌مذهبی‌عاشقانه ❤️❤️
•『🌱』• . ماه‌شعبان‌ماه‌اسٺغفارھ ماه‌ٺخلیہ‌سٺ.. بایدزیاداسٺغفارکنیم! زیادازاین‌ماه‌اسٺفاده‌کنیم دسٺ‌خالی‌ردنشیم،روزی‌۱۰۰مرتبہ ‹ استغفرالله‌أسأله التوبھ.. › +وقتشہ‌آشتی‌کنیم‌باخٌدا(: 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• ܟ̇ߺܥ‌ߊ‌‌ܣܝ‌ܟ݆ߺࡅ࡙ߺ ܝ‌ﻭࡄࡅ࡙ߺߊ‌‌ܣܣ ࡅߺ߲ܣ "ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅ" ܩࡅ࡙ߺ ࡅߺ߲ܟ̇ߺܝܝ݅ܝܣ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
روپوشم را آویز اتاق واکسیناسیون کردم و پلیور گرمی پوشیدم و همراه گلنار شدم. از سرازیری جاده خاکی روستا راهی شدیم. _خب حالا... کجا میریم؟ _نمیگم. _بدجنس نشو دیگه گلنار... بگو ببینم کجا داری منو میبری؟ _می خوام ذوق‌زده بشی. _کجا میری آخه؟... خونتون؟ خندید و جوابم را نداد. _میریم باغ گردو؟ باز هم خندید و چیزی نگفت و من هم دیگر نپرسیدم. چند وقتی بود که بعد از عروسی ستاره و رفتن خانم جان، دیگر در روستا قدم نزده بودم. درختان سبز گردو حالا بی برگ شده بود و هوای پاک روستا چنان سرد که گاهی لرزی بر جانم می نشست. از روی پل چوبی روستا که گذشتیم دیگر نتوانستم سکوت کنم. _گلنار منو کجا میبری؟... داریم از روستا دور میشیم. با ذوق از سربالایی سنگی کوهی که انتهای روستا واقع شده بود، بالا رفت. _بیا تا ببینی. همراهش شدم. او جلوتر از من بود که پا روی سنگ های محکم کوه گذاشتم. _من کوهنورد نیستم ها. _ به عقب نگاه نکن فقط... ممکنه سرت گیج بره. و من مطمئن بودم که اگر نگاه کنم حتماً سرم گیج خواهد رفت. آنقدر بالا رفتیم که نفسم به شماره افتاد. اما گلنار خیلی تیز و چابک تر از من بود: _ وای داری کجا میبری منو؟ _تو فقط بیا... یک کم دیگه مونده . نفس نفس زنان در آن هوای سرد پاییز دنبالش رفتم که ایستاد. _رسیدیم. سرم را بلند کردم و دهانه ی غاری را دیدم در دل کوه بلند! گلنار دست دراز کرد و در آخرین قدم هایم کمکم کرد. همین که پا روی آخرین سنگ گذاشتم. او مرا با زور بازویش بالا کشید و چشمم به غار کوچکی افتاد که زیبایی اش مرا به وجد آورد . دور سنگهایی درون غار، روی چوب های که در حال سوختن بود، قابلمه ی غذایی قرار داشت و طرف دیگر آن غار کوچک، زیراندازی پهن شده بود. شوکه شده بودم . از تصور اینکه قرار بود چند ساعتی در آن غار زیبا همراه گلنار بنشینم ذوق زده شدم که گفت : _ خیلی به پدرم می گفتم که بذاره یه روز من و تو با هم بیاییم اینجا... ولی اجازه نمی‌داد... اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم... خودش گفت اومده اینجا و واسه ی ما غذا آماده کرده که من و تو با هم بیایم اینجا و بهمون خوش بگذره. از َدت ذوق از جا پریدم : _ وای این عالیه گلنار. سرم سمت دهانه ی غار چرخید. از آنجا روستا دیدنی تر بود. از دیدن ارتفاعی که با گلنار از کوه بالا آمده بودیم یک لحظه دلم ریخت. _وای نگو که باید از همین راه دوباره برگردیم؟ خندید : _نه یه راه بهتر هم برای برگشت داریم . دستانم را دراز کردم تا از گرمای چوب های در حال سوختن، دستان سردم را گرم کنم. بوی ی وختن چوب ها و عطر خوش غذای روی آتش، مستم کرد. _وای!... عجب بویی!... حالا این غذا چی هست؟ _آبگوشت. _وای گلنار... یعنی پدرت معرکه است... صبح زود این همه راه اومده تا واسه من و تو این غذا رو اینجا بار بزاره؟! سری تکان داد و من از شدت ذوق، اشک در چشمانم نشست و چه روز خاطره انگیزی شد آن روز!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨استوری ✨ 🌺حبل المتین ببین 🌼ماه زمین ببین 🎤حاج محمود_کریمی 🎊 میلاد حضرت ابوالفضل(ع) و روز جانباز مبارک
29.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اے اهل حرم میرو علمدار خوش آمد سقاے حسین سید وسالار خوش آمد🎉💐🎉🎉
زیبایی سوختن چوب های گردویی که درون آتش میسوخت و بوی خوش غذایی که آمیخته شده بود با عطر سوختن چوب ها ، فضای کوچک غار را احاطه کرده بود. تنها پای همان آتش بود که می‌شد دلپذیری این لحظات را احساس کرد! زانوانم را بغل زده بودم و روی زیراندازی که کنار آتش پهن شده بود، نشسته. گه گاهی تکه های خرد شده ای از چوب هایی که آقا کاظم آورده بود را برای حفظ آتش، در زیر قابلمه جا میزدم . و باز با یک نفس عمیق مشامم را از عطر خوش غذا و بوی سوختن چوب های گردو، پر می کردم. بالاخره وقت ناهار شد. گلنار از درون روسری گلداری که با خود آورده بود، دو کاسه ملامین در آورد و چند ملاقه ای از قابلمه ی مسی آبگوشت، آب ریخت و با هم، روی همان زیراندازی که پهن کرده بود، نشستیم. دستمال گره زده ای را باز کرد و نان های خشک تفتانی که دسترنج بی بی بود را با سر و صدای خشکی، درون کاسه ها خرد کردیم. چه مزه‌ای داد آن آبگوشت! بعد از غذا باقی مانده آبگوشت را با همان دستمال نان بی بی لای کاسه و نان ها بستیم و زیرانداز را به دستور مش کاظم که به گلنار گفته بود، در همان غار بگذاریم، گذاشتیم. حالا دلشوره ی پایین آمدن از کوه را داشتم. اما گلنار همراهم بود و خوب راهنمایی می‌کرد. از راهی که کوه را بالا آمدیم، برنگشتیم. بلکه همان راسته ی غار را به سمت بالا حرکت کردیم و کمی بعد از کنار صخره های سنگی، راهی باریک و هموار پیدا کردیم. هوای آن روز، با آن که نسیم خنکی در خود داشت، اما زیر آفتاب تیز پاییزی گرم بود و با آن همه پیاده روی و خوردن آبگوشت خوشمزه، حسابی تشنه شده بودیم. در راه پایین آمدن از صخره ها به چشمه ای برخوردیم که آبش از دل کوه سرازیر می‌شد. نهر باریکی و آب زلالی و سرد که حتی از شنیدن صدای قطرات آب هم تشنگی مان دوچندان شد . _واستا گلنار . گلنار ایستاد و من در حالی که با احتیاط سمت چشمه پیش می رفتم گفتم : _میخوام یه کمی آب بخورم. و عجب آب چشمه ی سرد و تگری بود! گلنار هم سمت من آمد و دستش را زیر آب سرد چشمه فرو کرد و تنها یک کفه دست آب نوشید. اما من بر خلاف گلنار، باز با دیدن چشمه ی زلال آب، دلم هوس چشیدن کرد. سر خم کردم و چند باری با کف دستم از آب سرد چشمه نوشیدم. راه زیادی تا روستا نمانده بود و طبق دستور دکتر باید تا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر، به بهداری بر می‌گشتیم. با همه خستگی دلچسبی که از یک روز پیاده روی در وجودم مانده بود، اما آن روز خاطره خوشی شد از یک غار طبیعی و زیبا و بکر در دل روستای زیبای زرین دشت و تنها چیزی که این خاطره زیبا را تلخ کرد این بود که ...