eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهي به اذن تو، به عشق تو، "به ياد تو" به نام تو ، و با تو براي خوشنودي تو، عهدي كه با تو داریم از "يادمان نرود" و چنان باشیم كه تو مي خواهي نه آنطور كه ما مي خواهیم.... سلام صبحتون بخیر 🌹👉 🎵
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به فیروزکوه برگشتیم . هوای این شهر انگار بیشتر به روحیه ام می‌ساخت. با همه خاطرات تلخی که از فیروزکوه داشتم، اما تا وارد حیاط خانه خانم جان شدم، نفس آسوده ای کشیدم. بهار در حیاط خانم جان رنگ و بوی دیگری داشت. از راه نرسیده، خودم را سرگرم کار کردم. غذا درست کردم و لباسهای سفر شستم. ایوان را جارو زدم و زیراندازی کردم و سماور کوچک و مخصوص حیاط را در ایوان با صفای حیاط، به راه انداختم. بساط چای تازه دم آماده شد. خانم جان از دیدن کارهایم سر ذوق آمد و متعجب شد. _نمیدونستم اینقدر برای برگشتن ذوق داشتی!؟ _اصلا عید توی این حیاط بیشتر صفا داره... نشست کنار سماور و گفت : _پس بریز یه چایی ببینم. قوری را از روی سماور برداشتم که صدای زنگ تلفن برخاست. خانوم از جا بلند شد و به سمت اتاق رفت. و من دو لیوان چای تازه دم ریختم. طولی نکشید که برگشت. متفکرانه سکوت کرده بود که پرسیدم: _ کی بود؟ _آماده باش... دارند میان عید دیدنی . _کی؟!... ما تازه رسیدیم! خانوم جان لیوان چایش را در دست گرفت و گفت : _حتما قسمت بوده که زودتر برگردیم. _کی هست حالا!؟... نه!... نکنه که توران خانومه؟! خندید: _ نه توران نیست ...از دست اون فرار نکردیم که حالا باز راهش بدیم بیاد عید دیدنی! خانوم جان نگفت چه کسی قرار است بیاید. من هم اصرار نکردم. لیوان چایی ام را خوردم و یک بلوز و دامن ساده پوشیدم و شیرینی هنر دست خانم جان را در دیس کوچکی چیدم و طولی نکشید که زنگ در خانه زده شد. من در آشپزخانه بودم که صدای احوالپرسی را، خانم جان را با مخاطب ناشناس شنیدم: _ سلام... خوش آمدی بفرما... چه عجب شما یادی از ما کردی! گوشهایم را تیز کردم تا جواب مخاطب ناشناس را بشنوم ولی چیزی نشنیدم . ناچار با چند پیش دستی و یک دیس شیرینی پابه اتاق گذاشتم که تا پا به پایم را درون اتاق گذاشتم، خشکم زد. آقا پیمان بود! تنها آمده بود عید دیدنی! با ورودم سلام کرد: _ سلام خانوم پرستار... _سلام شما هستید! _دیدنم که اینقدر تعجب ندارد... آمدم دیدن خانوم بزرگ... _نه انتظار نداشتم. جلو رفتم و پیش دستی مقابلش گذاشتم و دیس شیرینی را تعارف کردم. _بفرمایید. یکی برداشت و ممنون گفت که نشستم کنار خانوم جان و بی اختیار نگاهش کردم. لبخند به لب داشت و من آنقدر گیج شده بودم از آمدنش که نمی توانستم مفهوم لبخندش را درک کنم .
🌙 -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_خب پسرم، از خودت بگو... خوبی؟... دوستت چطوره؟... آقای دکتر رو میگم. پیمان سربلند کرد. _الحمدالله... از وقتی خانم پرستار چمدونش را بسته و گفته دیگه پاشو توی روستا نمیذاره... همان جمله اولی که حتی فکر نمیکردم آقا پیمان به زبان بیاورد، شر به پا کرد‌: _ چی؟!... یعنی چی دیگه پاشو توی روستا نمیزاره!؟ _مستانه تو این حرف رو زدی؟ _من.... خب راستش... آقا پیمان به جای منی که مانده بودم چه بگویم گفت: _ حالا این مهم نیست که خانم پرستار رفته... دکتر حالش بدتر شده. _چرا؟ خانم جان این را پرسید و آقا پیمان جواب داد : _فکر کنم حال روحی اش خرابه... بیمارستان بستری شد. اینبار من بلند و ترسیده پرسیدم: _ بیمارستان! آقا پیمان سری تکان داد و خانوم جان که معلوم بود جواب سوالاتش را به درستی نگرفته است گفت: _ درست حرف بزن ببینم چی شده؟... حالا الان حالش چطوره؟ _خوبه خانم بزرگ... نگرانش نباشید... دیگه کار دله... وقتی دل آدم میشکنه مریض میشه دیگه. لبم را از این حرف آقا پیمان گزیدم و خانم جان که منظور پیمان را متوجه نشده بود، باز پرسید: _ کار دل؟! دل و جگرش مشکل داره؟ از سادگی خیال خانم جان خنده‌ام گرفت و همان خنده نگاه خانم جان را کشید سمتم. _غش غش میخندی تو؟!... میگه پسر مردم، سینه ی بیمارستان خوابیده، اونوقت تو میخندی! _وا خانوم جان!... من کی غش غش خندیدم؟! خانوم جان راستی راستی از من عصبانی شده بود و داشت بازخواستم میکرد برای خنده ی نابجا، که آقا پیمان به فریادم رسید: _ نه خانوم بزرگ... دل و روده اش سالمه... خانوم جان عصبی گفت : _جون به لبم کردی... درست و حسابی بگو چی شده؟ آقا پیمان با لبخندی که این بار کاملاً برایم معنا پیدا کرده بود، سر به زیر انداخت. _عاشق شده خانوم بزرگ . _عاشق! خانم جان هنوز متعجب بود که آقا پیمان ادامه داد: _ بله... عاشق خانوم پرستار ما و چون به قول خودش می خواسته فداکاری کنه و به رو نیاره... با رفتن خانم پرستار... مریض شد. خانم جان بالاخره آرام گرفت. گره میان ابروانش باز شد و در حالیکه . نگاهش را به گلهای قالی زیر پایش دوخته بود گفت : _مستانه چایی بیار. نمی‌دانم آن دستور برای این بود که میخواست در خلوت با آقا پیمان صحبت کند یا واقعاً چایی در آن زمان لازم بود! ناچار چاره‌ای جز تبعیت نداشتم. به آشپزخانه برگشتم و سینی چایی را آماده کردم. دو لیوان چایی ریختم و به اتاق آمدم. سکوت عمیقی بین خانم جان و آقا پیمان برقرار بود که چای را تعارف کردم .
«مرا پاک کن حسین جانم»...!! پایانِ شعبــــان رسیده مرا پاک کن حسین(ع) این دل برای ماه خـــدا رو بـه راه نیســـــــت!!! 🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا