eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 ‌مباد ما را كه دل به بسپاریم! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸤ درگیر مقدسیم در جبهه ⸣ ـ ♥️💣🌱 ـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
994.6K
🎧 [برای روزهای روزه داری 🌱] •آدم گاهی اوقات با همین حالت تاوان خیلی سختی میده ... ماهِ‌مهمانی‌خدا 🌙💛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ببخش ! من‌ِ‌حقیرِ‌ضعیفِ‌حیرانِ‌دلشکسته‌را . . که‌زنجیرِ‌هوس‌آلودِ‌گناه‌‌قلبم‌راتسخیرکرده ♥️🖐🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود. فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن. جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت: _دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید. خشکم زد. حتی یخ کردم. _چرا؟ با اخم نگاهم کرد: _چرا داره؟.... شوهرته. و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری. به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت‌ : _من‌ برم صداش بزنم. و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم. آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر می‌کرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد. _وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی. انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد: _الان که پشیمون نشدی؟ خنده ام گرفت: _نه خوشبختانه. دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج می‌کشید گفت: _پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی. _چی؟! _هنوز روسری سرته. فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود. _گفتم سختته. آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم : _چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟ _بله. _حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟ ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد. _سلام خانومم. آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم : _حامد! _جان. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"آب خورده ست ز خونهایِ‌شما شمشیرم به علی! قبله ی خود را ز شما می گیرم😏👊" 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری هرچه دلت گرمتر مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است🌷سلام صبحتون عالی🙏 🌹👉 🎵
🌙↓ ° خدایـــــآ ! ماࢪاطاقت‌مُࢪدن‌نیست.. شھیدمان‌ڪن..‌!(:❤ °🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود. فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن. جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت: _دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید. خشکم زد. حتی یخ کردم. _چرا؟ با اخم نگاهم کرد: _چرا داره؟.... شوهرته. و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری. به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت‌ : _من‌ برم صداش بزنم. و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم. آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر می‌کرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد. _وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی. انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد: _الان که پشیمون نشدی؟ خنده ام گرفت: _نه خوشبختانه. دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج می‌کشید گفت: _پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی. _چی؟! _هنوز روسری سرته. فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود. _گفتم سختته. آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم : _چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟ _بله. _حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟ ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد. _سلام خانومم. آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم : _حامد! _جان. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 استاد 🔖 «هرکسی نمی‌تونه به امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) برسه» 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خَسـته شُده ایم ازاین همه نیرنـگ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•