#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_142
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود.
فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن.
جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت:
_دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید.
خشکم زد. حتی یخ کردم.
_چرا؟
با اخم نگاهم کرد:
_چرا داره؟.... شوهرته.
و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری.
به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت :
_من برم صداش بزنم.
و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم.
آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر میکرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد.
_وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد:
_الان که پشیمون نشدی؟
خنده ام گرفت:
_نه خوشبختانه.
دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج میکشید گفت:
_پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی.
_چی؟!
_هنوز روسری سرته.
فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود.
_گفتم سختته.
آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم :
_چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟
_بله.
_حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟
ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد.
_سلام خانومم.
آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم :
_حامد!
_جان.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_142
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود.
فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن.
جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت:
_دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید.
خشکم زد. حتی یخ کردم.
_چرا؟
با اخم نگاهم کرد:
_چرا داره؟.... شوهرته.
و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری.
به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت :
_من برم صداش بزنم.
و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم.
آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر میکرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد.
_وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد:
_الان که پشیمون نشدی؟
خنده ام گرفت:
_نه خوشبختانه.
دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج میکشید گفت:
_پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی.
_چی؟!
_هنوز روسری سرته.
فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود.
_گفتم سختته.
آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم :
_چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟
_بله.
_حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟
ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد.
_سلام خانومم.
آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم :
_حامد!
_جان.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_142
سکوت کردم.
نمی دانم سکوتم را به چی برداشت کرد که گفت:
_خوبه.... برگرد.
_برگردم؟...
_برگرد دم در خونه.... می خوام ماشینم رو بردارم.
برگشتم و جلوی خانه پارک کردم. از ماشینم که پیاده شد، مقابلم کنار پنجره ی پایین سمت من ایستاد.
نگاهش را از پشت عینک آفتابی اش می دیدم.
_با اون که کوکب خانم خیلی ازت تعریف کرده ولی.....
مکث کرد و من برباد رفتن تمام خیالاتم را در آن چند ثانیه حدس زدم.
_امروز نمی تونم با ماشین مدل پایین شما برم شرکت.... تا مطمئنم نشم، ماشین رو نمی تونم بهت بسپارم.
با اخمی که از شدت حرصم بود، نگاهش کردم.
_چی باید براتون بیارم که بهم اعتماد کنید.... گواهینامه پایه یک خوبه؟
خندید.
_خیلی بامزه بود.... ولی نه..... می تونی امروز همراهم بیای دست فرمون منو ببینی و ایرادتم رو بگی..... اگه دیدم مثل بابای حساس منی، مطمئن میشم دست فرمونت خوبه.
این را گفت و رفت و من همان جا منتظرش شدم. برخورد با او مرا کلافه می کرد. اینکه این همه دَک و پُزش را می دیدم و با زندگی و سختی های زندگی خودم و باران مقایسه می کردم، مغزم سوت می کشید.
برگشت. ماشین را جلوی خانه ی عمو پارک کردم و او کمی جلوتر از خانه منتظر سوار شدن من بود.
همان ماشین آلبالویی، همانی که انگار حتی دیدنش هم مرا از هرچه ماشین بود متنفر می کرد!
این حق همان من و باران و مادرمان بود که حالا زیر دست رامش بود!
سمت ماشین رفتم و در سمت شاگرد را گشودم.
اخم هایم دست خودم نبود، همان مدل و رنگ ماشین و یا حتی لبخند روی لب رامش که نشان از شادی و خوشبختی و آسودگی زندگیش داشت، همه و همه داشت قلبم را می فشرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............