eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
روپوشم را آویز اتاق واکسیناسیون کردم و پلیور گرمی پوشیدم و همراه گلنار شدم. از سرازیری جاده خاکی روستا راهی شدیم. _خب حالا... کجا میریم؟ _نمیگم. _بدجنس نشو دیگه گلنار... بگو ببینم کجا داری منو میبری؟ _می خوام ذوق‌زده بشی. _کجا میری آخه؟... خونتون؟ خندید و جوابم را نداد. _میریم باغ گردو؟ باز هم خندید و چیزی نگفت و من هم دیگر نپرسیدم. چند وقتی بود که بعد از عروسی ستاره و رفتن خانم جان، دیگر در روستا قدم نزده بودم. درختان سبز گردو حالا بی برگ شده بود و هوای پاک روستا چنان سرد که گاهی لرزی بر جانم می نشست. از روی پل چوبی روستا که گذشتیم دیگر نتوانستم سکوت کنم. _گلنار منو کجا میبری؟... داریم از روستا دور میشیم. با ذوق از سربالایی سنگی کوهی که انتهای روستا واقع شده بود، بالا رفت. _بیا تا ببینی. همراهش شدم. او جلوتر از من بود که پا روی سنگ های محکم کوه گذاشتم. _من کوهنورد نیستم ها. _ به عقب نگاه نکن فقط... ممکنه سرت گیج بره. و من مطمئن بودم که اگر نگاه کنم حتماً سرم گیج خواهد رفت. آنقدر بالا رفتیم که نفسم به شماره افتاد. اما گلنار خیلی تیز و چابک تر از من بود: _ وای داری کجا میبری منو؟ _تو فقط بیا... یک کم دیگه مونده . نفس نفس زنان در آن هوای سرد پاییز دنبالش رفتم که ایستاد. _رسیدیم. سرم را بلند کردم و دهانه ی غاری را دیدم در دل کوه بلند! گلنار دست دراز کرد و در آخرین قدم هایم کمکم کرد. همین که پا روی آخرین سنگ گذاشتم. او مرا با زور بازویش بالا کشید و چشمم به غار کوچکی افتاد که زیبایی اش مرا به وجد آورد . دور سنگهایی درون غار، روی چوب های که در حال سوختن بود، قابلمه ی غذایی قرار داشت و طرف دیگر آن غار کوچک، زیراندازی پهن شده بود. شوکه شده بودم . از تصور اینکه قرار بود چند ساعتی در آن غار زیبا همراه گلنار بنشینم ذوق زده شدم که گفت : _ خیلی به پدرم می گفتم که بذاره یه روز من و تو با هم بیاییم اینجا... ولی اجازه نمی‌داد... اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم... خودش گفت اومده اینجا و واسه ی ما غذا آماده کرده که من و تو با هم بیایم اینجا و بهمون خوش بگذره. از َدت ذوق از جا پریدم : _ وای این عالیه گلنار. سرم سمت دهانه ی غار چرخید. از آنجا روستا دیدنی تر بود. از دیدن ارتفاعی که با گلنار از کوه بالا آمده بودیم یک لحظه دلم ریخت. _وای نگو که باید از همین راه دوباره برگردیم؟ خندید : _نه یه راه بهتر هم برای برگشت داریم . دستانم را دراز کردم تا از گرمای چوب های در حال سوختن، دستان سردم را گرم کنم. بوی ی وختن چوب ها و عطر خوش غذای روی آتش، مستم کرد. _وای!... عجب بویی!... حالا این غذا چی هست؟ _آبگوشت. _وای گلنار... یعنی پدرت معرکه است... صبح زود این همه راه اومده تا واسه من و تو این غذا رو اینجا بار بزاره؟! سری تکان داد و من از شدت ذوق، اشک در چشمانم نشست و چه روز خاطره انگیزی شد آن روز!