eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود. فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن. جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت: _دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید. خشکم زد. حتی یخ کردم. _چرا؟ با اخم نگاهم کرد: _چرا داره؟.... شوهرته. و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری. به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت‌ : _من‌ برم صداش بزنم. و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم. آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر می‌کرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد. _وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی. انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد: _الان که پشیمون نشدی؟ خنده ام گرفت: _نه خوشبختانه. دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج می‌کشید گفت: _پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی. _چی؟! _هنوز روسری سرته. فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود. _گفتم سختته. آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم : _چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟ _بله. _حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟ ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد. _سلام خانومم. آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم : _حامد! _جان. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود. فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن. جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت: _دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید. خشکم زد. حتی یخ کردم. _چرا؟ با اخم نگاهم کرد: _چرا داره؟.... شوهرته. و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری. به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت‌ : _من‌ برم صداش بزنم. و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم. آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر می‌کرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد. _وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی. انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد: _الان که پشیمون نشدی؟ خنده ام گرفت: _نه خوشبختانه. دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج می‌کشید گفت: _پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی. _چی؟! _هنوز روسری سرته. فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود. _گفتم سختته. آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم : _چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟ _بله. _حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟ ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد. _سلام خانومم. آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم : _حامد! _جان. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سکوت کردم. نمی دانم سکوتم را به چی برداشت کرد که گفت: _خوبه.... برگرد. _برگردم؟... _برگرد دم در خونه.... می خوام ماشینم رو بردارم. برگشتم و جلوی خانه پارک کردم. از ماشینم که پیاده شد، مقابلم کنار پنجره ی پایین سمت من ایستاد. نگاهش را از پشت عینک آفتابی اش می دیدم. _با اون که کوکب خانم خیلی ازت تعریف کرده ولی..... مکث کرد و من برباد رفتن تمام خیالاتم را در آن چند ثانیه حدس زدم. _امروز نمی تونم با ماشین مدل پایین شما برم شرکت.... تا مطمئنم نشم، ماشین رو نمی تونم بهت بسپارم. با اخمی که از شدت حرصم بود، نگاهش کردم. _چی باید براتون بیارم که بهم اعتماد کنید.... گواهینامه پایه یک خوبه؟ خندید. _خیلی بامزه بود.... ولی نه..... می تونی امروز همراهم بیای دست فرمون منو ببینی و ایرادتم رو بگی..... اگه دیدم مثل بابای حساس منی، مطمئن میشم دست فرمونت خوبه. این را گفت و رفت و من همان جا منتظرش شدم. برخورد با او مرا کلافه می کرد. اینکه این همه دَک و پُزش را می دیدم و با زندگی و سختی های زندگی خودم و باران مقایسه می کردم، مغزم سوت می کشید. برگشت. ماشین را جلوی خانه ی عمو پارک کردم و او کمی جلوتر از خانه منتظر سوار شدن من بود. همان ماشین آلبالویی، همانی که انگار حتی دیدنش هم مرا از هرچه ماشین بود متنفر می کرد! این حق همان من و باران و مادرمان بود که حالا زیر دست رامش بود! سمت ماشین رفتم و در سمت شاگرد را گشودم. اخم هایم دست خودم نبود، همان مدل و رنگ ماشین و یا حتی لبخند روی لب رامش که نشان از شادی و خوشبختی و آسودگی زندگیش داشت، همه و همه داشت قلبم را می فشرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............