eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️چند نکته و بسیار مهم برای محترم در مواقعی که مورد آزار و اذیت سارقین یا ارازل و اوباش قرار میگیرند. دفاع شخصی خیابانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
「♥️」... ”زهرا” نظر نکرده که درمان نمیرسد آوایِ مابه گوشِ سلیمان نمیرسد بی شک بدونِ روضه ”بی اذن زهرا هیچکس تا”کربلا” به محضرِ سلطان نمیرسد
• شـھیدان‌سَخت‌ودل‌تَنـگ‌وغــࢪیبـم.. خـــــمارجـرعہ‌ای‌امـن‌یجیبـم :))💔 . جــٰامانده :)' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حق با حامد بود! تنها یک روز از رفتن پیمان بیشتر نگذشته بود که برگشت! کلافه بود. اما نه از آن نوع کلافگی ها که آدم حتی خودش هم نداند مشکلش چیست. دقیقا بر عکس. او کاملا خودش هم فهمیده بود که چه مشکلی دارد. دو روز تمام بود که پدر مراد برای گرفتن رضایت به بهداری می آمد و سه روز بود که مراد در بازداشت به سر می‌برد. هنوز هم حامد قصد رضایت نداشت اما من اصرار کردم که سه روز بازداشتی، برای پسر ته تغاری کدخدا بس است. با اصرار من حامد رضایت داد و پشت سرش مش کاظم هم همینطور. اما درست روز بعد از رضایت... وقتی در بهداری در اتاق حامد به او کمک میکردم تا لیست کسری داروها را چک کند، سر و کله ی مراد پیدا شد. _آزیترومایسین نداریم. _چشم اونم الان مینویسم. _حامد ضعف نکردی؟... من گرسنه شدم... برم یه چایی بیارم با کلوچه هایی که بی بی فرستاده بخوریم. با لبخندی سر کج کرد: _با اینکه زیاد گرسنه نیستم ولی اینجوری که تو گفتی دلم خواست... برو. تا برخاستم گفت : _نه، نه... بشین... خودم میرم... سرت ممکنه یه وقت گیج بره... تازه دو روزه بخیه هات جوش خورده. با خنده دوباره نشستم روی صندلی مقابل میزش که او برخاست و سمت در اتاق رفت. تا در را گشود مراد پشت در ظاهر شد و من از ترس هین بلندی کشیدم. _سلام آق دکتر... به به چه دم و دستگاهی داری ها. یک قدم به داخل برداشت که حامد پا پس کشید. _چی میخوای اینجا؟ نگاهش بدجوری کینه داشت. سر رضایتی که دیر شد یا سری که چرا شکست؟ نمی‌دانم! _اومدم بگم من از اون دسته آدمایی نیستم که ادب بشم... به بابام همینو گفتی دیگه... گفتی میخوای ادبم کنی... درسته؟ اخم حامد پررنگ شد. _برو جوون... برو دنبال دردسر نگرد... انگار دلت بدجوری هوای بازداشتگاه رو کرده باز. با کف دستش حامد را به عقب هل داد و بلند گفت : _آره اتفاقا... رفتم اونجا تازه فهمیدم یه چیزی غیر از مشت تو فرهنگ با مرام ها هست به نام تیزی... میدونی که چیه؟ از روی صندلی برخاستم که حامد با همان اخمی که سهم مراد بود نگاهم کرد: _جلو نیا مستانه. _آخی... نگران زنتی... خیلی واسه بابام زن زن کردی... من زنتو فقط هل دادم... خودش‌ خورد زمین... حالا اومدم یه هولی هم به خودت بدم بلکه بیافتی تو سرازیری. خندید و درست مقابل حامد ایستاد. دیگر نتوانستم. برخاستم و عصبی فریاد زدم : _گمشو بیرون عوضی. و حامد فورا چپ چپ نگاهم کرد: _تو هیچی نگو مستانه. و همان لحظه، مراد با دو دست یقه ی حامد را گرفت و او را سمت دیوار خالی اتاق کشید و میان فریاد های « ولش کن عوضی» من، توی صورتش گفت : _ببین دکتر... من اهل دعوام... اصلا عشق دعوام... حالا اگه یکی تو دعوا با من، پاشو عقب نکشه... من اون پا رو قطع میکنم فهمیدی... سه روز منو گذاشتی کنج بازداشتگاه... باشه... حق باتو... زنت بود،. سرش شکست، شکایت کردی، درست... بهت تخفیف میدم... ولی تا سه ماه دیگه... من ادبت میکنم که بدونی با کی در افتادی. یکی از آمپول های روی میز را برداشتم و جلو رفتم و بلند فریاد زدم : _ولش کن عوضی... وگرنه همین آمپول رو میزنم بهت که تا فردا فلج بشی. یقه ی حامد را رها کرد و نگاهی به من انداخت. پوزخندی زد و گفت : _حیف که امضا دادم دیگه دست رو زن جماعت بلند نکنم... وگرنه یکی میزدم خودت فلج شی. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به نیابت از تمامے دوستان 😍دعاگوے تمام دوستان 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
قرار بود شہید شه... یہ تك نگاه انداخت به نامحرم پرونده اش رفت آخر لیست...💔🚶🏿‍♂ ...؟! ‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفت و رفت. با رفتنش، تنم لرزید. آمپولی که دستم بود و قطعا تنها مُسکنی برای درد سرم بود، نه فلج کننده برای مراد، از دستم افتاد. سمت حامد رفتم و با صدایی که به شدت از ترس و اضطراب میلرزید پرسیدم : _خوبی حامد؟ نگاه تندی به من انداخت و فریاد کشید : _چرا وقتی میگم ساکت باش، ساکت نمیشی؟... نمیبینی این آدم دیوونه است؟... میخوای یه بلای دیگه سرت بیاره؟ همان فریادش کافی بود تا بغضم بشکند. _نتونستم خب... وقتی دیدم تهدیدت میکنه، نتونستم ساکت باشم... ترسیدم یه بلایی سرت بیاره. می‌گریستم که اشک هایم میخ چشمان حامد شد. _حالا گریه نکن. مگر میشد!... اشک هایم بند نمی آمد. ناچار مجبور شد مرا در آغوشش بگیرد. _مستانه جان... اون عوضی رفت دیگه. و همان وقت، در اتاق باز شد. پیمان بود که نگاهمان کرد. _چی شده؟ هنوز حامد مرا در آغوشش داشت و برای آرام کردنم، آهسته به کتفم ضربه میزد. _هیچی... ترسیده... اون پسره ی دیوونه از بازداشتگاه آزاد شده و اومده بود تهدید کنه. صدای پیمان هم بلند شد. _غلط کرده بی شرف... چی میگفت؟ _هیچی بابا... چرندیات. پیمان نفس بلندی کشید و نگاهم کرد. _خوبی خانم پرستار؟ خودم را از آغوش حامد جدا کردم و اشکانم را با کف دستم پس زدم. _ممنون... خوبم. و دوباره رو به سمت حامد پرسید : _میگم نره گلنار رو تهدید کنه؟ من و حامد با هم پرسیدیم : _گلنار!! کلافه سری تکان داد. _ببخشید... منظورم گلنار خانومه. جلوی صدای خنده ای که ناگهانی روی لبم نشست را با کف دستم گرفتم و چرخیدم سمت پنجره تا پشتم به پیمان باشد که حامد جوابش را داد. _تو به دختر مردم کاری نداشته باش... باز دلت میخواد حرف و حدیث درست کنی واسه خودت؟ _حرف و حدیث که خیلی وقته درست شده... دیگه هم واسم مهم نیست... ولی من یکی باید پوز این بچه پررو رو به خاک بمالم. _شر درست نکن پیمان... این آدم درست بشو نیست... اتفاقا الان فهمیدم که کاش باهاش در نمی افتادم. _ببین... من این حرفا تو گوشم نمیره... اگه بره سراغ گلنار و بخواد اونم تهدید کنه، منم میدونم باهاش چکار کنم. صدای پوزخند حامد برخاست : _بله بله! ... بره سراغ گلنار تو مثلا چکار میکنی؟... خب اصلا بره... خواستگارشه... به تو چه. سکوت پیمان خودش جواب سوالات ذهنی من بود. پیمان عوض شده بود. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
آیـدِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨•• بیـوگِرآفِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨•• اسـمِ‌پُروفآیِل‌👈🏻مَـذهَبۍ✨•• عڪسِ‌پُروفآیِل👈🏻مَـذهَبۍ✨•• دِلِت‌چِـہ‌جورِیِہ‌حـاجۍ؟!💔 ذِهنِـت‌ڪُجـاهآمیـرِه؟!🙃 بَـرآۍ‌ِڪِی‌ڪآرمیڪُنۍ؟!🚶🏻‍♂ دِل‌شُـده‌جـآی‌نامَحرَم😕•• ذِهن‌شُـده‌فِڪرڪَردَن‌بِہ‌گُنآه🥀•• ڪارشُـده‌ریآ😑•• ڪُجادآرۍ‌میـرے؟!🚶🏻‍♂ بـآخودِت‌ڪه‌رودَربآیِستۍ‌نَـدآرۍ!🤷🏻‍♂ بِشیـن‌دونِہ‌دونِہ‌گُناهاتـوازخـودِت‌دورڪُن |♥️|↷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•